سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

شنبه 29 دی 1403
    19 رجب 1446
      Saturday 18 Jan 2025

        حمایت از شعرناب

        شعرناب

        با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

        دو چیز در جهان بی انتهاست: عظمت جهان و حماقت بشر انیشتین

        شنبه ۲۹ دی

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        علی گندابی** داستانی که شاید بارها خوانده باشید**
        ارسال شده توسط

        مولود پورصفا

        در تاریخ : جمعه ۱۰ مرداد ۱۳۹۳ ۰۰:۵۸
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۵۳۲ | نظرات : ۰

        در همدان روضه خوان معروفى بود به نام شیخ حسن ، مردى بود
        باتقوا ، متدین ، و مورد توجه . مى گوید : در ایام عاشورا در بعد از
        ظهرى به محله حصار در بیرون همدان براى روضه خوانى رفته
        بودم ، كمى دیر شد ، وقتى به جانب شهر بازگشتم دروازه را
        بسته بودند ، در زدم ، صداى على گندابى را شنیدم كه مست و لا
        یعقل پشت در بود ، فریاد زد : كیست ؟ گفتم : شیخ حسن روضه
        خوان هستم ، در را باز كرد و فریاد زد : تا الآن كجا بودى ؟ گفتم :
        به محله حصار براى ذكر مصیبت حضرت سید الشهدا (علیه
        السلام)رفته بودم ، گفت : براى من هم روضه بخوان ، گفتم :
        روضه مستمع و منبر مى خواهد ، گفت : اینجا همه چیز هست ،
        سپس به حال سجده رفت ، گفت : پشت من منبر و خود من هم
        مستمع ، بر پشت من بنشین و مصیبت قمر بنى هاشم بخوان ! 
        از ترس چاره اى ندیدم ، بر پشت او نشستم ، روضه خواندم ، او
        گریه بسیار كرد ، من هم به دنبال حال او حال عجیبى پیدا كردم ،
        حالى كه در تمام عمرم به آن صورت حال نكرده بودم . با تمام
        شدن روضه من ، مستى او هم تمام شد و انقلاب عجیبى در درون او پدید آمد ! 
        پس از مدتى از بركت آن توسل ، به مشاهد مشرفه عراق رفت ،
        امامان بزرگوار را زیارت نمود ، سپس رحل اقامت به نجف انداخت . 
        در آن زمان میرزاى شیرازى صاحب فتواى معروف تحریم تنباكو در
        نجف بود ، على گندابى جانماز خود را براى نماز پشت سر میرزا
        قرار مى داد ، مدتها در نماز جماعت آن مرد بزرگ شركت مى كرد . 
        شبى در بین نماز مغرب و عشاء به میرزا خبر دادند فلان عالم بزرگ
        از دنیا رفته ، دستور داد او را در دالان وصل به حرم دفن كنند ،
        بلافاصله قبرى آماده شد ، پس از سلام نماز عشا به میرزا عرضه
        داشتند : آن عالم گویا مبتلا به سكته شده بود و به خواست حق
        از حال سكته درآمد ، ناگهان على گندابى همانطور كه روى جانماز
        نشسته بود از دنیا رفت ، میرزا دستور داد على گندابى را در همان قبر دفن كردند !

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۴۲۰۵ در تاریخ جمعه ۱۰ مرداد ۱۳۹۳ ۰۰:۵۸ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        2