گفته بودی دوستت دارم
گفتی :وقتی ازپشت قاب عکست
تورا میبینم قلبم به لرزه می افتد
گفته بودی آمده ام
تا تحولی در سلول به سلولت روان کنم
آرام آرام به تنهاییم آمدی
شدی همدمم
شدی تمام زندگیم
مگر خاطراتت رامیشود ومیتوان فراموش کرد
آن شب صفر عاشقی
که علاقه جان از دلبر می خواند
وتو دلبرانه دل مرا تسخیر کردی
شدی علاقه جان
شدی نقطه چین دلم
عازم سفر به فضای قلبم شدی
بابوسه های پنهانی ات
تمام مرا اسیر خودت کردی
وقتی برایم تار مینواختی
نمی دانستم
من غزل اشعار حافظ راگوش دهم
یانوای غم انگیز سازت رابشنوم
گفته بودی آمدم زخمت را التیام دهم
آخر لعنتی
بوی پاییز بی تو نمی چسبد
بوی عطرت رامی خواهم
صدایم کنی
وبگویی بخوان
حنجره ام ازبغض نبودنت میسوزد
چند روز ست رفته ای؟
بیا وببین
گونه های سرخ وتب دارم میسوزد
مگر نگفته ای آرام جانم شده ای
احتیاط کن
بعد تو محتاط ترشده ام
دلباخته نمیشوم دوست نمیشوم
ازجمعه ی نبودنت ساعتها می گذرد
ثانیههاست پلک چشمانم
تکرارمی شود
باران بهاری May
باعاشقانه هایت سپری نمیشود
آخر لعنتی من
دلبری اینگونه مگر میشود
یاس من .... ای همه ی زندگیم
به خوابم بیا
حجم نبودنت سیگاری میشود
غزال من
صید تو بی صیاد صخره ها رامی کاود
دریغ ازبودنت.....
جمعه های نبودنت میسوزد
چقدر رفته ای
دلبر نیستی
ومن برایت آوازمی خوانم
هیچ کس شبیه تو نیست
مگر میشود ازقبرستان قلبم
که جز سیاهی هیچ نمی بیند
ممنوعه ای وارد شود
زیبا و سر شار از احساس بود