سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

دوشنبه 3 دی 1403
    23 جمادى الثانية 1446
      Monday 23 Dec 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        دوشنبه ۳ دی

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        یک خاطره ی شیرین و تلخ
        ارسال شده توسط

        احمد پناهنده

        در تاریخ : يکشنبه ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۴ ۰۰:۲۳
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۵۶۸ | نظرات : ۴



        محس کلّای*

        کلاس سوم یا چهارم دبیرستان می رفتم.
        در کنار بازی فوتبال به والیبال خیلی علاقه داشتم و بازیم در این رشته ی ورزشی بد نبود.
        بطوریکه در سیکل اول دبیرستان، قهرمان آموزشگاهها و مدارس شده بودیم.
        هم چنین در سیکل دوم هم از طرف مدرسه مان، قهرمان مدارس لنگرود شدیم.
        در محله ای که زندگی می کردم در این بازی یک سرو گردن از همسن و سالهایم برتر بودم.
        شیرینی بازی والیبال نسبت به فوتبال در این بود که در بازی والیبال بدون شرط بندی هیچ لطفی نداشت و بازی کسل کننده می شد. در حالی که بازی فوتبال چنین نبود.
        تابستان آمده بود و ما هم در تعطیلات مدرسه بسر می بردیم.
        سر گرمی ما این بود که صبح ها تا ساعت 4 والیبال بازی می کردیم و بعد آهسته آهسته به زمین فوتبال می رفتیم و فوتبال را ادامه می دادیم.
        غروبها هم پرسه زدن در کوچه و پس کوچه ها به هوای دیدار رخ یار قدمی می زدیم و بعد شب گردی ما شروع می شد که تا ساعت 2 و یا 3 بعد از نیمه شب ادامه می یافت.
        این کار هر روزه ی ما بود و در واقع لحظات ِ صفای جوانی و جوانسالاریمان را پر می کرد.
        در محله ی ما جایی بود که یک فضایی آزاد داشت و بچه های بزرگتر از ما در آن فضای آزاد یک تور والیبال تعبیه کرده بودند و عصرها در آنجا بازی می کردند.
        من معمولأ با همان بچه های بزرگتر از خودم بازی می کردم اما در کنار آن تور والیبال اصلی یک تور والیبال کوچکتر در قسمت دیگر همین فضای باز برپا کرده بودیم که با بچه های دیگر در آنجا بازی می کردیم.
        یک روز ظهر ساعت 2 بعد از ظهر به همان محوطه ی بازی رفتم تا اگر کسی برای بازی آمده باشد با او بازی کنم.
        همینکه به آنجا رسیدم دیدم محسن کلّای آنجا نشسته و منتظر بچه ها است.
        محسن کلّای را از این جهت محسن کلّای صدا می کردیم که کله اش از شکل هندسی متعارف بیرون بود.
        به عبارت دیگر شکل و شمایل کله ی او شکل نرم همه ی کله ها نبود.
        محسن در محله ی ما به دلیل این کله ی بی ریخت، معروف بود و همه او را محسن کلّای صدا می کردند.

        القصه:

