گاهی وقتا یه داستان ، یه خبر جالب و یا حتی دیدن یه سری اتفاقات روز آدمو می سازه . خبرای شاد ، غمگین ، دیدن بحث و جدل بین مردم و . . . . معمولاً وقتی توی جای شلوغ و عمومی باشی و شاهد رفت و آمد مردم ، از انواع خبرهای واقعی یا دروغی روز ، داستان ها و متلک ها ؛ دور از جون شما ، فحش و بد و بیراه و هزار موضوع دیگه ؛ بی نصیب نمی مونید .
این مجموعه شامل چندین داستان کوتاه ( بچه داستان ) که من با اندکی تغییر ( تقریباً 99 درصدش ساختگی ) موفق به نوشتن اون شدم . بعضی از این داستانا برگرفته از درد و دلای مردم ، حرکت زشت و عامیانه فضولی و گوش واسادن ، شنیدن حرفای خاله زنکی دو یا چند تا پسر جیگر ، صحبتای آدما توی اتوبوس و مترو و یا حتی گفتگوی میزگردی رفقا قبل از ناهار و ارائه تِــزهای سیاسی – مذهبی و اجتماعی روی شکم خالی و . . .
بگذریم ؛ خلاصه بعضیاشون واقعاً سوژه خندس و بعضیای دیگه . . . بذارین برای مثال اولین داستانو براتون تعریف کنم :
چند روز پیش ، اولین برف پاییزی درحال بارش بود . منم مثه همیشه عاشق قدم زدن و شنیدن صدای پای خودم . . . توی برفی که نرسیده به زمین آب میشد ، دیدن برف ، منو از تو خونه بیرون کشوند ولی از شانس بد ما چند دقیقه بیشتر طول نکشید و خورشید خانوم دوباره تو آسمون قدرت نمایی کرد . من که حسابی تو ذوقم خورده بود ، آروم به سمت خونه راه افتادم . نونوایی محلمون برای اولین بار خلوت بود و با خودم گفتم بیا و یه کار مثبت انجام بده و از سر راه 2 تا نون بخر .
من که هنوز توی حال و هوای برف بودم ، با دستای توی جیب ته صف ایستادم ... بلافاصله بعد از من دو نفر دیگه پشت سر من ایستادن . همش درگیر این فکر بودم که چرا آسمون هم با ما سر ناسازگاری داره و این ننه سرما انگار امسالو مرخصی گرفته . . . که خود به خود گوشم به سمت حرفای اون دوتا پسر پشت سری خودم که اتفاقاً هم سن خودم بودن ، تیز شد .
- آره بابا ، فدای سرت . . . حالاشم که چیزی نشده ، شاید اصن قسمت نبوده . . .
- چی چی رو چیزی نشده ، آبروی من تو محل میره . . . همش تقصیر عمه س . برداشته پسر خودشم با ما آورده خواستگاری . . . یکی نیس بگه دخترتو آوردی اشکال نداره ، داماد شاخ و شمشادتو آوردی فدای سرم ، دیگه چرا پسر لندهورتو با خودت عَنــر عَنــر کشوندی ؟ نور به قبرت بباره آقاجون آخه آدم قحطی بود ما رو دست این شازده خانوم سپردی ؟
- دیگه قرار نشد بی منتی کنی ؛ الان حدود 20 ساله داری با خاله اینا زندگی میکنی ، تا حالا شده کمتر از آقا صدات کنن . . . ؟ نمیخوام بگم شاید قسمت نبوده و البته ربطی هم به قسمت نداره ، به خاله جون میگم دفه بعدی ، منو بجای آقا پسرش بیاره . . . چطوره ؟ خوبه ؟
- ببین کیانوش خداییش الان اصلاً حوصله ندارم ؛ یه چیزی بت میگم ها . . .
.
.
.
آره داشتم براتون میگفتم همینجوری که یکی از قابلیتای بیخود من در همچین مواقعی دقت و تمرکز روی حرفایی که بمن مربوط نیس ، همون قدر از محیط اطرافم پرت شده بودم . . .
- داداش چند تا نون میخوای ؟
توی مسیر برگشت به خونه ، هرچی تونسم فحش نثار شاگرد نونوایی میکردم که چرا نذاشت بفهمم داستان از چه قرار بوده . . . لامصب این نونوایی محل ما هم روز به روز چونه خمیرشو کوچیکتر و روی نونش کمتر کنجد می پاشه . . . بهشم بگی به ترکی جوابتو میده و ماهم که یه کلمه حالیمون نمیشه ، باید عین بز سر تکون بدیم .
بدجوری حس خاله زنکیم گل کرده بود ، حالا میشه فهمیدم خانوما چی میکشن . . . پسر خیــلی سخته . جونم براتون بگه . . . اون یکی پسره رو میشناختم چن باری تو خیابون و محله دیده بودمش . . . اسمش چی بود ؟ آها گفت کیانوش . دوس داشتم برم باهاش طرح رفاقت بریزم فقط و فقط واسه فهمیدن داستان . . . چون واقعاً برام جالب بود ببینم جریانشون چی بوده و به کجا ختم شده .
