پنجشنبه ۱۷ آبان
آتش انحصاری شعری از نوید عباسی
از دفتر شعرناب نوع شعر غزل
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۱ آذر ۱۴۰۰ ۰۳:۲۵ شماره ثبت ۱۰۴۹۷۲
بازدید : ۱۵۲ | نظرات : ۱۲
|
آخرین اشعار ناب نوید عباسی
|
روبهی در جنگلی کردی به سر
حیله هایش هم دگر رفتش به در
هیچ گوشی هم دگر گولش نخورد
مکر هایش را به کلی باد برد
فصل سرما بود یک چندی زمان
میزدش در جنگلان دوری شبان
می بگشتی سرپناهی تا که شد
بر رهانی جان بی گرمای خود
دید غاری سرد، اما بس شِکُفت
چون که از باران تواند او نهفت
رفت تا در آن کند شب را به صبح
تا که شاید آسمان بندد به صلح
رفت در کنجی و کردش او قرار
گفت ایزد من ز وضعیت درآر
ناگهان برجست او از جای خویش
قبل آن دم کز خورد از مار نیش
اژدها بودش که ماری بس سترگ
کس ندیدی اینچنین سروی بزرگ
او که دیدش در چنین سرمای سرد
آخرش گر در رَود خواهد به مَرد
برفکندی سنگ را او از زمین
گفت رو دور از من ای بی سرزمین
چون که اقدامی به نیشش کرد مار
بربزد آن را دمادم سنگ خار
گرچه این سنگ از کنارش برگذشت
لیک با برخورد او برقی بگشت
لاجرم آتش به کندی گُر گرفت
مار از آن ترسید و تندی ره گرفت
هم در این اثنا که روبه این بدید
آتش از پیوند سنگ آمد پدید
کم بترسیدش نکردش او فرار
در کنارش رفت و کردش او قرار
هچنان با چشم بازش بنگرید
دید سرمایش شد استش ناپدید
گفت با خود چیستش این بی همال
تا کنون بودش کجا این بی مثال
بعد چندی دید این سرخین گران
میخورد شاخی و برگی بی دمان
پس بگفتش اینچنین گُر میگرفت
شاخ و برگی دیگر آوردن گرفت
بعد از آن هم در کنارش رفت و خفت
تا که شاید اندر آن رویا بسفت
روز بعدش چون بگشتش او ز خواب
دید، آن سرخین دمانش گشته آب
لاجرم شاخی و برگی بر گرفت
تا که شاید او تواند گُر گرفت
هی بزد سنگ از پیاش تق تق کنان
تا برآید از دمش سرخی چنان
ناگهان دیدی از آن نوری فشان
گفت، آن دم یافتم من رازشان
بعد آن فکری به مغزش ره گرفت
فکر هایش نیز بودش بس شگفت
گفت، اینک در چنین سرما شبان
زندگی من می کنم همچون شَهان
من توانم در چنین سرمای سخت
برفروشم این چنین گرمای تخت
در همین فکرت ببودش چَن زمان
زاغکی آمد به سویش ناگهان
گفت، این آتش کجا بودش همی
در چنین سرما نیابد کس کمی
گفت روبه آتشس پس اسم او
از کجا دانی تو این را زود گو
گفت من زاغم به هر جا پر کشم
هم در این ده هم در آن ده سر کشم
من نباشد منزلم در جنگلان
بلکه هم باشم به هر ده هر زمان
مردمان آتش نهادندش به نام
می کنندش روشن آن را وقت شام
حال اینک هم تو گویش، مرد رنگ
از کجا آوردای این را به چنگ
گفت روبه این دگر رازم ببود
تو نکن خود را به هر آشی نخود
زاغ چون دیدش که چیزی او نگفت
پر گرفتش او، بد آمد زین نهفت
گفت روبه من روم نزدیک شیر
او همان باشد که هستش بس دلیر
من بباید آرمش اینک به چنگ
چون که او باشد به کارم وقت جنگ
این بگفتش آمدش در جنگلان
تا که او آرد به چنگش در نهان
بعد چندی دید شیر آمد پدید
همچو او شیری به عالم کس ندید
هر نخ از یالش ببودی چون کمند
گو که صیدان را به آن آری به بند
چنگ هایش آب دیده آهنست
