يکشنبه ۲۷ آبان
زنها سه دسته اند!
ارسال شده توسط م فریاد(محمدرضا زارع) در تاریخ : يکشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۳ ۰۱:۲۴
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۸۶۷ | نظرات : ۹
|
|
« زنها سه دسته اند! » - زنها سه دسته اند... پيرمرد پس از گفتن اين كلمات، بدون آن كه براي پنهان كردن لبخند موذيانه اي كه بر لبانش نقش بسته بود كوچكترين تلاشي بكند سكوت كرد. انگار مي خواست عمق ناپيداي كلماتي كه بر زبان رانده بود حس كنجكاوي مهمان هايش را كاملاً برانگيزد. در خلال اين سكوت كوتاه او تيزهوشانه نگاه سنگينش را درست مانند يك تور ماهيگيري خوش بافت و حرفه اي از بالاي عينك دسته كائوچويي قهوه اي رنگش به روي مهمان ها كه تعدادشان از انگشتان دو دست تجاوز نمي كرد پرتاب كرد و تك تك آنها را از نظر گذراند. سپس با حذف لبخند از روي لبها و افزودن چند پيچ و خم به ابروانش حالت جدي تري به خود گرفت و به دنبال سرفه اي ساختگي با لحني كه معلمهاي دهه 50 را به ياد مي آورد ادامه داد: «دسته ي اول، اونايي هستن كه قبلاً مرتكب خيانت شده اند ولي به شدت- حالا به هردليلي- دچار پشيموني شده اند طوري كه تصميم گرفته اند تا آخر عمر به هيچ عنوان گرد خيانت نگردند چه زندگيشون در اثر خيانت از هم پاشيده شده باشه، چه مورد عفو و گذشت قرار گرفته باشن و به همون زندگي قبلي ادامه بدن، به هر حال زنهاي دسته ي اول نهايتاً يا گوشه گير و مقدس مآب ميشن يا تو سري خور و خوشبخت نما!». پيرمرد دوباره سكوت كرد. ظاهراً به فكر فرو رفته بود ولي در واقع قصد داشت مخاطبانش را به فكر وا دارد. او حدود هفتاد سال داشت و تقريباً تمام موهاي پرپشت و با سليقه شانه شده اش سفيد شده بود. البته هنوز هم جذاب و شيك پوش بود. چشمهاي درشتش كه رنگي بين سبز و خاكستري داشت و صورت به دقت تراشيده شده اش هنوز هم مي توانست خيلي از زنها را اغوا كند هرچند او بسيار مقيد بود و هرگز كسي نديده بود كه از اين امتيازات خدادادي سوء استفاده كند. او تنها زندگي مي كرد و تقريباً با كسي رفت و آمد نمي كرد و همين موضوع باعث شده بود كه بقيه ي همسايه ها چيز زيادي در موردش ندانند و كمي مرموز به نظر برسد. در ميان همسايه هاي آن مجتمع مسكوني هفت واحده او قديمي ترين محسوب مي شد و شش همسايه ي ديگر كه اكنون و البته براي اولين بار و با يك دعوت كاملاً غير منتظره مهمان او بودند همگي بعد از او در آن مجتمع ساكن شده بودند با اين وجود او هنگام خريد آپارتمانش واحدي درطبقه ي سوم يعني بالاترين طبقه را براي سكونت انتخاب كرده بود تا از سر و صداي رفت و آمد همسايه ها بيشتر در امان باشد. صداي سرفه اي ديگر كه خبر از ادامه ي عنقريب صحبتهاي پير مرد مي داد حاضرين را به خود آورد و پيرمرد دوباره لب به سخن گشود: « و اما دسته ي دوم!... دسته دوم زنها اونايي هستند كه هم اكنون مشغول خيانت هستند، اونا در واقع با استناد به مجموعه اي از تفكرات و تجربيات شخصي و اوضاع و شرايط زندگي به اين نتيجه رسيده اند كه خيانت چيز خوبيست و درواقع حق مسلم اوناست. زنهاي اين دسته توي منطق خودشون هيچ دليلي براي خيانت نكردن نمي بينند و برعكس، هزار و يك دليل محكم براي خيانت كردن و ادامه ي اون دارند. براي متوقف شدن اين زنها در بيراهه اي كه در پيش گرفته اند دو راه بيشتر وجود نداره: يكي معجزه و ديگري زور و اجبار!... يعني يا بايد يه