قصه گیسوی تو را با باد خواهم گفت
قصه روی تو را با باد ها خواهم گفت
شاید رعد و برقی بزند راز دلم باز بسوزد با آن
روزها دورم از این تکرار بی پایان تو
سالها سوختم پای بودن بی پایان تو
این دلم راز دگر خواهد داشت
گر نباشی این خسته چه چاره دگر خواهد داشت؟
تو مرا با قصه هایم می شنوی
تو مرا با غصه هایم می خواهی
شاید این سوخته دل پایانی دگر خواهد داشت
غم بی پایان دلم مرهمش چشمان تو خواهد بود
این تب و تاب سرم مرهمش دستان تو خواهد بود
آه اگر این چشم تو نبود، آسمانها هم نبود
روز نبود، شب نبود قصه ی بی پایان نبود
من همین رازم که آخر ترجمانم میشوی
من همین سازم که آخر دلربایم می شوی
زخمه بر تار دلم باز می کشی
ناز این ساز ناکوک مرا باز با گریه هایت می کشی
روزی این خسته همه، سرشار صدای تو بود
رازهای دلم را باز با خوابهایت می کشی
من همین باران بی پایانم و تکرار تو
تو همان ابری که گر بودی باز بارانم می کنی
امشب این راز دلم دوباره برملا شده
تو با سر انگشتان ناز دلت ناز دلم را می کشی
تو سکوتی، باز صدایم می کنی
من صدایم، باز سکوتم می کنی
درد این دل خسته را پایانش سکوت است و سکوت
آی بازهم کمی با عشق نگاهم می کنی