گهی اینجا ترا گشتم گهی آنجا ترا گشتم
برای دیدنِ رویت زمین را تا سما گشتم
غریب و بی نوا گشتم فنا گشتم فنا گشتم
ز تو هرگز نشد پیدا نشانی، هر کجا گشتم
چو بر هر زره میدیدم به شوکت جلوه گر بودی
به حیرت شد هوش و عقلم که از عقلم بدر بودی
تو در دیر و حرم پیدا نگشتی لا اثر بودی
چو بر خود دیدم از من بر خودم نزدیکتر بودی
بود دیر و حرم با جلوهی حسنِ خدا روشن
به هر دو خانه فانوسِ رخِ یک آشنا روشن
ز نورِ تو زمین و آسمان تاناکجا روشن
چرا پس پرده داری و نسازی چشمِ ما روشن
هرآن که گم شود در الفتات او میشود پیدا
به آرامش رسد کنجی نشیند بی سر و سودا
تو ناپیدایی اندر کعبه و در معبدِ بتها
ولی پیدایی اندر قلبهای عاشق و شیدا
گهی در شکلِ آدم میشوی پیدا تو بیغوغا
گهی هستی برایت تنگ باشد با همه پهنا
اگر گیرم نباشی تو پس انکار است بیمعنا
شهادت میدهد خود نفی هم بر بودنت حتی
همان کس را که میگوییم جان بخشیده بهرِ ما
ار او تو نیستی پس چون خبر داری دَی و فردا
اگر تو در خیالاتم نکردی شور و شر برپا
چهسان پس درک کردم که خداوندی و بیهمتا
شدم حیران ندانستم که کی هستی کجا هستی
به دست آیی بُتات خوانند و گر نایی خدا هستی
بکردی عقلِ ما محدود و خود بیانتها هستی
و از هر چه که در عقل آید از آنها جدا هستی
میانِ بحثهای فلسفی مجهولِ ما هستی
عقیمآید هر استنتاج تو وقتی "چرا" هستی
نه میلِ پت شدن داری، نه پیشِ رو میآیی تو
کنی هم جلوه و هم جلوهی خود پت نمایی تو
ببین دیر و حرم دعوا بود مولا کجایی تو
نه میبخشی نزاع و جنگِ اینها را شفایی تو
و نه هم اصلِ گپ را بهرِ اینها مینمایی تو
به دیر و معبد و مسجد... به کُلِ خانههای تو
به هرجایی که خواندی رفتم و گفتم ثنای تو
ولی هرگز نشد معلوم حتی ردِ پای تو
جوانی رفت و عمرم طی شد اندر التقای تو
که تا دانستم اینجاها نمیباشد سرای تو
به حیرت میفتم کین دل چهسان گشتهست جای تو
زمانی که دو عالم میکند خُردی برای تو
تنِ محدود را جای دلِ بی انتها کردی
تهی دل نصب، تصویرِ نگارِ خوشنما کردی
ندانستم چهبازی از ازل با ما به پا کردی
دمیدی روح خود در جسم اول جابجا کردی
سپس بر روح زندانی ز جسم و تن بنا کردی
و دامِ مرگ را نیز از برایاش در قفا کردی
ز یک سو مرغِ تدبیرِ دلِ ما در هوا کردی
ز یک سو تیرِ تقدیر از قفای آن رها کردی
جهان را زنده با آرایش و نقش و نما کردی
برای ختمِ دنیا نیز تدبیرِ بجا کردی
ز یک سو لامکانی را به هر حال ادعا کردی
ز یک سو ادعای "نحن اقرب" بهرِ ما کردی
خطا آدم، جزایش بهرِ فرزندان عطا کردی
چنین معیارِ باانصاف و با عدل از کجا کردی
خلافت را عطا بر آدمِ پا در هوا کردی
و هر چه فتنه برپا شد ز اصلاحات ابا کردی
نشد بر من هویدا آنچه را کردی چرا کردی
هم از بهرِ تجلیات بنا هر دو سرا کردی
هم از چشمِ همه خود را نهان در پردهها کردی
کنی بر آب هر نقشی که خود نقش و نما دادی
نمیدانم به چی جرم آرزوها را جزا دادی
