جمعه ۲ آذر
فرار
ارسال شده توسط صابرخوشبین صفت در تاریخ : چهارشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۶ ۰۷:۳۳
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۳۵۷ | نظرات : ۱۴
|
|
از همه طرف صدا می آمد . ترس عجیبی سرتاپا وجودم را گرفته بود . از شدت ترس جرات نفس کشیدن هم نداشتم . پشت علفها پنهان شدم و از سوراخ کوچکی به دور و بر نگاه می کردم . سر و صداها که خوابید تا حدودی احساس آرامش کردم ولی با این وجود هم هنوز کم و بیش ترس داشتم . برای احتیاط همان جا ایستادم و چون چیزی به تاریکی هوا نمانده بود ، خیالم تا حدودی راحت شد . یکی دو ساعتی که گذشت ، علفها را کنار زدم و از مخفی گاه بیرون زدم . نگاهی به دور و بر کردم و خوب همه جا را بررسی کردم . در حالی که به پیش می رفتم چند لحظه ای می ایستادم و پشت درختها مخفی می شدم و دور و بر و روبرویم را خوب نگاه می کردم . از جنگل بیرون زدم و به سمت رودخانه رسیدم . از آن طرف رودخانه متوجه سر و صداهایی شدم . ایستادم و خودم را به صورت دراز کش بر روی ماسه ها انداختم . چون عرض رودخانه در آن فاصله که من بودم خیلی کم بود به راحتی و در زیر نور ماه می شد آن سمت رود را دید . در همان حالت درازکش خوب به روبرو نگاه کردم . چند اسب سوار مرتب آن سوی رودخانه گشت و گذر می کردند . به خاطر درگیری که بین کشاورزان بر روی زمینها افتاده بود ماموران دولتی برای آرام کردن کشاورزان به آنها حمله کردند و من هم با اسلحه ام به آنها شلیک کردم و یکی دو تا از آنها را زخمی کردم که به این خاطر همه جا به دنبالم می گشتند . چون قسمتهای دیگر رودخانه عمق آب و سرعت آن زیاد بود مجبور بودم که برای فرار از همان قسمت کم عرض که اسب سوارها ایستاده بودند عبور کنم . برای چند لحظه ای به فکر رفتم و مانده بودم که چکار کنم . به این خیال بودم که اگر آنها متوجه عبور من می شدند از اسلحه ی کمریم استفاده می کنم که هر چه دست به دور کمر و سینه ام می زدم خبری از اسلحه نبود . چند بار دیگر هم گشتم و انگار خبری نبود . دور و بر را هم نگاهی کردم و وقتی به نتیجه ای نرسیدم به سمت مخفی گاهم در علفها حرکت کردم . به آنجا که رسیدم متوجه سر و صداهایی شدم و خوب که نگاه کردم چند نفری را آنجا دیدم . پشت درختها پنهان شدم و سعی کردم فاصله ام را با آنها بیشتر کنم . از آنجا فاصله گرفتم و در حالی که دورتر شده بودم ، خوب به دور و بر نگاه کردم و چشم از آن چند نفر بر نداشتم . در حالی که صدای حرف زدنشان را متوجه می شدم ، یکی از آنها به آن چند نفر که همراهش بود گفت : گشتن اینجا بی فایده است . خوب است سری به پشت جنگل بیندازیم و آنجا را هم نگاهی کنیم . و حرکت کردند و رفتند . بعد از رفتن آنها به آرامی از پشت درختها حرکت کردم و به سمت مخفی گاه رفتم .خیلی سریع بین علفها را گشتم و در کمال ناباوری اسلحه به دستم خورد . آن را برداشتم و به کمرم بستم و به سمت رودخانه حرکت کردم . به آنجا که رسیدم برای چند لحظه ایستادم و به اطراف و روبرو نگاه کردم . اسب سوارها هنوز هم در حال گشت زنی بودند . در بد شرایطی گیر افتاده بودم .پشت سرم چند نفر مسلح و روبرویم هم چند نفر اسب سوار آماده . مانده بودم که چکار کنم ؟ چون احتمال برگشتن آن چند نفر مسلح بود ، سریع از آنجا فاصله گرفتم و به سمت دیگر جنگل که در آنجا مسیر و عرض رودخانه بیشتر بود رفتم . خیلی زود به آب زدم و به آرامی شنا کردم و خودم را به میانه های رودخانه رساندم .چون حرکت آب از آنجا به بعد خیلی بیشتر می شد ، سعی کردم با دقت شنا کنم تا در مسیر سرعت آب قرار نگیرم . برای همین با آرامی به شنا کردنم ادامه دادم و خودم را به قسمت صخره ای ساحل رساندم . بدنم به شدت خسته شده بود ، چند دقیقه ای پشت صخره ها پنهان شدم و به استراحت مشغول شدم . برای چند لحظه در حالی که به شدت خسته و گرسنه بودم به نور ماه خیره شدم که در همان حال چشمانم بر روی هم رفت و خوابیدم . یکی دو ساعتی خوابیدم که با صدای یکی از اسب سوارها بیدار شدم و با دقت او را زیر نظر گرفتم . از اسب پیاده شد و در حالی که سیگاری روشن کرده بود چند قدمی از اسبش فاصله گرفت و کمی بعد دورتر شد . در یک لحظه به سرم زد که سوار اسب شوم و از آن مهلکه فرار کنم . نگاهی به مرد اسب سوار کردم و وقتی که فاصله اش زیادتر شد ، خودم را به اسب رساندم . بلافاصله سوار شدم و بدون اینکه آن مرد متوجه شود از آنجا فرار کردم . کمی که دور شدم دو تا اسب سوار دیگر را هم دیدم که به سمتم می آیند . بدون اینکه متوجه شوند اسلحه ام را در آوردم و به محض نزدیک شدن به یکی از آنها که جلوتر بود شلیک کردم و او را از اسب به زمین انداختم .خواستم به دومی هم شلیک کنم که از من فاصله گرفت و دور شد . از آنجا دور شدم و وقتی که از تعقیب آنها خیالم راحت شد از جاده ی پشت روستا به سمت شهر فرار کردم . پایان صابر خوشبین صفت اهواز :25مرداد1396
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۸۲۱۹ در تاریخ چهارشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۶ ۰۷:۳۳ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
|
سلام استاد درودها بر شما ممنون از اینکه داستان را خواندید . این داستان یک قسمتی بوده و تمام شده است . سبز باشید . | |
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
سلام برادربزرگوارم
بسیارعالی بود