سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 25 آبان 1403
    14 جمادى الأولى 1446
      Friday 15 Nov 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        جمعه ۲۵ آبان

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        وقتی که بچه بودم ....
        ارسال شده توسط

        رخ سیاه

        در تاریخ : شنبه ۷ مرداد ۱۳۹۶ ۱۲:۳۴
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۴۴۶ | نظرات : ۰

        وقتی که بچه بودم ....مادرم دو تا پیت حلبی چهار لیتری در زنبیل می گذاشت و دو تا سکه ی درشت ده ریالی به من می داد که از دکان نفتی نفت بخرم ... خیابان آرامگاه که الان تریلر مجال رد شدن به کسی نمی دهد، در آن سالها خلوت خلوت بود و هر بیست دقیقه یک خودرو گذر می کرد. من دوازده سالم بود و راحت از خیابان رد می شدم و می رفتم نفت بخرم. دو تا سکه ی ده ریالی را روی پیت قرار می دادم که مرد نفت فروش بردارد. مرد نفت فروش یک چشمش نابینا بود و بیشتر مواقع حواسش پرت بود. گاه با خود حرف می زد ... گاه در حالی که قیف در دست داشت به گوشه ای خیره می شد و نفت می ریخت. هر از گاهی یادش می رفت پول را از روی پیت های کوچک داخل زنبیل من بردارد و شیطان مرا به شیطنت وامی داشت....آرام از دکان نفتی دور می شدم...که اگر صدا زد آهای پسر پول نفت رو ندادی...فورا برگردم و بگویم خودتون برنداشتید...سر پیچ که می رسیدم فورا سکه ها را برمی داشتم و وارد بقالی می شدم و فقط با دو ریال نیم کیلو تخمه آفتاب گردون می خریدم و با هشت ریال بقیه آب نبات کشی و خروس قندی و شانسی و بستنی یخی می خریدم و شکم ام را پر می کردم و می رفتم فوتبال. روی دیوار می نوشتیم تیم فوتبال عقاب آماده مسابقه است. در دوازده سالگی هم مربی تیم عقاب بودم و هم کاپیتان. بیشتر اوقات هم به تیم حریف می باختیم، چون عبدل که چاق بود و پسری شرور، پاس نمی داد و ما می باختیم. من با عبدل دعوا می کردم. عبدل پیراهنم را پاره می کرد و من به شکم پر گوشتش مشت می زدم و خسته می شدم و حرصم در می آمد و گریه می کردم. و هر هفته یک کتانی پاره می کردم و پدرم مرا به درخت تبریزی می بست و تنبیه ام می کرد. الان از آن روزهای تلخ و شیرین نیم قرن گذشته ... و من برای رفع مظالم از سوی آن مرد نفت فروش چند هزار تومان به رفتگران دادم که خدا از گناهان کودکی من بگذرد ...وقتی که بچه بودم....غم بود...اما کم بود....

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۸۱۷۷ در تاریخ شنبه ۷ مرداد ۱۳۹۶ ۱۲:۳۴ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        2