نیش هایش هم تو گویی خنجرست
گفت روبه شیر را در آن زمان
چون تو شیری من ندیدم در جهان
شیر گشتش شادمان امّا خفا
او نکردی برملا بر او رضا
گفت، ای روبه نکن هی قصد جاه
کار اصلی گو نکن من زا به راه
گفت روبه من بدارم در سرم
ایده هایی پر ز گوهر پرورم
گر تو باشی درکنارم پای کار
میکنم گنجی تو را اینک نثار
گفت شیرش آخر ای بیهوده گو
کی بباشد چون تو را گنجی نکو
گفت گر خواهی ببینی گنج من
حاصلم را، گوهرم را، رنج من
در فلان ساعت تو آ در غار من
تا ببینی گنج این دستار من
شیر گفتش پس من آیم تا به غار
تا همی بینم به چشمم آن نثار
رفت روبه آن زمان در منزلش
کرد او آماده خنزل پنزلش
آتشی افراشت و کردش او قرار
تا که شیرش آیدش نزدیک غار
بعد چندی شیر در غار آمدش
دید او آن، آتشین کارآمدش
گفت روبه را که این چی باشدش
این وسیلت، چون به کارم آیدش
گفت، آتش باشدش نامش، همین
رو تو در او نور و گرما را ببین
ما توانیم در چنین سرما شبان
برفروشیمش به کالایی گران
در شبان آتش بَرَفروزیم به غار
همگنان را هم بهبرخوانیم به کار
هر که از آتش بخواهد سَهمکی
باید از مالش بکاهد اندکی
ما توانیمش که از دررنده خو
بر بگیریمش شکارش نو به نو
گر ندادش بر رمی بر او شما
در دمادم بر دَری او را شما
بعد از آن کردن توافق یک دگر
تا که باشن همدگر چشمانِ سر
روز اول گرد کردن شاخههان
آتشی افروختندش در نهان
گرد آوردش کناری آن دَدان
کرد با آن ها توافق ها چُنان
گفت گر خواهین درین سرمای سخت
سر نهیدش بر چنین گرمای تخت
باید از فردا من آریدش شکار
ور نه این آتش، نباشد پای کار
گر کسی خواهد کند آشوب و شور
آنگه آن شیرش کند آن را به دور
لاجرم کردن توافق آن دَدان
تا که از جان برْرَهن سرما شبان
بعد چندی دبّه کردش در قرار
گفت زین پس گر بخواهیدش به غار
سر کنیدش این شبان را تا بهار
نزد من، آرید دو چندان آن شکار
خفته بختان چون بدیدن آن زمان
از چنین آتش نشاید سر گران
پس پذیرفتند و کس هم دم نزد
این چنین ظلمی کسی بر هم نزد
انحصار است این که ظلمش در شبان
می دهد جولان دمادم بر ددان
چون که آتش منحصر بر روبه است
قیمتش هم لاجرم پس تا مه است
بعد چندی خسته گشتن آن ددان
تا به کی آن ها توان دارن به جان
هی شکار خود به آن روبه بریم
خود شکم خالی به خواب اندر رویم
بعد آن دیگر نرفتندش به غار
خود بکردندی به تدبیری مهار
سخت کردن روزگاران را به سر
تا کنن تقدیر خود زیر و زبر
شیر و روبه چون بخوردندی فزون
پس نمیکردن چونین عادت برون
در شکاری هم دگر قصدی نبود
تنبلی هر چی توان دارن رُبود
لاجرم کردن بَها را تا به زیر
تا که شاید آن ددان آرند گیر
آن ددان رفتن به سوشان پای کار
تا کنن باری توازن برقرار
چون ببودن متحد با هم ددان
ظلمشان از بیخ و بن کندی، بدان
گر تو خواهی انحصار آید به زیر
تا نباشد اتحادی بس دلیر
رخ نخواهد دادَن این سان اتفاق
پس بباید متحد با هم اتاق.
|
نقدها و نظرات
|
ممنون دوست عزیز و همراه❤️ | |
|
سلام، بسیار از لطف شما ممنونم | |
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
بسیار زیبا و طولانی بود
موفق باشید