به نام او
كه مى كشد از خمير مو
در آن زمان كه چشم چشم را مىديد، پاهاى رهروام را با تعلقى چون زنجير افيون بستند.
از آن پس فقط مدتى گذشت كه در التهاب خلسه مىلوليدم بعد از مدت كوتاهى كه گويى عمرى را برده بودم، ديگر حتى چشم چشم را نمىديد، زيرا چنان سراپرده اى ميان من و حاميان مجازى كشيده شد كه اين دليل نابينائى آنان گشت و اشك انزوا دليل نابينائى چشمانم .
آرى به ناچار ويزاى كشور افيون را آزاد وار گرفتم. وقتى كه از پلكان پرواز رؤيا به زير آمدم فوجى از پرستوان سياه پوش نوميدى در حال كوچ بودند. پيامى كه عمرى براى درك آن عاجز بودم.
مسافركشان رايگان، صف كشيده بودند. قومى كه از رساندن گمراهان به گمرك غليان هيچ مزدى نمىگرفتند. خيابانهايى به وسعت بيابانها، بساطى هايى كه در پياده رو بساط پهن كرده بودند و تا چشم كار مىكرد وفور وافور بود كه به رايگان و بي هیچ منتي به رهگذران تقديم مىكردند.
تمام خيابانها پوشيده از برف سرخ شقايقهاى تاول زده و تمامى كوچه ها بن بست بود . هيچ برادرى به احساسات برادرش رحم نمىكرد.
درختان مجنون عريان، فرهادهاي بى فرياد و شيرينهاى تلخ كه يادآور بلندترين تراژدى هاى قرن بود. آن جا كوچه هايش پر بود از ديوارهاى بلند و درزهاي عظيم كه انسان حضور شب را در روشنى روز لمس مىكرد. مردانش از دسترنج كودكان تناول مىكردند و دخترانش پرده هاى پر رنگ عفاف را در هفته بازار شهوت حراج مىكردند. زنانى را ديدم كه تنها با ياد دستبندهاى مفرغى دلخوش بودند.
گاهى اوقات چنان در خلوت و عزلت خود فرو مىرفتم و مىگريستم كه صدايم به زحمت به گوش مىرسيد. هق هق هاى پنهانى فريادهاى خفيف كه حكايت از بزرگترين دردهاى ميراث فرهنگى بود. شب هايش سحر نداشت و يادآور بلندترين يلداهاى زمان بود . صداى سپيده نيز از دل شب به زحمت به گوش مىرسيد.
در آن جا حوضهاى شش پر ، سنگ بلندترين سالهاى خشكسالى را به سينه مىزدند و با صداى تصوير ، با رساترين آواها مىگفتند كه ما فقط يكى از كوچكترين اقوام بزرگترين مردابهاى خشكيده تاريخيم. حياطها كودكانى نداشت و درها با دست بي رحم طوفان باز و بسته مىشدند.
آه كه تمامى ابرهايش سترون و دستهاى بلند دعا و ثناخوان تشنگان را به تمسخر مىگرفتند و چه دستانى كه با دريافت يأس از آسمان نياز فرو مى افتادند و چه چشمانى كه به ميهمانى اشك دعوت مى شدند و سوسوئي از بركت نور عارفى در خانقاهى تار بسته پيدا نبود.
فقر بود كه در دامان ثروت پرورش مىيافت و ثروت كماكان در ازدهام فقر چكامه و رجز مىخواند . چه يوسف وارگانى به چاههاى ابديت فرو رفتند كه حتى پيغام سرخ پيراهنى به يعقوبان خويش نفرستادند. و چه دستان التماس افيون زده اي از گودال بى روزن تنهايى نمايان بود.
من همچنان در اتاقك كوچك لبريز از انزوا، به يكه بودنم فخر مىفروختم . طاقچه هاى اتاقم پر بود از كتابهاى روان نويسى و چند جلد قرآن تحريف شده كه با گشوده شدن
سوره توبه را نمايان مي ساخت و
آيه ، آيه يأس
بند ، بند بأى ذنب قتلت
واژه ، واژه عنكبوت
حرف ، حرف نون و . . .
باقر رمزی باصر