سرپنجه ی باران به پشت شیشه های کلبه ای چک چک نوا میکرد
باد از پی بیداد و غم شب را به سوی پنجره هر دم رها میکرد
سرما جنون می آفرید از اسکلتهای غریب جنگل اندوه
جغدی به روی شاخه ای از بدشگونی غصه را کم کم صدا میکرد
گرگی به دور از ترس فردا بدنگون خون میدرید از سینه ی نخوت
مرغی به زیر هجمه های بی امان وحشتی جانش فدا میکرد
مردی کنار ازدحام پنجره پژواک نومیدی به شب میداد
خود را از آن ابلیس شوم قصه ها با ناله ای یکدم جدا میکرد
تنها میان چنبری از درد و یاس و انتظار و هق هقی پنهان
دست غریبش را به سوی تیرگی های شب و سوی خدا میکرد
میخواند و از پشت بخار پنجره با حیرتی آه از خزان میگفت
گل های حسرت را خبر از قحطی پروانه ی مهر و وفا میکرد
میخواند و میرفت از خیالش آن غبار شب به روی شانه ی خورشید
تا صبح امید او شکایت از دو رنگی و سیاهی و جفا میکرد
مردی که روزی همنوا با کلبه و کوچ از تب و سرما رها میشد
در ماتم فصل خزان خود را به درد هجرت و شب مبتلا میکرد
مردی گذر میکرد همچون یک پرستو همسفر با خاک و فصل دردها
هر دم به یاد دل دل پرواز نا فرجام تن با جان چه ها میکرد
کوهی که هر شب پشت بغض مرد دریا دل غرورش را فرو می بست
از رفتنش خود را به تعظیم تمام خیره گی ها آشنا میکرد
...
مهدی بدری(دلسوز)
درودبرشما