        تا بچه های بعدی بیایند به محسن کلّای کفتم بیا با هم بازی کنیم.
        محس گفت نه
        گفتم چرا؟
        گفت تو از من می بری
        گفتم خوب
        هر کس بازی می کند می خواهد ببرد
        گفت آخر تو بهتر بازی می کنی
        گفتم خوب چه کار کنم؟
        گفت به من چند امتیاز آوانس بده تا با تو بازی کنم
        گفتم باشه
        و بعد ادامه دادم که به تو 10 امتیاز پیشاپیش می بخشم به این معنی که اگر تو در بازی 5 امتیاز دیگر کسب کنی، بازی را بردی
        ولی من باید 15 امتیاز بیاورم تا این بازی را ببرم
        او گفت نه این 10 امتیاز کم است
        گفتم خوب 12 امتیاز می دهم
        گفت نه
        گفتم پس 13 امتیاز
        گفت نه
        گفتم 14 امتیاز
        باز گفت نه
        گفتم آخر محسن کلّای ِ عزیز
        دیگر از 14 امتیاز بیشتر نمی شود.
        یعنی تو باید فقط یک امتیاز بیاوری و بازی را ببری
        اما من 15 امتیاز
        دیگر نمی توانم در همین آغاز بازی همه ی 15 امتیاز ممکن را به تو بدهم. چون اگر 15 امتیاز به تو بدهم یعنی تو بدون کسب امتیازی و یا حتا بازی، بازی را بردی.
        او گفت منظورم این نبود که تو 15 امتیاز به من بدهی بلکه 14 امتیاز و همراهش اجازه سرویس زدن را به من بدهی
        گفتم اگر من سرویست را نتوانم خوب بازی کنم، معنی اش این می شود که بازی را باختم
        او گفت آری
        کمی پیش خودم دشواری این بازی را سنگین و سبک کردم و سپس چون می خواستم تا آمدن بچه های دیگر، سرم را گرم کنم.
        گفتم باشد
        او سرویس را زد و بازی شروع شد
        همینکه تو به طرف من آمد با بازی سه ضرب توپ را در جایی از زمینش کاشتم که او نتوانست کاری بکند.
        سرویس به من منتقل شد
        و من با سرویس های محکم و بازی بهتر 13 امتیاز از او گرفتم و همینکه به امتیاز چهاردهم رسیدم، محسن کلّای دبّه در آورد و با زبان اعتراض گفت که تو روی تور خطا کردی.
        گفتم عزیزم من که دومتر با تور فاصله دارم
        چگونه می توانم خطایی روی تور را انجام دهم؟
        او دوباره تکرار کرد نه تو خطا کردی
        گفتم اگر می خواهی بهانه جویی کنی و بازی را به هم بزنی، من قبول نمی کنم
        او گفت نه بهانه جویی نمی کنم بلکه می گویم تو خطا کردی
        گفتم باشد سرویس را دوباره می زنم و بازی خودم را از امتیاز 13 ادامه می دهم
        او گفت نه
        برای اینکه مشکل محس کلّای را حل کنم به ناچار پذیرفتم و
        گفتم باشد من خطا کردم
        سرویس را تو بزن و اگر من خراب کردم
        بازی را بردی
        او گفت نه
        بازی را فسق کنیم
        یعنی ادامه ندهیم
        گفتم مگر شهر هرت است
        او گفت من دیگر بازی نمی کنم
        گفتم چرا؟
        گفت نمی خواهم
        گفتم ببین در این بازی من 14 امتیاز آوردم و تو هیچ امتیازی کسب نکردی
        و تو نمی توانی در این شرایط بازی را فسق کنی
        او گفت من می کنم
        گفتم نمی توانی
        چون پول شرط بندی در جیب او بود، دست کرد در جیبش تا پولم را به من برگشت دهد و با این کار بازی را فسق کند.
        به او گفتم بازی را باید ادامه بدهی و اگر بازی را ادامه ندهی، معنی اش این است که همین الان بازنده ی بازی هستی و باید همه ی پولها را به من بدهی
        او گفت نه هر کس پول خودش را بر می دارد
        من نپذیرفتم
        سپس پول خودم را به من برگرداند و گفت من می خواهم بروم
        گفتم اجازه نداری
        تو باختی و باید تمام پول را به من بدهی
        او گفت نه و سپس تکرار کرد که می خواهد برود
        در این لحظه من از این حرکت و به هم زدن بازی توسط محسن عصبانی شدم،کنترلم را از دست دادم و یقه اش را گرفتم تا پول را از او بگیرم
        اما او مقاومت کرد و رفت تا سنگی را از زمین برگیرد و بسویم پرتاب کند
        بسویش دودیم و او را چون برگی از زمین بلند کردم و روی زمین خواباندم. بعد از شدت عصبانیت با مشت، محکم به بغل پیشانی صافش زدم که استخوان بالای شست دستم درد گرفت و بلا فاصله ورم کرد و سیاه شد.

        من در این لحظه از درد وارده به استخوان ِ شستم در اثر برخورد به استخوان ِ بغل ِ پیشانی ِ محسن کلّای به خود می پیچیدم که دیدم محسن کللای روی زمین افتاده است و از شدت درد کله اش ناله می کند و زمین را برای تسکین دادن دردش، چنگ می زند و مثل مار به خود می پیچد و گوشه پیشانی او هم ورم کرده و کبود شده است.

        در این لحظه هر دو در دردی سخت و می شود گفت جانکاه به خودمان می پیچیدیم که یکی از دوستان بزرگتر از ما بنام احمد کاسه گری ما را دید.
        احمد کاسه گری جلو آمد و نگاهی به دستم کرد، دید ورم کرده و مچم سیاه شده است
        بعد پیشانی محسن را نگاه کرد دید آن هم ورم کرده و کبود شده است
        وقتی جریان را پرسید. من جریان این اتفاق را برای او تعریف کردم
        احمد کاسه گری بعد از شنیدن حرف های ما که با ناله همراه بود
        گفت پیداست که هر دوتان با این کارتان مساوی شدید و بهتر است هرکس پول خودش را بردارد و به خانه برود
        الان 40 سال از آن ماجرا گذشته است و من هنوز از درد ِ استخوان شستم رنج می برم.
        اما محسن کلّای را نمی دانم که آیا او هم از پیشانی اش درد می کشد یا نه؟
        امیدوارم در هر شرایطی که بسر می برد سالم، شاد و موفق باشد و هیچ غمی او را در خود نپیچد

        * کلّای به گویش گیلکی یعنی کسی که سرش فرم هندسی نرمال ندارد. به این معنی یا بزرگ است. یا کج و معوج است و یا کوچک است. یعنی کسی که با کله یا سرش در اجتماع برجسته است.

        احمد پناهنده، الف لبخند لنگرودی

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۵۴۸۹ در تاریخ يکشنبه ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۴ ۰۰:۲۳ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        2