در پگاه صبح ازل
در آغاز، به گاه بردمیدن صبح ازل؛
"او" بود و "کلمه" بود، و هیچ نبود.
و کلمه، بوده ای از "من" و "او" بود.
و "من" ماده بود و "او" معنا.
و "حق" تبارک و تعالی خواست تا بشود.
زیرا هستی را تنهایی و تاری گرفته بود.
پس بفرمود تا بین ماده و معنا شکافته شود.
آن گاه فرمان داد تا بشود؛ پس شد.
* * * (بازگردان به فارسی معیار)
فلک ورگو که بیدادِت چها کِه | (فلک بگو که بیداد تو چه کرد)
گله از دست تو باس وا خدا کِه (از دست باید گله با خدا کرد)
مو و او همچو بار و اِسته بودِم | (من و او مثل دانه و هسته بودیم)
چطو مار اومد او ازهم جدا کِه ؟! | (چگونه آمد و ما را از هم جدا کرد)
* * *
شُدُم بي در بلا اِشتَو ننَالُم ؟ | (بیچاره شدم چطور ننالم؟)
جدا از دلبرُم اِشتَو ننَالُم ؟ | (جدا از دلبر خود چگونه ننالم؟)
دلُم خوش بُه كه يارُم پر بفايِه | (دلم به این خوش بود که یارم پر وفاست)
تَه يارِش كِه حالا اِشتَوننَالُم ؟ | (اما تا او یار گرفت من چگونه ننالم؟)
* * *
واي از او رو كه غصَّو رو وَما كِه | (وای از آن روزی که غصه ها به ما رو کرد)
چَبُ:شور از ميشو چُپـُّو رگا كِه | (قوچ ها را چوپان از میش ها جدا کرد)
دلِه مَس سختر از فولادُ اَهِه | (دلی می خواست سخت تر از آهن و فولاد )
كه بينَه سنگِه بيدادي چها كِه! | (که ببیند سنگ بیدادش چه کرد)
(به لهجه قاینی-23/5/1393. مشهد)