خواجه حافظ شیرازی فرموده است: «عیب مِی جمله بگفتی، هنرش نیز بگوی،/ نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند!» (۱) فعلاً این بیتِ درخشانِ دل انگیز را که شناسندگانِ «لطف طبع» و دانندگانِ «سخن گفتنِ دری» (۲) آفرین گویِ گویندۀ آنند، در پیش ذهن داشته باشیم تا بعد.
در این بیست سی سال اخیر چه قدر شنیده ایم که زن یا مرد جوانی که قانون خداییِ طبیعت، تصادفاً، برای زندگی کردن و خوش زندگی کردن در همین جا، روی زمین، که شاید تنها بهشت در همۀ کهکشانهای عالم باشد، به او امکان وجود عطا کرده است، خودش را در میان جمعی از همنوعهایش منفجر می کند تا...
تا چی؟ جوابِ این «تا چی؟» را از کی می خواهیم بگیریم؟ از او؟ از اوها؟ یا از آنهایی که راه بهشت را با کشتن دیگران به اوها نشان می دهند؟ نه! بیفایده است! تاریخ هم هنوز برای جوابِ آن آمادگی ندارد. امّا با اطمینان می توانیم بگوییم که هیچ حیوانی برای خودش جز حفظ جان خودش هدف دیگری نمی شناخته است و نخواهد شناخت. همۀ شیرها، همیشه و در همه جا شیر بوده اند و همه یک مذهب داشته اند و این مذهب فقط یک اصل داشته است و آن حفظ جانِ خودِ شیر بوده است.
حالا باز من اینجا می خواهم نکته ای عرض کنم که بر خلاف تصوّرِ بعضیها، اصلاً پرده برداشتن از یکی دیگر از رازهایِ پوشیدۀ وجودِ معمّاییِ آدمیزاد نیست. این غربیها چهارصد، پانصد سالِ پیش شروع کردند به شکستنِ دیوار بسیار بلندِ حاشا، و از شکافی که کم کم در این دیوار باز کردند، توانستند نگاههای دقیق تری به درونِ مخفی نگهداشته شدۀ خودشان بیندازند.
بله، شجاعت کردند، و جلو «ارباب»های (۳) دیوارِ حاشا ایستادند و هرچیزی را که در تماشای علمی درونِ خودشان دیدند، گفتند و نوشتند تا مردم از شناختنِ خودشان به وحشت نیفتند و دادشان به هوا نرود که: «ای وای! مگر ما هم یکی از حیوانات هستیم؟»
و اگر از بعضیها شنیدند که: «بله، ما در اصل یکی از حیوانات هستیم و در اصل مذهبی و اخلاقی خلق نشده ایم!»، مردم به امر اربابهای دیوارِ حاشا، زبانش را از قفا بیرون نکشند و خودش را برای عبرت دیگران شمع آجین نکنند.
بله، در اینجاست که می خواهم در بیتِ خواجه حافظ شیرازی کلمۀ «مِی» را بردارم و به جایش کلمۀ «حیوان» را بگذارم و بگویم که از عهدِ غار تا امروز همۀ «عیب»هایی را که در خودمان دیده ایم، حیوانی دانسته ایم، و لاپوشانیش کرده ایم، و نیامده ایم دربارۀ همان یک «هنرِ» حیوانات تأمّل و تعمّق و تفحّص و تحقیق کنیم، و برای راضی نگهداشتنِ «عامی چند» که همان اربابهای دیوار حاشا بوده اند، «نفی حکمت» (۴) کرده ایم و «به آواز بلند» (۵) نگفته ایم که: «تنها حُسن یا هنر حیوانات این است که اخلاقی نیستند و به همین دلیل هیچ چیز را لاپوشانی نمی کنند، و از امر خدا سر نمی پیچند، و در نتیجه از ریاکاری و تعصّب و خیانت به همنوع در امانند!»