دو سه روزی میگذشت و من اون جریانو کاملاً فراموش کرده بودم تا اینکه یه روز بامداد ، که با چشای پف کرده از خونه به سمت محل کارم تلو تلو خورون در حال رفتن بودم ، متوجه صدای یه نفر شدم . . .
- داداش میشه یه هُــل به این اَبوغُرازه ما بدی ؟ باز هوا خواس یخورده سرد بشه اینم فیلمش رو ما شروع شد ( در حالی که محکم درب ماشینو بست )
من که هنوز درگیر خمیازه و حال کردن از دیدن بخارهوای دهنم بودم ، سرمو تکون دادم و به سمت ماشینش رفتم . . . چشام درست می بینه . . . بلــــــــه آقا کیانوش خودمون . . .
ماشین با هزار بدختی روشن شد و کیانوش خوشحال از این مساله ؛ بهم یه تعارف خشکه انداخت . . . منم فک نکنید گذاشتم اصرار کنه ، حرف تو دهنش بود که کمربند صندلی رو محکم کردم . البته انصافاً هوا سرد بود و هر روز معمولاً یه ربع ، معطل اومدن تاکسی می شدم . مسیرمون تا حدودی یکی بود . توی راه کلی حرفای جورواجور زدیم . اینطور که خودش میگفت صبح تا ظهر سرویس مدارس ابتدایی و مهدکودکه و عصر تا شبم مشغول مسافرکشی . . . قسمت آخرشو که گفت آماده پول درآوردن شدم . . . حس کردم یه جورایی بهش برخورد . از من اصرار و از اون تعارف . . .
چند روز بعدش ، بازم سر صبح همدیگه رو دیدیم . . . این بارم ماشینش رو دنده لج افتاده بود . . .
- انگار تو شدی فرشته نجات " یاقوت " ما
- این چه حرفیه انجام وظیفه س
- من عادت دارم قبل از بخاری اول ضبطو روشن کنم . . .
با وجود سرمای هوا ، یخ بین ما دو نفر آب شده بود تا جایی که شماره تلفن همدیگه رو یادداشت کردیم . کیانوش مثه ماشینش سابقه خواب موندن رو داشت و به پیشنهاد اون هر روز ساعت6 باهاش تماس بگیرم که هم اون خواب نمونه و هم اینکه من دیگه منتظر تاکسی نمونم .
روزها پشت سر هم میگذشت و رابطه من و کیانوش هر روز بهتر و صمیمی تر میشد . . . گاهی شبا با هم میرفتیم توی پارک بغل خونمون قدم میزدیم و تا دیر وقت حرف میزدیم . تا اینکه چند شب پیش دیدم یه پسره رو با خودش آورده که چهرش برام خیلی آشناس . . . اسمش " شهروز " بود . خودش میگفت 30 سالشه ولی من فک میکنم بیشتر از اینا باشه . کیانوش خیلی باهاش شوخیای لفظی می کرد و اونم جوابشو میداد . خلاصه که جای شما خالی ، اون شب به ما 3 تا خیلی خوش گذشت . موقع خداحافظی کیانوش بهم گفت میرم پسر داییمو برسونم ؛ که یه دفه یادم اومد که این آقا شهروز ما ، همون پسر اون روزی سر صف نونواییه . . .
فردای اون روز تعطیل رسمی بود ، یادم نمیاد به چه مناسبت ولی اینو میدونم که مادر کیانوش حلوای نذری پخته بود و من و اون باید بشقابای حلوا رو بین در و همسایه پخش می کردیم . کیانوش میگفت قرار بوده شهروزم بیاد ولی انگار براش مهمون اومده . . . بازم حرف شهروز پیش اومده بود و این بار دلمو به دریا زدم و ازش پرسیدم : راسی جریان خواستگاری شهروز چی بوده ؟ کیانوش که یخورده جا خورده بود با یه خنده سرد گفت :
- چطور مگه ؟ تو از کجا می دونی ؟
- کلاغه خبر داد . . . ( منم از سیر تا پیاز ماجرا رو براش گفتم )
- پس تو اون روز زاغ سیاه مارو چوب میزدی ؟
- گفتم که اتفاقی بود .
- حالا که تا اینجای داستانو میدونی بذار بقیشو برات تعریف کنم ولی به یه شرط ؛ این داستان بین من و تو می مونه ! مثه یه راز کوچولو . . . ( درحالی که گلوی خودشو صاف کرد ) . . . همون جور که خودت میدونی شهروز فقط 11 سال داشت که از اون تصادف جون سالم به در برد . . . منم بچه بودم ؛ درست و حسابی یادم نمیاد . . . فقط می دونم توی تعطیلات نوروز بود که باباش و مامانشو خواهرش . . . این اتفاق واسه خانواده ما شوک بزرگی بود ولی بنازمشون ؛ خاله و شوهر خالمو میگم ، از همون روز اول شهروز رو زیر بال و پر خودشون گرفتن و با اینکه همه اصرار میکردن که باید پیش بابابزرگ و مادربزرگمون بمونه ، ولی همه دیدیم که اونو عین بچه های خودشون دوس دارن و بزرگش کردن . بگذریم . . . از اونجایی که شهروز نوه بزرگ پسره ، از طرف بزرگ ترای فامیل این مساله مطرح شد که هر چه سریعتر باید به فکر ازدواج و زن گرفتنش باشیم ؛ بخصوص که تازگیای مادربزرگمون عمل قلب داشته و همش دعا میکنه که لاقل تا عروسی شهروز زنده بمونه . . .
