شنبه ۱ دی
هفته ای یک حکایت
ارسال شده توسط عباس یزدی (طوفان) در تاریخ : دوشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۰ ۱۷:۲۹
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۳۱۰ | نظرات : ۲
|
|
در روزگار عبدالرحمن جامی مردی شیاد بود که حضور این عالم - محدث و شاعر نامی را مزاحم خود در شهر جام میدیدروزی حیله ای کرد و مردم را جمع مرد و گفت: من با این شخص اختلاف علمی و اعتقادی دارم و او را شیاد میدانمما دو با هم به مناظره مینشینیم و هرکدام از پاسخ عاجز ماند از شهر بیرونش کنید و دیگکری را گرامی داریدمردم این حرف را پذیرفتندچس در حضور مردم از جامی پرسید (لاادری) یعنی چه؟ جامی گفت: نمیدانممرد شادمانه فریاد برآورد و به مردم گفت دید چه گفت! گفت . نمیدانممزدم بر سر عبدالرحمن جامی ریختند و از شهر بیرونش کردندجامی چون مکر این مرد شیاد و سادگی مردم را دید گفت من از این شهر میروم و فقط میخواهم یک نار مو از ریش این عالم و زاهد را برایم بگیریدمرد شیاد چون چنین دید با افتخار و مباهات همچون افرادی صاجب کرامت تاری از ریش خود را با کمب درد و سوزش کنده و با تکبر به مردم داد و گفت : این تار مو را جهت شفا به این دردمند بدهید مردم تار مو را گرفته و به جامی دادند و جامی از شهر رفتمردم با خود گفتند جامی از کرامات این مرد آگاه بوده که تنها یم تار مو از او تقاضا کرده چون ارزش تار موی زاهد را دریافتند به درب منزلش هجوم بردند و تمام موهای سر و ریش این بیچاره را دانه دانه کندند
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۴۵۶ در تاریخ دوشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۰ ۱۷:۲۹ در سایت شعر ناب ثبت گردید
۰ شاعر این مطلب را خوانده اند
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.