تعجّبی ندارد. حیوانات شرم و حیا و اخلاق سرشان نمی شود. هرجا تنگشان گرفت، در ملأ عامّ، قضای حاجت می کنند. هر جا هوسشان گرفت، در ملأ عامّ، عشقشان را می ورزند. به پورنوگرافی هم احتیاج ندارند. در کتاب مقدّس هم خدا فقط آدم و حوّای اخلاقی را از باغ درندشت بهشت اخراج می کند. حرفی از اخراجِ حیوانات بی شرم و بی اخلاق در میان نیست (۶).
__________________________________________
۱- فکر می کنم جا دارد که همینجا تمام این غزل حافظ را بخوانیم تا در ذهن داشته باشیم که مخاطبِ او کی ست و او به کی می گوید که برای خوش نگهداشتن دل یک مشت «عامی» حکمت، یعنی فلسفه و علم را نفی می کند و به دامن خرافات می چسبد:
حسب حالی ننوشتیم و شد ایامی چند
محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند
ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید
هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند
چون می از خم به سبو رفت و گل افکند نقاب
فرصت عیش نگه دار و بزن جامی چند
قند آمیخته با گل نه علاج دل ماست
بوسهای چند برآمیز به دشنامی چند
زاهد از کوچه رندان به سلامت بگذر
تا خرابت نکند صحبت بدنامی چند
عیب می جمله چو گفتی هنرش نیز بگو
نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند
ای گدایان خرابات خدا یار شماست
چشم اِنعام مدارید ز اَنعامی چند
پیر میخانه چه خوش گفت به دُردی کش خویش
که مگو حال دل سوخته با خامی چند
حافظ از شوق رخ مهر فروغ تو بسوخت
کامگارا، نظری کن سوی ناکامی چند.
خودتان ببینید کی ست این مخاطب.
۲- اشاره ای است ضمنی به این بیت از یک غزل حافظ: «ز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه / که لطف طبع و سخن گفتن دری داند »
۳- بله، سواد آن قدر هست که بدانیم «ارباب» جمع مکسّر کلمۀ «ربِّ» عربی به معنی «پروردگار» است، امّا این جمع در فارسی در حالت مفرد هم، البتّه به معنی «مالک» و در مقابل «رعیت» و همچنین به معنی آقا و صاحبکار و مانند اینها، به کار می رود، و در این حالت جمع آن می شود «اربابها» یا «اربابان».
۴- حافظ کلمۀ «حکمت» را به معنای قدیم آن به کار برده است، یعنی همۀ علمها و در رأس آنها، فلسفه. در ابتدا «فیلسوف» به کسانی مثل سقراط و افلاطون و ارسطو و ابن سینا می گفتند که در همۀ علمهای زمان خود استاد بودند. بعدها علمهای مختلف، از جمله ریاضیات و طبّ، وسعت یافت و مستقل شد، و فلسفه با معنای امروزی در کنار آنها قرار گرفت و به حیطۀ علوم انسانی در آمد.
۵- عبارت «به آواز بلند» از حافظ است، در این بیت: «عاشق و رندم و میخواره به آواز بلند / واین همه منصب از آن حور پریوش دارم.»
۶- در آیۀ نوزدهم و بیستم از باب دوّم از کتاب اوّل «موسی» که عنوانش «سِفر پیدایش» است، می خوانیم که «خداوند خدا هر حیوان صحرا و هر پرندۀ آسمان را از زمین سرشت و نزد آدم آورد تا ببیند که چه نام خواهد نهاد و آنچه آدم هر ذیحیات را خواند، همان نام او شد. * پس آدم همۀ بهایم و پرندگان آسمان و همۀ حیوانات صحرا را نام نهاد.» خوب است که هیچکدام از «ذی حیاتها»ی خشکی و دریا و آسمان اسمهایی را که آدم به زبانِ «باغ عدنی» روی آنها گذاشت، فراموش کردند و گرنه فکر کنید حالا چه غوغایی می شد.
علیزاده طوسی