بی حوصلگی
اصلا حوصله نداشتم .....یک مهمانی شلوغ .....پر از سرو صدا .... بحث و اظهار نظر.....در مورد پرتقال ...بنزین ....قیمت نفت ....رئیس جمهور آ ینده ....گران شدن پوشک و شیر خشک بچه .... فساد اخلاقی در جامعه .....
بیهوده اینطرف و آ نطرف میرفتم .....گاهی لبخند میزدم و دستی بر سر و گوش بچه ها می کشیدم و بازی می کردم ......کم کم متوجه شدم ....کسی به من توجه نمی کند ....آ رام از درب آ پارتمان بیرون رفتم و بی سروصدا خود را به خیابان رساندم...
عجب هوایی بود ، سرد و یخ زده ،اما بوی آ زادی میداد ،انگار از قفس فرار کرده بودم .....
بیست مترآنطرف تر یک پارک کوچک بود...... به سمت آ ن رفتم .....کمی قدم زدم .... بوی خوش سوختن هیزم ، بینی و حواسم را غلعلک داد...ناخودآگاه به سمت بو رفتم ....... پیرمردی را دیدم که در یک قوطی روغن آ تش روشن کرده است و در کنار آ ن سیگار می کشد ....
خود را به او رساندم ....در کنار آ تش ایستادم ....سلام کردم و گفتم هوا خیلی سرده .....
او گفت علیک سلام ....خودت را گرم کن .....فقط حرف نزن که حوصله ندارم....
بی صدا کنار آ تش نشستم .....در سکوت کامل .....تصور این سکوت بعد از آ نهمه هیاهوی بیهوده ....وصف ناپذیر بود.
نمیدانم چند ساعت یا دقیقه گذشت .....گفتم .....توی این سرما با این آ تش فقط سیب زمینی کبابی می چسبد. .....
نگاهی به من کرد و گفت .....طعمش یادم نمیاد ......
از پیر مرد دور و از پارک خارج شدم و به خیابان رفتم.....
دنبال یک سبزی فروشی می گشتم ......پیدا نکردم ....دیدم جلوی یک مغازه جعبه های سیب زمینی و پیاز هست......رفتم و مقداری سیب زمینی خریدم با دو عدد نوشابه و دو پاکت سیگار.......
به پارک برگشتم .....دیدم پیرمرد میخواهد چوب تازه در آ تش بیندازد ......با دست اشاره کردم این کار را نکن ....کمی دویدم و سیب زمینی ها را به او دادم ....بدون هیچ حرفی آ نها را گرفت و در قوطی جاسازی کرد و آ تش تازه راه انداخت .......در سکوت نشستیم .....بدون هیچ کلام و صدایی.....
سیب زمینی ها که آ ماده شد ....آ نها را از آ تش بیرون آ ورد .......گفتم نمک نداریم ....گفت من فشار خون دارم نمک نمیخورم ......
در سکوت سیب زمینی ها را خوردیم ......بعد نوشابه ها را نم نم نوشیدیم .....بسته های سیگار را کنار دستش گذاشتم ......نگاهی به من کرد و گفت منتظر تشکر هم هستی این ها برای من سم است...
گفتم .....ولی سیگار می کشی ......
گفت ....خودم بخرم ....خودکشی به حساب می آ ید ....دیگری برایم بخرد ......قتل به حساب می آ ید ....
کمی ناراحت شدم ......از جایم برخاستم تا او را ترک کنم .....می خواستم او را در خاطره ام ثبت کنم.......به همین خاطر با دقت او را نگاه کردم .....تر و تمیز بود ....به خیابانگردها نمیخورد ..... آداب وحرکاتش هم نظمی خاص در خود داشت ......
گفتم .....با اجازه شما من می روم ......امشب و شما را هرگز فراموش نمی کنم .....
گفت ......برو در پناه خدا......
اول آرام آرام از او دور شدم ......نمیتوانستم از او دل بکنم .....شده بود یک بار سنگین روی شانه های من .....اما بالاخره دل کندم و به سوی خانه برادرم رفتم.
اکثر مهمان ها رفته بودند ....ساعت یک نیمه شب بود ....مابقی هم در حال خداحافظی بودند.....یک گوشه ایستادم تا کسی مرا نبیند .. .سپس به خانه رفتم ....
برادرم گفت ....مثل همیشه از مهمانی فرار کردی.....فردا سر کار می روی....
گفتم ...نه
گفت .....برو توی اون اتاق بخواب ...
می دانستم حرفی بزنم .....جرو بحث و بگو نگو می شود ......
گفتم ....شب بخیر........ به اتاق دویدم و با قبول گرمای لذت بخش درون خانه از هوش رفتم.
ساعت حدود هفت صبح بود که سر و صدا از خیابان به گوشم رسید.....فاتحه می خواندند.....صدای قران بلند شد ....یک جور هیاهوی خاص ....از اتاق بیرون رفتم... .....برادرم از درب خانه داخل شد ....بر پشت دست و پیشانی می کوبید ......
گفتم ........چه شده است
گفت ......دکتر ارسلان فوت کرد....
گفتم ....کدام ارسلان ....
گفت ....همان نویسنده و فیلسوف. . ...خانه اش چند خانه آ نطرف تر از خانه ما است .....دیشب پیر مرد تا صبح توی پارک بوده ......میگویند ساعت یک و دو سکته کرده ......
همانجا نشستم ....انگار زیر پایم خالی شده بود ......سال هاست که آ ن پیرمرد ساکت و اجاق گرمش را فراموش نمی کنم ......
بزرگترین نعمت نادانی ....
آزادی عمل و عدم مسئولیت است.
مهدی رفوگر