دولت صبح وصالی که ز افلاک برآیی
طالع بخت بلندی که به اقبال گشایی
آیت خُلق عظیمی به دل و دیده نگنجی
تو نظر کرده ی سبحانی و محبوب خدایی
مه افلاکی و بر بام سماوات مقیمی
شکرین خنده ی اُنسی که دل و دیده رُبایی
راز اسرار جهانی که به اسمت شده مکنون
شاهد کوی حضوری که چنین روح فزایی
پایه ی دانش و فضلی ، نظر ناب کمالی
تو شفیعی به گنه کرده بیاموز رهایی
به جمالت همه نوری ، به کمالت همه فضلی
نظر چشم شهودی ،نَفَس مهر و وفایی
شوری از عشق برانگیز بدان لعل شکر بار
که شکرخاست لب نوش چو بازار بیایی
به دلم راه ندارد هوس خیل و خیالی
به وفایت که مرا نیست بجز عشق تو رایی
پرده دار حرم ستر و عفافی نگذاری
غیرت عشق بسوزد دل آدم به خطایی
نروم از سر کویت که مرا مروه ی مهری
به طوافت چه کنم سعی که مرآت صفایی
خم ابروی تو محراب نماز است و نیاز است
تا چه مقبول تو افتد که تو منظور خدایی
منظر عشقی و منظور دل خسته دلانی
کلّمینی تو حمیرا که حقایق بِسُرایی
طاقت شوق به مستوری اسرار تو اندک
این همه جلوه به آفاق نمودند کجایی ؟
تو نظر کرده ی عشقی که سماوات بگیری
نَفَسی گر به تماشای رخ خویش بیایی
به خدا لحظه دیدار ز رخ پرده بر افکن
چه تماشایی و شوخی چو تبّسم بنمایی
از ازل تا به ابد بنده ی حُسنت دل خوبان
همه آوازه ی یاد تو که چون عشق بپایی
به تمّنا که فزودی، به تبسّم که نمودی
سّرِ منظور گشودی که جهان واله نمایی
غزل شاهد شیرین همه در سایه ی حُسنت
به تولّای تو می گفت که سعدی تو همایی
پرده از روی برافکندن و آشوب همانا
*باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی *
زهی آن صبح سعادت که به دلداری و یاری
گره از کار فروبسته ی عشّاق گشایی
شرح صدری که جهان گیری و در راه نمانی
کوثر لطفی و هم خوب تر از لطف و صفایی
حافظ فطرت انسانی و هم کان کمالی
شارع سهلی و خود ممتنع صبح و مسایی
به عنایت نظری کن به پریشانی دل ها
که رو انیست چنین درد و به دست تو دوایی
طالب روی تو بودن زهی آن را که بخوانی
سالک راه تو هرگز نکند میل به جایی
پای جبریل پر از آبله شد در حرم قرب
آشنایی تو به اقطار و به اسرار خدایی
به دلت قبض نیفتد که همه بسط جهانی
دیده بگشا که درِ محبس و زندان بگشایی
غیبت افتاد که در بزم محبت ننشیند
آنکه معشوق گذارد به حریفان ریایی
دل به تعویذ و دعای تو ز طامات مصون است
حبذا حصن الهی که تو بخشی به گدایی
دلبری کن که عنایت نگذارد که بخسبی
خیز و انذار ده این خلق به تبشیر و عطایی
تو درآن اوج ، دل از خاک نشینان نگرفتی
رحمتی ، راحت جانی ، خِرَدی ، راهنمایی
مرهم زخم زمان ، عاطفه ی اهل زمینی
تو طبیبی ، طلبی ، کام دلی ، کان سخایی
دختر زنده به گوری که به تشریف تو برخاست
داند این راز که جان بخشی و فرزند حوایی
حبّذا دست سخاوت که گشایی چو کریمان
خرّما چشم دلی را که به منظور گشایی
جمع شد در قدمت طالب و مطلوب نگارا
تو همه عاشق و معشوقی و در عشق یکایی
شارلی ابدو به آوازه ی نام تو حسد بُرد
ورنه تکریم بیان نیست چنین هرزه درایی !
گر فرید از غم ایّام چنین تنگ دل افتاد
شادیَش هم ز صفای رخ ماهت که برآیی
* مصرعی که با دو ستاره مشخص شده از استاد پرآوازه سخن سعدی است *
بسیار زیبا و دلنشین بود
در وصف حضرت ختمی مرتبت محمد مصطفی(ص)