شعرناب

مجال سخنی که پیش آمد..…

امشب مجال سخنی پیش آمد که هرآنچه بر این دل بی تقصیر پیش آمده را بنگارم.
نوشتن کلام دل بقدری برایم دشوار است که با اینکه لبریز از سخن و گلایه ام ، باز دستم در پیش راندن قلم بر روی کاغذ همچون ذهنم کُند شده است؛ولی میدانم که باید بنویسم…
هر کلمه ای که بر روی این لوح سفید نقش می بندد ، آنقدر خستگی و فراق را با خود حمل میکند که هیچ الف ی را در بین آنها قد افراشته نمیبینم . (منظور نگارش با قلم است نه ..)
حال خود بنگر چه اوضاع غم انگیزی بر این دل که قصورش فقط دوست داشتن است ، سایه انداخته است!
چه زیباست وقتی پُر از حرف و سخن های مربوط به درد و فراق هستی ولی واژگان در ذهن گم و کم می شوند! هر از گاهی بعضی هایشان داوطلبانه پیش می آیند و تسلیم انتقال معنا و مفهوم دردی مالایطاق الوصف می شوند.
به یقین هراس و گریز این واژگان نمی تواند نشانه ی بدی باشد، بیشتر بیانگر دو موضع ناهمگون است:
یکی اینکه آنها از تحمل و نقل غم و درد ، در میمانند و دیگری بزرگی و با ارزش بودن حقیقت و ذات عشق است که هر کلمه یا تعبیری لایق وصف نگار و عشق نمیباشد و از این جهت،ذهن در واقعه ی نگاشتن کلام دل تهی می شود و بار دل بیشتر!
بگذریم…
به عیان شبها محصول غروب خورشید اند و تاریکی آسمان دل عاشق بر گرفته از غروب عشق .
گرچه میتوان در تاریکی چلچراغی پر نور و با شکوه روشن نمود ولی روشنایی پر شور و شرر آسمان روشن روز کجا و این کور سوی ِ در خود مانده کجا!
تفاوت عظیم و شگرفی میان سردی و تاریکی ه تقدیر یا تدبیر با تاریکی اعماق سیاهچاله ها و زمستان یخ زده وجود دارد! که برای هر کس بر اساس پنداشته های خود معنا و تعبیر میشود. شاید در آن حال نزار ّوجد یا شعفی وجود داشته باشد و عظمت تحمل سختی در پیِ یار که با عبث قابل جمع نیست…
آه….
دیگر چیزی نماند که درخور نوشتن باشد جز این سخن:
هرچه گفتم و نوشتم جز شرمنده گی در برابر دل ثمری در بر نداشت چون نتوانستم کلمات و تعبیراتی شایسته جهت بیان غم و اندوه به بند کشم تا که شاید دل را خوش آید…
و این رباعی که در پایان نگاشته شد..
گردون نمایید خیره گی, در وصف این درمانده گی
ما را چه سود زین قصه ها ,سر در گِرو ، در بنده گی
اندر طلب عمری به سر شد چون عبث ،زنهار ز غم
زین عبرت ات حکمت بجوی ,شایان تو را بالنده گی
یاسر​


0