به نام خدا و عرض سلام و درود و تهنیت به مناسبت فرا رسیدن عید ولایت و عصمت مولی الموحدین حضرت مولا علی (ع )غدیرخم برهمه اعضای خوب و شریف شعرناب نتایج و امتیازات رسیده توسط داوران و مدیران محترم سایت ادبی شعرناب به اینجانب در رابطه با مسابقات شعر دفاع مقدس اعلان می دارم
برنده یک میلیون ریالی این مسابقات
1- سرکار خانم نگار حسن زاده با شعر (بی نشان)
با رای و امتیاز 54
رفتـی و بــا کســوفِ چشمــــانــت، روز در انتظـــار جا مانده
عشــق حــول جهـــان نـمـــی گــردد، گوئیــا از مــدار جا مانده
فکــر پروانــگی که زد به ســرت، بـــاغ را دست آسمان دادم
تــک درختــی شبیـه مــن حالا، تـوی این شوره زار جا مانده
فصـل احســـاس را تـو بُردی و، درکتـابــی بـه قـدمـت تـاریخ
جنــگ،سنگـــر،پلاک و خمپـاره ، کلمـاتـی قصـار...،جا مانده
کـوه صبــرم، بیــا تماشــا کن، نشِکستــم اگــرچــه از جـانم
صبـری انــدازۀ نفـس هــایــم، گریـــه ای بــا وقـــار جا مانده
یادت اهواز و قلب من تبریز، این تناقض شکوه احساس است
بی سبب نیست رفته ای،نــامت؛ روی نصف النهار جا مانده
وسعــت عشق خــون گمنــــامت،بین دستان تشنۀ بـــاران
در مــرور از تمــام بــودن هــات،نــامــه ای یــادگــار جا مانده
در تــب آخــریـن نفس هــایم، باز چشــم انتظـار می پـرسم
بی نشان،چشـم های زیبایــت، در کـدامین مــزار جا مانده؟
ابــرهم غصــه اش گـرفتــه ببیــن، بـا تمـــام وجـود می بارد
بسکه پرسیدم از همــه، قلبـت؛ در کـدام انفجـــار جا مانده؟
گرچه بیتاب و منتظر هستم ، گرچه او ماند بی نشانه ترین
ای خــدا شکــر از مســافر مــن ، پرچــم افتخــــار جا مانده
.......................
بـازهم عطــر سیب و دلشــوره، باز تـابــوت بی نشـان، انگار
استخوان هـای بی پلاک از جنگ، هدیه ای ماندگار جا مانده
1393/7/2
و نفر دوم
2- سرکارخانم فاطمه رها با شعر تقدیم به دختران شهید وطنم با رای و امتیاز 52
روی خاک مزارت نوشتم با سرانگشتی از جنس تردید
کاش می شد که من هم بیایم با تو تا روشنایی خورشید
تو صمیمی ترین بودی و من با تو مثل تو خاکی نبودم
من پشیمانم از آن چه کردم ,می شود از همین شعر فهمید
کاسه ی آب و قرآن و بوسه,ای مسافر سفر بی خطر باد
چشم های هراسانم ای کاش,بار آخر تو را خوب می دید
کوچه در امتداد تو گم شد,پشت سر را نگاهی نکردی
بغض کردم در آن لحظه ای که سایه ات از سر کوچه پیچید
وقت کوچت پر از گریه بودم,حنجره بغض خود را فرو خورد
شب که شد آسمان تیره تر شد,صورت مـــــاه را ابر دزدید
خسته افسرده عصری غم انگیز,بر مزارت غزل می نویسم
می نویسم پس از رفتن تو ,هیچ کس حالی از من نپرسید
می نویسم بدون صدایت ,لهجه ی گریه را می شناسم
می نویسم که بی چشم هایت ,لحظه ای هم نگـــــاهم نخندید
روی خاک مزارت نوشتم: کاش می شد که من هم بیایم.
در همان لحظه باران تندی روی خاک مزار تو بارید
باید از این حوالی سفر کرد,طاقت بیش از این ماندنم نیست
می نویسم سفر چیز خوبی ست با سر انگشتی از جنس تردید