گهی الماس را کردی چو خاکستر سزا دادی
گهی هم خاک را کردی چو الماس و بها دادی
کسی کو مردگان را زنده میکرد از دمِ مهتر
کشیدی آن مسیحا را به بالای صلیبی سر
و گر که خواهشِ دیدار موسیای کند، بدتر
تجلی کرده میسازی تمامِ طور خاکستر
ز یک سو خود خلیلات را درونِ نار فرمودی
ز یک سو آتشِ نمرود را گلزار فرمودی
خودت چشمان یعقوب از جدایی تار فرمودی
و هم خود باز بینایش به پیکِ یار فرمودی
نخست آواره یوسف را سرِ بازار فرمودی
هم او را خود عزیز و شه به ختمِ کار فرمودی
کسی کو را مقامِ دیدنِ اسرار فرمودی
به قلباش چون نشستی با "انا الحق" خوار فرمودی
خودت فتوای کفرش را به مردم جار فرمودی
و آخر هم خودت منصور را بر دار فرمودی
هر آن کس را که بر قلب آتشِ دیدار فرمودی
تمامِ زندگی بهرش فقط آزار فرمودی
شهی گر کو برای دیدنات گردد ز تختاش تا
ز خود مصروفِ جنگِ دشمنان سازیش ادهمسا
رود قیس ار برای جستجویت در دلِ صحرا
دلاش را بند میسازی به زنجیرِ رخِ لیلا
و گر فرهاد در شیرین تصور میکند تو را
گماری خسروی را بر سرش با حسرت و غمها
خود ار خواهی کنی دعوت به عرشِ اعظم و اعلی
حبیبت را به یک شب تا به معراجات بری بالا
اگر چه باشد از کارت گله کردن خطا بسیار
مگر بازم دلم دارد ز دستات شکوهها بسیار
بشد باخونِ محبوبات جفا در کربلا بسیار
نیاوردی به ابرو خم، بشد گر ناروا بسیار
سه روز او بود سرگردان، به هفتاد و دو تن یاران
میانِ مکه و کوفه به دشتِ کربلا حیران
بدونِ جرعهای آب و بدونِ لقمهای از نان
بُوَد دشمن عدویِ جان، نباشد شکوهای از آن
تو یارش هم نباراندی به یاری رحمتِ باران
بُوَد در ظلمِ ظالم دایَماً توفیقِ تو هر آن
ولی در حصهی مظلوم، توفیقت شود پنهان
وگر پرسم چرا است این چنین، پاسخ دهی اینسان:
که این رازیست بیپاسخ، به آن نامحرم است انسان
یکی در معبد و مسجد، یکی در کنجِ میخانه
همه هستند مستِ چشمِ مستت یارِ جانانه
یکی هشیار و فرزانه، یکی بیخویش و دیوانه
همه گویند حمدت را چه باسبحه چه پیمانه
همین معبد، همین مسجد، حرم یا دَیرو بتخانه
تمامِشان ز تُست و تو نداری کار کاشانه
یکی بر بودنت عاشق یکی انکار را شایق
یکی از بندها فارغ، یکی بر بندهگی صادق
نداند اصلِ گپ را کس، فقط تویی به حق حاذق
تو ظلِّ رنگ و بو هستی، تو ختمِ چار سو، الله
تو دایم دم به دم در مرکزِ هر جستجو، الله
تو دایم جلوگر هستی تو دایم روبرو، الله
تو خیلی دلربا هستی، تو خیلی خوبرو، الله
در این کون و مکان تنها تو مارا آرزو، الله
تو هستی عرش را عظمت، تو بر فرش آبرو، الله
بزن پس پرده را و شو به چشمم روبرو، الله
برای لحظهای دیدار و چندی گفتوگو، الله
که سِرِّ عالمِ اسرار گویی مو به مو، الله
که گویم وحدهُ و وحدهُ و وحدهُ، الله
که گویم لا شریکَ، لا شریکَ، لا لهُ، الله
و هو الله، هو الله، هو الله، هو الله
...
رسید انجام و حسنِ مقطعاش هم نامِ تو، الله
میرویس هروی
خوش آمدید به شعر ناب