- این که خوبه بسلامتی . . . پس قضیه خواستگاری چی بوده ؟
- از اینجای ماجرا یخورده باحال میشه . حدود یه ماه پیش بود که به اصرار ننه جون ، یه قرار خواستگاری گذاشته شد . . . البته علی رغم میل باطنی ، خودش نتونست توی اون مراسم حضور داشته باشه . . .
- برا چی نتونست بیاد ؟
- از اونجایی که پزشک به اون گفته بود تا جایی که می تونه به خودش فشار نیاره . . . میذاری حرفمو تموم کنم ؟ ( با یه لحن خنده دار )
- آره ببخشید ؛ بفرما
- خلاصه که شب موعود فرا رسید . . . بهمراه خاله و شوهرخالم ، پسر و دختر و دامادشونم رفته بودند و البته خود آقا شهروز . . . اینجور که خود شهروز واسم تعریف کرد ؛ توی چند دقیقه اول حرف خاصی رد و بدل نشد به جز یه سری تعارف و خوش آمد گویی . . . از اونجایی که شهروز یه آدم خجالتیه و معمولاً توی همچین شرایطی هیچکس نمی تونه حرف بزنه ، پسرخالم هر از چند گاهی یه شوخی میکرد و چند کلمه ای وسط حرفای بزرگترا می پرید . . . با وجود اینکه خاله م لباشو گاز می گرفت ولی پسرش کوتاه نمیومد . . . بابای دختره انگار از این روحیه و اخلاق پسرخالم " اردشیر " خوشش اومده بود . اینم بگم اردشیر بچه خوبیه فقط نمی دونم چرا اونو با خودشون برده بودن . . . آخه یه وقتایی تشخیص نمیده باید لال شه . . . القصه ، اردشیر خان هم که انگار تازه میکروفن و تریبون آزاد به دستش رسونده بودن ، درمورد شغل خودش توی یه شرکت صحبت می کرد و میگفت که امسال به نسبت سال پیش بازار بهتری رو داشتند . . . وقت پذیرایی میرسه و دختر خانومی با چادر سفید و یه سینی چای وارد جمع میشه . . . به رسم ادب ، شروع به تعارف چای میکنه . . . وقتی به اردشیر رسید ، بابای دختره با اشاره به اردشیر ، خواستگار رو به دخترش نشون داد . . . اردشیر که تازه 2 ریالیش افتاده بود ؛ توی یه چشم بهم زدن ، هشتاد رنگ عوض کرد و زبونش یدفه بند اومد . . . بله دیگه ؛ زبون اردشیرخان کار دستشون داده بود و حالا میخواست همه چیزو راست و ریس کنه . . .
- واااااای فکرشم نمی تونم بکنم . . . چه دسته گلی به آب داده این بشر . . .
- حالا کجاشو دیدی . . . از اینجا به بعدشو که شهروز واسم تعریف میکرد ، چند کلمه از باقی ماجرا میگفت و چند صدتا فحش به اردشیر . . . شهروز میگفت که اون فلان فلان شده ، چایی رو یه نفسه بالا کشید و با تته پته گفت : شهروز جان از خودت بگو . . . کار و بار چطوره ؟ دیدی بهت گفتم این کت شلوار که پوشیدی خیلی بهت میاد . . . ایشاله کت شلوار دامادیت . . . کاش منم اون روز یکی خریده بودم . . . شوهرخالم دستشو جلوی صورتش گرفته بود و سرشو تکون میداد . . . خانواده اونا هم چشاشون از تعجب چهار تا شده بود . . .
- خب بعدش ؟
- بعدش دیگه هیچی . . . فردای اون روز با خالم اینا تماس گرفته بودن و گفتن که آره دخترشون قصد ادامه تحصیل داره و این جور حرفا . . . خلاصه که قضیه به طور کل منتفی شد . . .
از اون روز به بعد هروقت شهروز رو می دیدم ، خودمو بجاش میذاشتم و تصورشو میکردم که بیچاره اون لحظه چی کشیده . . . طفلی حق داشته اون روز اینقد توپش پر بوده . . . گاهی وقتا با خودم فک میکنم چرا بعضی از ما حتماً باید با حرف زدن اعلام حضور کنیم . . . من یکی بعد از شنیدن این ماجرا ، تصمیم گرفتم تا ازم چیزی نپرسیدن حرف نزنم . . . یا بقول کیانوش که برگرفته از داستان " مرغابی ها و لاک پشت " بعد از ماجرای خواستگاری شهروز میگفت : نفرین به دهانی که بی موقع باز شود . . .
فرشید بلنده
آذر ماه 1393