تحول فكري به صورتي كاملاً ناشناخته و ناگهاني درشون به وجود بياد يا به اجبار قانون يا عرف يا بيماري دست از رويه ي خودشون بردارن.». پيرمرد دوباره لبخندي زد و از بالاي عينكش مشغول ورانداز كردن مهمانهايش شد. خانم تيموري معلم بازنشسته اي كه در طبقه ي همكف سكونت داشت اولين مهماني بود كه نگاههاي پيرمرد را با لبخندي كه سعي داشت تا حد امكان مليح باشد پاسخ داد. به خودش گفت: « پيرمرد ناقلا!... چه قدر مغرضانه حرف مي زنه... حتماً حسابي زخم خورده ست... ولي خدائيش چه چشماي قشنگ و گيرايي داره... بي شرف همه اش هم داره به من نگاه مي كنه... ». آقا و خانم رضايي زوج جواني كه همسايه ي ديوار به ديوار پيرمرد بودند بي آن كه حرفي بزنند نگاهي به هم انداختند و به لبخندي بسنده كردند و مشتاقانه منتظر ماندند تا بقيه ي صحبتهاي پيرمرد را بشنوند. مهرداد، دانشجوي جواني كه در رشته ي موسيقي تحصيل مي كرد و ساكن طبقه ي دوم بود با صداي بلند خنديد و گفت: عجب! زهرا خانم، بيوه ي ميانسالي كه همسايه ي ديوار به ديوار مهرداد بود و از قضا در آن مهماني هم كنار او نشسته بود با دو ميل بافتني بلند و كاموايي به رنگ بنفش ظاهراً با دقت تمام مشغول بافتن ژاكتي براي زمستانش بود ولي شكافتنهاي پياپي رجهايي كه مي بافت داد مي زد كه چندان هم حواسش به بافتني اش نيست. آقاي شهسوار كه تر و تميز و اتو كشيده و با سر و سينه ي بالا گرفته به صحبتهاي پيرمرد گوش مي داد طاقت نياورد و قهقهه اي زد و گفت: « احسنت!... آقاي خانكوهي! مي بينم كه حسابي توي اين زمينه تحقيق و مطالعه كرده ايد! ». آقاي شهسوار سرهنگ بازنشسته اي بود كه به اتفاق همسرش كه اخيراً در اثر سكته ي مغزي فلج شده بود و خانم جواني كه پرستاري ازآنها و انجام امور خانه داري را به عهده داشت در طبقه ي اول زندگي مي كردند. حقوق و مخارج پرستار را فرزندان سرهنگ كه خارج از كشور زندگي مي كردند تقبل كرده بودند. ركسانا دختر شهرستاني كه به تازگي و پس از قبولي در دانشگاه به تهران آمده بود با حالتي عبوس و جدي رو به پيرمرد كرد و گفت: « ببخشيد آقاي خانكوهي! فكر نمي كنيد نظراتتون يه كم مغرضانه و افراطي باشه؟ ». ركسانا دانشجوي حقوق بود و در طبقه ي اول در آپارتماني كه پدر پولدارش به او هديه داده بود زندگي مي كرد و به قول زهرا خانم: «انگار از دماغ فيل افتاده بود!». پيرمرد بدون آن كه به سؤال ركسانا پاسخ صريحي بدهد با اشاره ي دست او را به شكيبايي دعوت كرد و پس از يكي دو سرفه ي تصنعي به صحبتهايش ادامه داد: « دسته ي سوم از زنها... اونايي هستن كه هرگز خيانت نكرده اند و شايد تا آخر عمر هم خيانت نكنن ولي... ولي هميشه در اعماق فكرشون به دنبال راهي براي خيانت و توجيه اون مي گردن و درواقع اگه راهكار مناسب و بي خطر و توجيه پذيري پيدا كنن فرصت رو از دست نمي دن... اين دسته از زنها بيشتر عمرشون رو سر دوراهي ها مي گذرونن و با انواع تناقضها و ترديدها و كشمكش هاي دروني دست و پنجه نرم مي كنن آخرش هم معمولاً با پشيموني و حسرت از دنيا مي رن و توي لحظه هاي احتضار از اين كه عمرشون رو با پاكي گذروندن احساس خسران و زيان ديدگي مي كنن... مث زنبق دره ي بالزاك! ». پيرمرد نفس عميقي كشيد و با خيال راحت خودش را روي مبل رها كرد. انگار بار سنگيني از روي دوشش برداشته شده بود. براي چند لحظه سكوت اتاق را فراگرفت ولي ركسانا كه به سختي خودش را كنترل كرده بود