امشب مجال سخنی پیش آمد که هرآنچه بر این دل بی تقصیر پیش آمده را بنگارم.
نوشتن کلام دل بقدری برایم دشوار است که با اینکه لبریز از سخن و گلایه ام ، باز دستم در پیش راندن قلم بر روی کاغذ همچون ذهنم کُند شده است؛ولی میدانم که باید بنویسم…
هر کلمه ای که بر روی این لوح سفید نقش می بندد ، آنقدر خستگی و فراق را با خود حمل میکند که هیچ الف ی را در بین آنها قد افراشته نمیبینم . (منظور نگارش با قلم است نه ..)
حال خود بنگر چه اوضاع غم انگیزی بر این دل که قصورش فقط دوست داشتن است ، سایه انداخته است!
چه زیباست وقتی پُر از حرف و سخن های مربوط به درد و فراق هستی ولی واژگان در ذهن گم و کم می شوند! هر از گاهی بعضی هایشان داوطلبانه پیش می آیند و تسلیم انتقال معنا و مفهوم دردی مالایطاق الوصف می شوند.
به یقین هراس و گریز این واژگان نمی تواند نشانه ی بدی باشد، بیشتر بیانگر دو موضع ناهمگون است:
یکی اینکه آنها از تحمل و نقل غم و درد ، در میمانند و دیگری بزرگی و با ارزش بودن حقیقت و ذات عشق است که هر کلمه یا تعبیری لایق وصف نگار و عشق نمیباشد و از این جهت،ذهن در واقعه ی نگاشتن کلام دل تهی می شود و بار دل بیشتر!
بگذریم…
به عیان شبها محصول غروب خورشید اند و تاریکی آسمان دل عاشق بر گرفته از غروب عشق .
گرچه میتوان در تاریکی چلچراغی پر نور و با شکوه روشن نمود ولی روشنایی پر شور و شرر آسمان روشن روز کجا و این کور سوی ِ در خود مانده کجا!
تفاوت عظیم و شگرفی میان سردی و تاریکی ه تقدیر یا تدبیر با تاریکی اعماق سیاهچاله ها و زمستان یخ زده وجود دارد! که برای هر کس بر اساس پنداشته های خود معنا و تعبیر میشود. شاید در آن حال نزار ّوجد یا شعفی وجود داشته باشد و عظمت تحمل سختی در پیِ یار که با عبث قابل جمع نیست…
آه….
دیگر چیزی نماند که درخور نوشتن باشد جز این سخن:
هرچه گفتم و نوشتم جز شرمنده گی در برابر دل ثمری در بر نداشت چون نتوانستم کلمات و تعبیراتی شایسته جهت بیان غم و اندوه به بند کشم تا که شاید دل را خوش آید…
و این رباعی که در پایان نگاشته شد..
گردون نمایید خیره گی, در وصف این درمانده گی
ما را چه سود زین قصه ها ,سر در گِرو ، در بنده گی
اندر طلب عمری به سر شد چون عبث ،زنهار ز غم
زین عبرت ات حکمت بجوی ,شایان تو را بالنده گی
یاسر