اگر از شوق آغوشی که مستم....
اگر بی ادعا تنها نشستم...
توان لرزش دیگر ندارم...
منم آن شیشه ای که بد شکستم...
شکستم و نشستم ذره ام را...
تمام جسم و دست و پنجه ام را...
زدم یک آن به خون و خرده ی خود...
قسم دادم قدوس و کعبه ام را...
به خودخواهی زدم حرف و لجاجت...
زمین و آسمان هردو وساطت...
شدم بازیچه ی دنیای نامرد...
همین باشد تاوان حماقت...
حماقت از سران و چشم ازما...
دهان پر ز دیگر حضم از ما...
تبانی بین دو گله ستمگر...
شراب نوش آنها رزم از ما...
به جنگ و آتش و خون و شب و ماه...
به ظاهر رفته بودم نیمه ی راه...
ولی ماه م مسیرش را بلد بود...
به بالا رفته و ما در ته چاه...
بمانیم و به امید شب تار...
دل خابیده و یک جسم بیدار...
هنوزم منتظر با این امیدی...
که شاید کاروان باشد خریدار...
دل ما یوسف زیبا سخن نیست...
که داند لحن این درمانده دل چیست...
خموشی و گهی یک حرف کوتاه...
نخواهد کاروان یک جسم بیمار...
به همچون جسم یک سردار بی جان...
سرِ دار رفته بحر سفره ای نان...
به این نا مردمی بین قبیله...
به جر و بحث چندین رعیت و خان...
به ساحل رفتن دریای خود جوش...
به تنها ماندن و یاران فراموش...
شوند و خوابشان را هم نبینی...
به تنهایی کشی خود را به آغوش...
#علی_چهاردولی
چهار پاره زیبا و جالب بود
قافیه بند پنجم؟