با لحن تندي سكوت را شكست و گفت: « واقعاً شرم آوره... شما علناً داريد به همه ي خانمها توهين مي كنيد... فكر مي كنيد شما مردا چند دسته ايد؟... خب من بهتون ميگم: مردا فقط يه دسته اند... همشون خيانتكارن!». پيرمرد كه لبخند شيطنت آميز روي لبانش لحظه به لحظه پررنگ تر مي شد ترجيح داد ساكت بماند تا مهمان ها خودشان پاسخ يكديگر را بدهند. خانم تيموري با چاپلوسي گفت: « واي ركسانا خانوم!... دلت مياد... مرداي خوب هم پيدا ميشن... اگه تو نديدي دليل نميشه كه وجود نداشته باشن. ». مهرداد لبخندزنان وارد بحث شد و گفت: « ببخشيد خانوما!... نبايد با حب و بغض قضاوت كرد، آقاي خانكوهي يه نظري داشته و بيان كرده شما ميتونيد موافق يا مخالف باشيد ولي اگه ميخوايد نقدش كنيد بايد با روشهاي منطقي پيش بريد... اگه تموم مرداي عالم هم اونجور كه ركسانا خانوم ميگن خائن باشن باز هم ربطي به نظر آقاي خانكوهي در مورد خانمها نداره. ». سرهنگ با صداي زمخت و بلند گفت: « احسنت بر شما!... بله كاملاً درسته. آقاي خانكوهي خانمها رو به سه دسته تقسيم كرده اند... اين كه مردا چي هستن و چي نيستن يه بحث ديگه ست... سؤال من از شما آقايون و خانمها اينه كه آيا خانمي سراغ داريد كه توي اين دسته بندي نگنجه؟ ». با مطرح شدن اين سؤال سكوت آزاردهنده اي اتاق را پر كرد انگار همه به درون درياي خاطرات خود شيرجه زده بودند تا به جستجوي زني خارج از دسته بندي پيرمرد بپردازند. ولي ظاهراً جستجو بي نتيجه بود زيرا سكوت خيلي طولاني شد. بالاخره آقاي رضايي با خجالت گفت: « ببخشيد! ولي اگه اين دسته بندي رو قبول كنيم ديگه اميدي توي زندگي نميمونه. ». سرهنگ گفت: « معذرت ميخوام آقاي رضايي! فقر و بيكاري و بي عدالتي هم توي همه ي جوامع هست آيا ما ميتونيم تنها به اين دليل كه نااميد كننده هستن انكارشون كنيم؟ اگه انكارشون كنيم كه هيچوقت نميتونيم تغييرشون بديم. ». ركسانا با توپ پر وسط حرف سرهنگ پريد و گفت: « سفسطه نكنيد آقا!... اينا هيچ ربطي به هم نداره... زن يه شيء بيجون يا يه حيوون نيست كه يكي مث آقاي خانكوهي اينجوري با گستاخي بخواد دسته بنديش كنه... اصلاً يه مرد هيچوقت نميتونه زنها رو خوب درك كنه، چون شناخت كاملي از اونا نداره... حالا اگه يه زن اين دسته بنديا رو انجام مي داد يه چيزي... من همين جا در حضور همه تون به عنوان يه فمنيست، زنانه قول مي دم كه اگه يه زن به چنين دسته بندي و چنين نتيجه اي برسه اونو مي پذيرم... ولي يه مرد اصلاً حق نداره در اين مورد اظهار نظر كنه! ». خانم تيموري با لحن تحقيرآميزي گفت: « حالا چرا اينقدر آتيش گرفتي... بذار هرچي ميخوان بگن... هركسي حق داره نظر خودشو بيان كنه. ». ركسانا گفت: « يعني شما با دسته بندي آقاي خانكوهي موافقيد؟ ». خانم تيموري زير لب گفت: « به شما ربطي نداره! ». ركسانا از جا پريد و گفت: « بله!... حق هم داريد... فكر ميكنيد ما كوريم و عشوه شترياي شما رو واسه آقاي خانكوهي نمي بينيم؟ ». خانم تيموري از روي مبل بلند شد و گفت: « بي تربيت! ». سرهنگ كه ديد كار دارد به جاهاي باريك مي كشد دخالت كرد و گفت:« خواهش ميكنم خانوما!...ما همسايه ايم،مهمانيم، حرمت خودتون و ديگرون رو نگه داريد؟ ». سپس براي اين كه جو پيش آمده را عوض كند رو به آقاي خانكوهي كرد و به دنبال چشمكي گفت: « فكر كنم يه چاي تازه دم ميتونه تا حدودي آرامش بخش باشه. ». پيرمرد لبخندي زد و به سمت آشپزخانه رفت و چند دقيقه بعد با يك سيني كه هشت فنجان چاي در آن قرار داشت به سمت مهمان هايش بازگشت. چاي را بر روي ميز گذاشت ولي ناگهان تعادلش به هم خورد و با زحمت خودش را به يكي از مبلها تكيه داد. رنگش پريده بود و به سختي نفس مي كشيد. سرهنگ و مهرداد كمك كردند و او را به اتاق خوابش بردند تا كمي دراز بكشد. آقاي رضايي با دستپاچگي گفت: « بهترنيست زنگ بزنيم اورژانس؟ ». مهرداد كه ديد پيرمرد لحظه به لحظه سخت تر نفس مي كشد گفت: « آره! بهتره زنگ بزنيم اورژانس. ». خانم تيموري با عجله به سمت تلفن دويد و به اورژانس تلفن زد و بعد به اتاق پيرمرد رفت و در حالي كه دست او را در دستهايش گرفته بود به آرامي شروع به اشك ريختن كرد. سرهنگ كه وضع خانم تيموري را ديد شانه هايش را گرفت و با مهرباني او را به اتاق پذيرايي برگرداند و گفت: « نگران نباشيد، چيزي نيست... خوب ميشه. ». مهرداد بالاي سر پيرمرد ايستاده بود و چند لحظه اي يك بار مي پرسيد: « اورژانس نيومد؟ ». در اتاق پذيرايي آقا و خانم رضايي در گوش هم نجوا مي كردند. ركسانا آرام و مغرور چاي مي نوشيد و خانم تيموري دستمال به دست مرتباً اشكهايش را پاك مي كرد. سرهنگ پشت پنجره قدم مي زد و منتظر نشانه اي از آمبولانس اورژانس بود. زهرا خانم براي چند لحظه بافتني اش را كنار گذاشت و در حالي كه برمي خاست گفت: « پيرمرد بيچاره!... برم يه سري بهش بزنم. ». ولي هنوز جمله اش را به پايان نرسانده بود كه مهرداد فرياد زد: « انگار ديگه نفس نميكشه.». به جز ركسانا همه ي مهمانها به طرف اتاق پيرمرد دويدند. متأسفانه مهرداد درست ميگفت و پيرمرد نفس نمي كشيد. خانم تيموري كه ديگر مثل ابر بهاري گريه مي كرد هق هق كنان خودش را در آغوش سرهنگ رها كرد و سرهنگ سعي مي كرد با نوازشهايش به او تسلي بدهد. مهرداد دست زهرا خانم را مي فشرد و آقا و خانم رضايي ساكت و مغموم در گوشه اي ايستاده بودند. بعد از حدود نيم ساعت آمبولانس اورژانس آژيركشان آمد و يك پزشك و يك پرستار با راهنمايي سرهنگ وارد اتاق پيرمرد شدند. آقاي دكتر خيلي زود پيرمرد را معاينه كرد و از اتاق بيرون آمد و گفت: « متأسفانه فوت كرده.». سپس در حالي كه كاغذي را از كيفش بيرون مي آورد رو به حاضرين كرد و پرسيد: « ببخشيد! خانوم چه نسبتي با شما داشت؟ مادرتون بود؟». مهمانها كه متوجه منظور دكتر نشده بودند نگاهي به يكديگر انداختند و چيزي نگفتند. دكتر دوباره و اين بار با صداي بلندتري پرسيد: « گفتم خانومي كه فوت كرده چه نسبتي با شما داره؟ مادرتونه؟». سرهنگ هاج و واج پرسيد: « خانوم؟». خانم تيموري اشكهايش را پاك كرد و گفت:« كدوم خانوم؟». مهرداد نگاهي به زهرا خانم انداخت و با شگفت زدگي شانه هايش را بالا انداخت. ركسانا سراسيمه به سمت دكتر رفت و گفت: ببخشيد آقاي دكتر!... مطمئنيد كه متوفي خانومه؟ دكتر با نگاه عاقل اندر سفيهي سر تا پايش را برانداز كرد و گفت: بله... همونقدر كه مطمئنم شما يه خانوميد! ركسانا با دستپاچگي سپيدي گردن و سينه اش را با روسري نازكي كه روي سرش انداخته بود پوشاند سپس در حالي كه مي رفت تا نگاهي به متوفي بياندازد، آهي كشيد و زير لب گفت: زنها سه دسته اند... م. فرياد
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۴۲۰۹ در تاریخ يکشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۳ ۰۱:۲۴ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.