فرداهایی روشن
میروم بسوی ،
فرداهایی روشن
فرداهایی ، همه ازجنسِ فولاد
حلقه هایی ریز ریز و گره خورده
بافته شده به روی روح ، همچو جُوشن
که با دیدنِ هر رفتاری ز آدمیزاد ،
آرامش ام آرام بمانَد
نه که با دیدن یک مثقال سختی ،
مثلِ سماور، یکریز بجوشم
باید قلبها را ، همچونان خطوط لوله
ربط داد ، به رِزوه ی عشق
به لطفِ بوشَن
باید راهِ غم را بست
درمیانِ این مسیرِ تونلیِ لوله مانند ،
همچون ، درپوشِ بوشَن
یه عمره خود را اسیر کرده ای که مردم ،
چی می پوشَن
تو برو خود را باش !
برو و فکری به حالِ آن مغزِ بی حیا و،
آن قلبِ ولنگارت کن !
ببین آنها چی می پوشَن ؟
آیا چشم به روی نامحرم می پوشَن ؟
آیا آنقدر گذشت دارند ،
که ز انبوهِ خطای مردمان ، چشم پوشَند ؟
آیا گر مال و منال و شهوت ودنیا را دیدند ،
ز آنها چشم می پوشَن ؟
یا کلَمحِ البصری ،
مثلِ یه دایو و مَلَق و پُشتک و استخر،
لحظه ای بعد میانِ امواجِ گناهند و خیس شده تووشَن ؟
فکر میکنی زرنگی ؟
نه برادر، نه آبجی
قلب و مغزی که به رسوایی های دنیا ، دل می بازن
کم هوشَن ، اصلاً بی هوشَن
اصلاً نیستند ، نمی بینمشان ، کوشَن ؟
آنها با اهرمن ، دوشادوشَند
دل و مغزی که تا گناهی بینند ،
از هول شان میدوند به سویش
لحظه ای بعد به حالِ ولع رووشَن ،
تابلوئَن ، سوژَه ن
حتی گر سرِپل و دربند باشند
به طرفة العین ،
بینی در کنارِ گذرِ سیروس و شوشَن
بهرِ انجامِ ثواب ،
همچون آن جانورِ درختی ، " تنبل "
بهرِ انجامِ گناه ،
همچون باز و، قرقی و قوشَن
راستی ، نمی بینم آن ارکانِ همه ،
حرکتِ احساس و تفکراتِ ایمانی ات را ،
بسوی آن دلدارِ پُر ازعصمت و، عالی
واقعاً کوشَن ؟
دلم میسوزد برای حرفهای حق و زیبا
که از این گوش توو میروند ،
بیرون شده به ضربِ لگد ، از آن گوش اند
بهرِ بلعیدنِ دنیا همچو گرگ و،
بهر حرصی بی سرانجام ، همچون موشَن
ولشان کنی ، گیلاس پشتِ گیلاس ،
مِی مینوشَن
همه این نرمیِ جیوه وارِ پَستی های نفْس را ،
ز نزدیک دیده ام من
دیده ام که ، فکرم رفت بسوی فرداهایی ،
هم ازجنسِ فولاد ، روحی مُلَبس به جُوشن
تا که ز هر تعارفی ز سوی شیطان ،
نرم نگردم به آن اوراد
باید عاقلانه بروم بسوی ،
فرداهایی روشن
بهمن بیدقی 1401/2/9
بسیار زیبا و آموزنده بود
موفق باشید