چرخ دنده ی زندگی
زندگی م روی یه چرخ دنده ی یه ساعتیه که ،
رَمَقای آخرِ باتری به چرخ دنده میگه :
دیگه واستا
رشته های همه بی نظمِ حیات ام ،
شده انگار،
همچو پیچ درپیچِ یه ظرفِ پُر از اسپاگتی ،
شده همچون ، چاشنیِ تند و تیزِ پاستا
مثلِ یه شاگرد مدرسه شدم ، به حینِ امتحان
که ممتحن ،
میگه چند دقیقه بیشتر نمونده
من هنوز کاری نکردم
هول شدم
ورقه مُو که میکشه ،
با گریه به ممتحن میگم :
آقا لطفاً فقط چند لحظه دیگه ،
میکِشه ،
شُرشُرِ اشک پُرشده روی صورتم
منم میکِشم میگم :
آقا واستا
میخواستم شاگرد اول باشم اما ،
آخری شدم
کجا رفت اونهمه خواست ها ؟
چی میشه آخرِ داستان ؟
وضع و روزگارِ من ،
اصلاً خوب نیست
خیلی وقت داشتم دراین عمر
بطالت همه را برد
چه کنم حالا ، در ادامه ی این سفرِ سخت ،
در این راستا ؟
هرچی چهارده نور، گفتند ،
مثلِ بز نگاه کردم
یاران ، همه گوی سبقت ازمن می ربودند
من فقط زل زده بودم مثلِ ماستا
بهمن بیدقی 1401/2/12
بسیار زیبا و جالب بود
آموزنده