سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

چهارشنبه 20 فروردين 1404
  • روز ملي فناوري هسته اي
  • قطع مناسبات سياسي ايران و آمريكا، 1359 هـ‌.ش
11 شوال 1446
    Wednesday 9 Apr 2025

      حمایت از شعرناب

      شعرناب

      با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

      زنان به خوبی مردان می توانند اسرار را حفظ كنند، ولی به یكدیگر می گویند تا در حفظ آن شریك باشند. داستایوسکی

      چهارشنبه ۲۰ فروردين

      پست های وبلاگ

      شعرناب
      تصادف
      ارسال شده توسط

      کاوه پارسا

      در تاریخ : سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۹۶ ۰۳:۱۱
      موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۳۵۵ | نظرات : ۱

                                    تصادف 
      بازم مثل هر روز ... از خونه زدم بیرون - یه هوای افتابی با یه نسیم خنک/ رسیدم سر چهار راه و یه تاکسی دربست گرفتم  و رفتم به سمت مغازه.
      بسم الله گفتم و کرکره رو زدم بالا.. دقایقی بعد وارد مغازه شدم  و رفت پشت دخل.. هنوز اول صبح بود... کسی زیاد سمت مغازه نمی یومد/ اومدم هنذفری بذارم و موزیک گوش کنم که یهو یه صدا اومد- یه صدای بلند.. مثل یه بمب!
      سریع از مغازه اومدم بیرون و رسیدم سر صحنه: وای چه تصادفی؟ یه موتور با 206 ابی تصادف کرده بود..ماشین 206 هم جلوش کلا داغون.. از گلگیرش چی بگم که چیزی ازش نمونده بود/ یکم جلوتر رفته بودم.. یه جسد دیدم کنار موتور- روش پارچه سفید کشیده بودن.. فکر کنم راننده موتور در جا مرده بود.
      چند دقیقه بعد مردم سر صحنه جمع شدن  و هرکس یه چیزی  میگفت.. یکی گفت 
      ارمین داداش زنگ بزنم پلیس؟
      من : خوب چرا معطلی! زنگ بزن دیگه..
      دقایقی بعد: ماشین پلیس اومد و دوتا پلیس که یکیشون افسر بود و یکیشون سروان .. اومدن سمت صحنه و شروع کردن به سوال و جواب
      - من زیاد چیزی نمیدونم
      جناب سروان: کی این اتفاق افتاد؟
      - نمیدونم ولا.. تو مغازه بودم جناب سروان/ یهو یه صدا مثل انفجار بمب به گوشم خورد.. اومدم بیرون و با این صحنه مواجه شدم.
      یکهو یک ماشین سمند مشکی در این حین وارد صحنه شد و زنی جوان و قدبلند با مانتوی سفید و عینک دودی از ماشین پیاده شد و به سمت جسدی رفت که کنار موتور روش پارچه کشیده بودن.
      کمی بعد خانم با صدایی بغض الود گفت: نه نه.. این بهروز نیست.. بهروز پاشو.. بهم ثابت کن که تو نمردی.. وای.. وای و صدای گریه اش در شلوغی صحنه گم شد.

      ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
      این پست با شماره ۸۴۲۲ در تاریخ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۹۶ ۰۳:۱۱ در سایت شعر ناب ثبت گردید

      نقدها و نظرات
      ابوالفضل رمضانی  (ا تنها)
      سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۹۶ ۱۱:۲۹
      خندانک خندانک
      تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



      ارسال پیام خصوصی

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      1