خورشید
چه معصومانه روشن کرده ما را
اطاعت کرده فرمان خدا را
ز اندازه بزرگ اما تهی دست
ز نورش می کند هر ذره پیوست
ز آتش هر چه آتش را فراتر
جهان را سِیطَره دارد سراسر
ز آتش بودنش ما را مفید است
ظهورش باعثِ دنیا سپید است
نشاید آتشش جایی بسوزاند
ولی نورش چه سلول ها برویاند
به مثل مادر پیرِ آسمانی
بتابانَد ز نورش مهربانی
زمین را زنده کرد از نور اعلی
بنی آدم شود نور تعالی
ز سرعت نور و از اندازه بسیار
شفای درد هر تبدار و بیمار
بیایید از وجودش جان بگیریم
نظامش را ببین ایمان بیاریم
چه دل اندازه ای دارد چو خورشید
که دنیا از حضورش نور پوشید
بیا باقر تو خورشید مبتلا باش
تو بر درد همگان ابتلا باش
که نورت عالمی را جان ببخشد
ببخشا تا تو را منّان ببخشد
خدایی در من
عجل شاید بگیرد دامنِ من
کفن باید شود پیراهن من
مدد کن ای خداوند تعالی
برون آید غضب از باطن من
تویی که صاحب رزق حیاتی
چه سان آید مرا گاو آهن من؟
اگر کُن فَیَکون از جانب توست
چه راهی پیش بَرَد این شیون من؟
تو هستی خالق فصل زمستان
چه حاصل باشد این گرم و کَنِ من؟
تو بر من عاشقی، من عاشق جان
چه حاصل می شود هفتا زن من؟
زبان شمشیر تیز هر بیان است
به کار آید مرا این سوزن من؟
تو کز محنت خدایی، هم روایی
چه بار آید در این کشت و شَنِ من؟
الهی پایدارم کن در این شعر
به بار آید تو را زین گُلشنِ من؟
مبادا جان زدایی در خرفتی
بمیرانی مرا در خفتن من
بگو پس لااقل باقر تو بیدار
بخوان صد شعر، غزل در خرمن من
بگو تا غیرت و مردانگی هست
نگردد هیبتم پیراهن من