بنام خدا
نیامد زین پسین قلبم،برای بندگی تنها
که آمد باشدش لایق،هم او سرزندگی تنها
بسی دیدم زِ این دنیا،که غم آمد پسِ غمها
که عالم را پر از غم شد،نه کس آمد پسِ تنها
به چشمان دیده است هرکس،فراوان درد و رنج و غم
چه سود اکنون بپاشم من،نمک بر زخم و رنج و غم
من اینجا آمدم باشم،به قدرِ دل رها از غم
نه اینکه شعری از غم را ،بگویم با تو ای دل هم
بخواستم تا نویسم غم ، بخوانی تو بلا و غم
ندا آمد نه ای لیلا،نخوان غم را تو بیش و کم
نبخشیدم به تو هرگز ،قلم را تا نویسی غم
بگیر از غم نشانی ها،تو را ره باشد و دم هم
بدیها گر به تو آید،تو را این درسِ خود برگیر
بخواهد دیدنم اورا، بگویش راهِ خود سرگیر
مرا خاطر به این راهم ،همیشه در برم مانده
که بوده سال و ماهم روز،به ذهن خود بسی خوانده
که هر گاهی مرا مشکل،غمی،دردی،به رنجی یا به بیماری
دچارم کرده می گفتم به عجزی لابه ای یا هم به بیزاری
مشقت را تو ای لیلا،مکن با خود گهی همراه
که فردا را خدا صاحب،مشو با خود گهی گمراه
مثنوی زیبایی قلم زدید
شاعرانگی هایتان مستدام