پیکری صد پاره دارم، دستهایی غرق خون
داغ دل گل کرده چون آلاله های واژگون
در تنم بیگانه ای تکبیر طغیان گفته، باز
تیشه ای دیوانه افتاده به جان بیستون
فکر میکردم طبیعت با وجودم دشمن است
دست شیطان را نمیدیدم که در پیراهن است
قد کشیدم تا کسی سرشاخه ام را نشکند
شاخ و برگی را که رویاندم خود اهریمن است
شاخه ام خواب تبر میدید و برگم خواب دود
ریشه هایم غافل از همدستی سیلاب و رود
عشق ورزیدم به شاخ و برگ خوشرنگم ولی
چرخ گردون فال بدرنگی برایم دیده بود
سالها سختی کشیدم تا سرم سامان گرفت
خشک سالیها کشیدم تا کمی باران گرفت
دسته ی تیز تبر از شاخه هایم جان گرفت
ضربه های محکمش جان مرا آسان گرفت
خواب موهومی که دید اینجا خودش تعبیر کرد
زیر آوار تنم شاخ و تبر هم گیر کرد
او مرا از خود ندانست و ندانسته کشید
بر تنم زخمی که بر جان خودش تاثیر کرد
برگ بی رحمی که با شاخه تبانی کرده بود
دور تر از من زمین افتاد بر پهنای رود
وقت افتادن قیام برگها آهسته بود
رنگ عوض کردند وقتی دست و بالم بسته بود
آری از من بود تیری که به قلبم خورده بود
ضربه ی تیز تبر بی دسته اش ممکن نبود
هر که نا آگاه باشد از خودش پا میخورد
خواب غفلت زندگی را مفت از چنگم ربود
بسیار زیبا و دلنشین بود
آموزنده
دستمریزاد