چهارشنبه ۷ آذر
نامه ای از لندن:خود خدمت! چی؟ سلف سرویس!
ارسال شده توسط احمدی زاده(ملحق) در تاریخ : جمعه ۱۲ دی ۱۳۹۳ ۲۳:۰۴
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۵۰۹ | نظرات : ۱۳
|
|
سلام. الآن چند روزی است که یک موضوعِ مهمّ ذهن مرا به خودش مشغول کرده است، امّا هربار که خواسته ام آن را با شما در میان بگذارم، دیده ام که صحبت کردن دربارۀ آن کارِ چند دقیقه که هیچ، کارِ ساعتها هم نیست، چون به تمامِ چیزهایی که دنیای امروز را هَشَلهَف و بی صفت (۱) کرده است، مربوط می شود.
امّا بالاخره، کاچی بِه از هیچّی ست، و کاچی این است که یک قرن، دو سال کمِ پیش، درست در وسط جنگ جهانی اوّل، یک بندۀ شیطانی به اسمِ «کلارنس ساندرز» (۲) در «مِمفیس» (۳)، یکی از شهرهای ایالتِ «تِنِسی» آمریکا، یک خواربار فروشی بزرگ راه انداخت به اسمِ «پیگلی ویگلی» (۴)، و طوری ترتیبش را داد که بیشترِ کار را مشتریها خودشان انجام بدهند و به همین دلیل یک صفتِ «سلف سرویس» هم به اسمِ عجیب و غریبِ فروشگاهش اضافه کرد، که معنیش تو قوطی هیچ عطّاری پیدا نمی شود (۵).
آنوقت، بعد از جنگ جهانی دوّم، یک بندۀ شیطان دیگری به اسمِ «سِینزبری»، که توی انگلیس خواربار فروشی بزرگ دارد، کشف می کند که شیوۀ ابلیسیِ «سلف سرویس» چه خدمت بزرگی می کند به مذهب سرمایه داری و چه منفعت بزرگی دارد برای سرمایه دارها. بگذارید عینِ جملۀ مقالۀ «چگونه بریتانیا به یک کشور سلف سرویس مبدّل شد»، از نشریۀ معتبرِ «ایندیپندنت» (۶) را براتان نقل بکنم. می گوید: «بعد از آنکه لُرد سینزبری از امریکا دیدار کرد، دید که با انجام گرفتنِ کارهای خرید به وسیلۀ خودِ مشتریها چه قدر از لحاظ وقت و پول به نفع فروشگاه تمام می شود.»
حالا دیگر فروشگهای بزرگ زنجیره ای، شعبه های همۀ بانکها، ایستگاههای پمپ بنزین، و بسیار جاهای دیگر، همه دچار سفلیس سلف سرویس شده اند، و مردم هم خوشحال که خودشان شده اند کارگر بی مواجب آنها: «می روی توی فروشگاه، دور می گردی، جنسهایی را که می خواهی انتخاب می کنی، می گذاری توی ترولی، می آیی توی صف ماشین سلف سرویس وای می ایستی، نوبتت که رسید، کُد جنسها را یکی یکی می دهی به ماشین، ماشین حساب می کند، جمع می زند، می گوید این قدر شد، با اسکناس یا کارت اعتباری به ماشین پرداخت می کنی، ماشین ازت تشکّر می کند، می روی بیرون!»
مشتری خوشحال آمده است بیرون، بدونِ اینکه فکر کند که کمِ کمش پنج دقیقه، عین یک دستیار فروشِ با تجربه، برای صاحبان فروشگاه کارکرده است، و صاحبان فروشگاهها این «پنج» دقیقه ها را گذاشته اند روی هم، «نَوَد و شش» تاش شده است «هشت» ساعت کار، و یک دستیار فروش را بیرون کرده اند تا برود، به جمع بیکارهای کشور سلف سرویس بپیوندد.
شعبۀ محلّی بانکت را که بیست سال پیش بستند. با اتوبوس می روی به نزدیکترین شعبۀ بازار ناحیه، که شش تا باجه داشت. چند سال پیش سه تاش را بستند، به جاش شش تا ماشین سلف سرویس گذاشتند. حالا وارد شعبه که می شوی، یک خانم خوش لبخند می آید جلو که به شما یاد بدهد سلف سرویس بشوید. با احترام و دلسوزی به ش می گویم: «خانم، شما دارید به ما مشتریهای بانک یاد می دهید سلف سرویش بشویم تا خودتان را، مثل آن سه تا همکارتان بیندازند بیرون؟» بِرّ و بِرّ به من نگاه می کند و بدون لبخند می گوید: «این چه حرفی ست می زنید، آقا!»
راستی هم ها؟ خوشا روزی که همه جا سلف سرویس بشود و همۀ مردم بیکار!
__________________________________________________________________
۱- کلمۀ «بی صفت» را فکر نمی کنم نسل فرزندهای من به کار ببرند، نسل پدر من زیاد به کار می برد، و آن را با «ف» مشدّد تلفّظ می کرد: وای بر آدمِ «بی صِف فَت»!
۲- کلارنس ساندرز (Clarence Saunders)
۳- ممفیس (Memphis) در ایالتِ تِنِسی (Tennessee)
۴- پیگلی ویگلی (Piggly Wiggly)
۵- قوطی عطّار: عطّارهای قدیم نه فقط عطر فروش بودند، نه فقط خواربار فروش، کار اصلیشان فروحتن دواهای گیاهی و طبیعی بود و توی قوطیهاشان دوا برای هر دردی پیدا می شد.
۶- ایندیپندنت (The Independent)
علیزاده طوسی
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۴۹۰۸ در تاریخ جمعه ۱۲ دی ۱۳۹۳ ۲۳:۰۴ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.