دوشنبه ۳ دی
مهر مهوش ۱۱
ارسال شده توسط طوبی آهنگران در تاریخ : شنبه ۶ ارديبهشت ۱۳۹۹ ۰۲:۱۱
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۷۰۰ | نظرات : ۰
|
|
پری وقتی صحبتش تمام شد خدا حافضی کرد من هم به کابه آمدم بعد از سرف شام افرا گفت از فردا کاری را شروع کن گفتم کجا با دستش چراغی که در منزلی از دور روشن بود به من نشان داد گفت از فردا در این مرزعه به کار مشغول می شوی گفتم صاحب مرزعه کست گفت قاضی نیست اسمش میر زا علی است او مرد دانا و با تجربه ای است و نسا شریف
من فردا برای کار ه آنجا رفتم میر زاعلی مرا تهویل کرفت و از من هیچ چیز نپر سید تعجب کردم بعد گفت من بدون امتحان از کسی چیزی نمی پرسم میرزا علی با همسرو دختر و نوهاش زندگی می کرد برایم تعجب بود فقط چهار نفر در این مرزعه برگ زندگی می کردند یک باره چیزی به دلم الهام شد من از مر زعه قاضی رانده شدم حا ل این جا در مرزعه بزرگتر دوت شدم خدا می خواهد کار این پیر مرد و سه زن را به اهده من گذارد یک ما در مرزعه بودمکار می کردم غذا هم آن خانواده برایم آماده می کردند یک روز که مشغول آب یاری بودم دختر میرزا کنارم آمد گفت من رازی را به شما می گویم اگر چیزی فهمیدی حقیقت را از خودم فهمیده باشی اسم من زیبا است من از روستایی چند فرسنگی اینجا هستم یک روز نامادری من من را فرستاد به صحرا تا برای حیواناتش الف بیاورم دیر وقت بود در راه برگشت چند نفر را ز ن از خوا بی خبر مرا گرفتند با خود بردند چند روزی مرا پیش خودشان نگهداشتند بزرگ آنها مرا از آن خودش می دانست یک روز توانستم از دست آنها فرار کنم آمدم تا به این مکان رسیدم دیگر چیزی نفهمیدم که میر زا مرا پیدا می کند و به منزلش می برد آب به روی م ریختند من که حالم بهتر شد از من پرسیدند کجا بودی این جا چه می کنی ماجرا كه میرزا گفتم او هم خیلی ناراحت شد گفتم نمی توانم به خانه برگردم میرزا گفت من به شما کمک می کنم فردا من را سوار اسب کرد به خانه مان برد پدر آنقد با من بد رفتاری کرد که که میرزا جلو او را گرفت میرزا گفت او بی گنا است ولی پدرو حرف خودش را می زد می گفت به نظر من او محکوم به مرگ است من او را در خانه ام نگه نمی دارم من که مثل بید می لرزیدم بی پناه بودم پدرم گفت همین امشب می روی که من می توانم جواب مردم را بدهم میر زا گفت نترس دختر م من پناه تو هستم به اینجا آمدم بعد از چند روز فهمیدم بار دارم میرزا با همسرش من را زیر بال خود گرفتند دیگر از پدرم هیچ خبر ندارم الآن مهوش ده سال دارد نمی داند که میرزا پدر بزرگ او نیست در همین حال مهوش آمد گفت پدر بزرگ می گوید بیا گفتم خداوندا اینجا محل فرشته گان است این افرا این هم میرزاعلی
دلم را به هوای کوه یار کردم
امروز به هوای کوی تو مرغ دل پر کشید
عشق تو به دلم رقص کنان سر کشید
این قامت خم گشته عشق به چه حالی
آخرم با افسونگری باز به دلم سر کشید
هر چه شنید این دلم عادت عشق بود در دلم
لبریز عشق تو شدم این غم اعیام کشید
گر قامت خم گشته عشق به آب دهنت زنده شد
افسونگری مهر تو خون پیمای دل شیدا کشید
کیمیای عشق تو چون همر سلیمان و پری
عرفاش مطرب طلبت صید هر دل کشید
هر وعده که تو دادی به عشق شد خوشنودی دل
مهر جمال تو کجا سر به کوه دل فرهاد کشید
ملک عالم آرای دل زیر چشمان تو اثیر
کعبه مقصود تو ای میل مژگان تو دل شیدا کشید
من مسکین کجا تخت و نگین تو کجا
این جما ل در اطلص جادوی مینا کشید
گر نریزی آب بر سینه آتش کده ام
می سوزد بدنم چون سکندر که آتش کشید
عشق به اول سینه معشوق به سوخت
تا که به عاشق دیده خون بار کشید
گفت چرا او رازش را به من گفت ادامه دارد
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۹۹۲۲ در تاریخ شنبه ۶ ارديبهشت ۱۳۹۹ ۰۲:۱۱ در سایت شعر ناب ثبت گردید