سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

چهارشنبه 16 آبان 1403
    5 جمادى الأولى 1446
    • ولادت حضرت زينب سلام‌الله عليها، 5 هـ ق، روز پرستار و بهورز
    Wednesday 6 Nov 2024
      مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

      چهارشنبه ۱۶ آبان

      پست های وبلاگ

      شعرناب
      مرگ چیست
      ارسال شده توسط

      امیر حسین حیدری تنها

      در تاریخ : سه شنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۳ ۲۳:۴۶
      موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۶۴۱ | نظرات : ۱۴

      مرگ چیست ؟ زندگی چیست ؟ آیا لازم است جواب این پرسش ها را دانست ؟ عده ای مس گویند جایی که زندگی نیست مرگ هست . درست است ؟ نمی دانم . نمی خواهم که بدانم . من نظر خود را دارم نظر خودم . جایی مرگ نیست زندگی هست . آری این درست تر است . سوالی هست که مدام این طرف و آن طرف می رود و خود را به دیواره اندیشه ام می کوبد که خارج شود . به راستی هدف زندگی چیست؟
      هرکس جوابی می دهد شاید هم درست باشد اما من هر چیزی که می بینم را باور می کنم . من از ان موقع که این دنیا را دیده ام . یک لحظه . دنیای دیگری هم هست که من ندیده ام ؟ حتما چون ندیده ام وجود ندارد . از هدف زندگی می گفتم : من از ان موقع که دنیا را دیده ام همه زندگی می کنن که بمیرند شاید هم میمیرند که زندگی کنند. بله بله همه میمیرند تا زندگی کنند . اصلا تفاوتی بین مرگ و مردن هست ؟ بله تفاوت بسیار بزرگی هم هست که بشر به آن توجهی نمی کند . ادمی میمیرد تا زندگی کند و زندگی می کند تا به مرگ برسد . اکنون من به کدام مرحله رسیده ام ؟ در حال مردن هستم یا به مرگ رسیده ام ؟ آیا مرگ پایان همه چیز است ؟ یعنی ما آمده ایم که بعد از هزاران بار مردن به مرگ برسیم و پایان ؟ 
      فهمیدنش سخت است نه مرگ را دیده ام و نه مرده ای که بتواند سخن بگوید . شاید راهی باشد که بتوان به این جواب رسید . اما نمی دانم آیا مرگ هدفی است که ما بای ان زندگی می کنیم ؟ پس چرا هر فردی در هر وقت که بخواهد می تواند مرگ را در آغوش بگیرد ؟ اکنون من به دنبال این هدف . نه هدف نیست . به دنبال این معشوق می گردمتا ان را در اغوش بگیرم و به تمام پاسخ هایم برسم . می ارزد که برای یافتن جوابهایم با مرگ همبستر شوم ؟ یا نادانی بهتر است ؟ 
      گاهی به خود می گویم که نادانی دارایی بزرگی است که مرگ به ادمی داده است و مانند پرده ای ما را در خود گرفته است . اما من تصمیم خود را گرفته ام . آری می خواهم که این پرده را کنار بزنم . نه کنار نمی زنم دلم می خواهد آن را پاره  کنم تا نژاد بشر به جواب های خود برسد . اما به نظر می رسد آدمی علاقه ای به دانستن جواب ها ندارد . اکنون مرگ را در کنار خود احساس می کنم و با چشمانش به من خیره سده است . هر چند که مطمئنم هیچ چشمی در کار نیست . او را در آغوش میگیرم و این پرده دوست داشتنی را کنار می زنم تا به پاسخ هایم برسم . 
      هه . جالب است بزرگترین کشفی که کردم این است که حقیقت تاریک است تاریک تر از آنچه فکرش می کردم . راهنمایی جز مرگ نداشتم تنها موجودی که به این دنیا آشنایی کامل دارد . او را نمی دیدم اما کاملا حسش می کردم. یکی دیگر از حقایقی را که به دنبالش نبودم اما آن را پیدا کردم این بود : بعضی چیزها هستند که دیده نمی شوند اما وجود دارند شاید هم خیلی چیزها اینگونه باشند . 
      وای بر من . لعنت به من . ای کاش هرگز چنین چیزی رادرک نمی کردم . زندگی ام راحت تر بود شاید بهتر است بگویم مردنم راحت تر بود . اما حداقل می توانم به این موضوع فکر کنم که قدرتی . موجودییا هر اسمی که بشر بر روی آن می گذارد . آری بهتر است همان نام زمینی را بر او بگذارم .خدا . آیا وجود دارد یا می تواند وجود داشته باشد ؟ نمی دانم دوست هم ندارم که بدانم . دیگر از دنیای کثیف انسانها خسته شده ام و می خواهم که تا ابد در آغوش مرگ باشماما مرگ مرا نمی پذیرد کاملا درک می کنمزیرا برای مرگ خیلی کوچک هستم یا شاید بزرگ تز مرگ هستم و باید به مردن ادامه دهم تا به اندازه مرگ برسم . می دانم که که به همه پسخ های خود نرسیده ام شاید هم رسیده ام خود نمی دانم یا قدرتی مرا از گفتن آن باز می دارد . اما فهمیدم که مرگ دریچه ایی را جلوی چشمانم باز کرد که باید ان را بشناسم اما نمی دانم چطور . چگونه . آیا می توانم او را بشناسم یا نه ؟
      در آن سوی مرگ چیزی جز تاریکی نیست . اگر آن حقیقت را درک نکرده بودم اکنون می گفتم که مرگ چیزی جر پوچی و تباهی و سیاهی نیست اما اکنون نمی دانمکه واقعا در ان سوی مرگ چیزی هست یا نه . باید فانوسی در دست داشت تا به آنسوی مرگ رفت . افسوس که نمی دانم این فانوس چیست ؟ اکنون فهمیدم که مرگ پوچ و تباه و سیاه نیست . مرگ خود زندگی تازه ای استکه در آن دیگر خبری از مردن نیست . آنجاست که انسان زندگی می کند اگر فانوسی در دست داشته باشد . اگر فانوس نداشته باشد مرگ برای او چیزی جز پوچی تباهی و سیاهی نیست و او ترجیح می دهد که در این دنیا بمیرد تا زندگی کند تا اینکه در آن دنیا زندگی کند که حقیقت را بیابد .
       
      این نوشته اولین اثر بنده هست . خوشحال می شوم نظرات شما را بدانم 

      ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
      این پست با شماره ۴۵۸۹ در تاریخ سه شنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۳ ۲۳:۴۶ در سایت شعر ناب ثبت گردید

      نقدها و نظرات
      تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



      ارسال پیام خصوصی

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      2