سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 25 آبان 1403
    14 جمادى الأولى 1446
      Friday 15 Nov 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        جمعه ۲۵ آبان

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        حقیقت
        ارسال شده توسط

        منصور دادمند

        در تاریخ : سه شنبه ۱۷ تير ۱۳۹۳ ۲۳:۰۸
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۹۶۱ | نظرات : ۱

        حقیقت
        بدون شناخت حقیقت انسان  راه درست زندگی اش را نمی تواند پیدا کند و بر آن قدم نهد اولین و مهمترین شناخت حقیقت آیا خدا وجود دارد یک مادی گرای به یک کشاورز گفت چرا چیزی که نمی بینی پرستش میکنی  کشاورز هم عصبانی شد و با بیل در کمر مادی گرا زد ناله از درد کرد کشاورز گفت درد که نمبینی پس چرا صداش می زنی هی میگی از درد مردم اعتقاد به خدا فطری است  اما میبینیم حضرت ابراهیم هم  از خداوند درخواست زنده شدن مردگان را نمود تا عملا حقیقت غیب را ببیند که خداوند به حضرت ابراهیم گفت تکه های مخلوطی از پرندگان را بر کوهی قرار داد ووقتی پرندگان را صدا کرد زنده به سمت او پرواز کردن
        دلایلی که بر اثبات خدا داشتم
        1-معجزه قران 2-علت و معلول و تسلسل 3-عظمت خلقت وزیبایی و شعور و وحدت4-تاریخ 5-مقبره امامان و پیغمبران 6-اعتقاد اکثریت مردم جهان 6-خلاق و رفتار پیغمبران وامامان 7-عقل می گوید اگر کسی گفت اگر با کبریت بازی کنی  خانه ات آتش میگیره  بهتر با کبریت بازی نکنی8 –فطرت 9-مادرم به علت مریضی قلبی ارثی از بچگه  هر دوسال یکبار سی سیو میرفت یکبار در بیمارستان ساسان در بلوار کشاورز دید عزرائیل با قیافه زیبا و شال سبز به کمر با یک کتاب بزرگ  آمدبالای سرش و کتاب را باز کرد گفت وقتت نشده در که باز بود رفت به اتاق بغلی مادرم گفت صدای شیون آمد  جان مریض اتاق بغلی گرفت و مادرم بعد از مدت کوتاهی فوت کرد
        این دلایل باعث شده بود عقل من به  وجودخدا باور داشته باشه  به عبارتی سند وجود خدا نوشته و امضا شده در محضر دیدم اما احتیاج به مهر محضر که همان قلب است داشت  وقتی از قلب صحبت میکنیم پای عشق به میان می آید کسی که عاشق خدا نباشد ذره ای شرک در وجودش است و بایست این شرک را بر طرف کند دیدیم چطور شیطان بعد از سالها تقرب و مقام مشرک شد اما عشق چیست عشق یعنی اینکه بدون معشوق نتوانی زندگی کنی و همیشه بدون او خود را در رنج و عذاب ببینی معیا ر آن اینست که آیا بدون خدا میتوانی در بهشت سر کنی  اگر بله است بدون خدا را دوست داری اما عاشق آن نیستی تا عاشق خداوند نشویم نمی توانیم بدرستی بگوییم حققیقت چیست اما چطور به عشق برسیم
        این حدیث است که معراج مومن به نماز شبش هست و اینکه بهترین مردم کسی است که خیرو برکتش برای مردم بیشتر باشد به عبارتی عاشق و خدمتگذار مردم از روی خلوص باشد و از هرتلاشی در این راه کو تاهی نکند
        اوایل جنگ من دعای کمیل حفظ بودم و هزاران بار می خواندم نماز شب بلند می شدم نماز شب  و دعا چیزی جز خستگی برای من  در اوایل نداشت   زیرا  با عقلم رفته  بود م جلو شما اگر نصف شب بلند شوی برای آب خوردن و با احساس زیبا و خستکی نا پذیر  و با طراوت  الهی شکر بگی بهتر از
        نما ز شب  طیاربدون حضور و طروات قلب است کیفیت در درجه بالاتر از کمیت است منافقین این راه را اشتباه میروند از جمله به خوارج می توان اشاره کرد حسن نماز شب این است به علت تنهای  وسکوت در شب بیشتر میتوانی فکرو وذکرت را متمرکز کنی و انسان  در تنهایی  قلبش متمایل بیشتر به خدا میشود
        من از نماز شب صرف نظر کردم  اما در طول جنگ به علت اینکه مواجه با مرگ بودم بیشتر به خدا فکر میکردم در یکی از عملیاتهای کردستان من اسیر کومله شدم گلوله ام تمام شده بود(آرپی جی زن ) در طول مسیر اسارت من با اینکه کمتر بیست سال بودم یکی از نگهبانان مسلح را خلع سلاح کردم اما گیر افتادم قصد کشتن من را داشتن اما به علت روز کوله که فردا ی فرارم بود برای تبلیغات من را زنده نگه داشتن کتک های بسیاری خوردم  اما باعث شد مقاوم بشوم  میدانستم یکی دو روز بیشتر زنده نیستم
        لحظه های اعدامم را بارها در ذهنم دوره کردم و همین طور به عالم برزخ فکر میکردم پیش خود م گفتم اگر به خاطر مردم قراره به جهنم برود پس خدایی نیست یک مقدار آرامش پیدا کردم  دست بند که از پشت من را بسته بودند کتف داغون میکرد مخصوصا که هنگام شب اجازه بلند شدن نداشتم دوست داشتم زود بیایند و مرا تیر بارانم کنند و از درد راحت شوم دلشوره عجیبی داشتم زمستان وحشتناکی بود  چشم های من را برف زد  به دهی بزرگ که همه کومله بودند بردند ما 5 اسیر بودیم صدای هلهله وشادی وتیراندازی گوش را کر میکرد پالای یک خانه بزرگ اسیر ها را معرفی میکردند پیش خودم گفتم همینجا سرم را میبرند دلشوره ام وحشتناک شد رئیس کومله خطاب به مردم گفت که من نارنجک کشیدم و قصد کشتن آنها را داشتم در هنگام اسارت من به ده جایی که کمین خوردیم رفتم اما همه فرار کرده بودند و من نمی دانستم که همه فرار کردند با نارنجک که در دستم بود به آنها گفته بودم فرمانده تان کیست  فهمیدم اسیر کومله هاشدم و و در محاصره بیش از 100 نفر هستم   مسئول کومله  به جهت آبروی نیروهایش به واسطه جثه من قضیه فرارم  به مردم نگفت به محض اینکه کلام رئیس کو مله تمام شد در یک لحظه سکوت همه جا را فرار گرفت وقتی به چهره مردم مسلح نگاه میکردم ترس و اضطراب شدید در چشمهایشان می دیدم  آرامش عجیبی پیدا کردم و نزدیک بود بخندم چیزی که غیر ممکن نشان میداد میدانستم خدا با آدمهای اسیرو غریب هست اما واقعا چنین چیزی احساس نکرده بودم بعد از 6 ماه با پول زیادی آزاد شدم چند بار به پای اعدام رفتم  دیگه با خدا دوست شده بودم زیرا از قدرتش با خبر شدم و مثل یک دوست با او صحبت میکردم دیگر نماز شبهایم با خستگی نبود در عملیاتهای بسیار و زخمی شدنهایم  ارتباطم بیشتر شد به یاد لحظات سخت و مهر محبتش می افتادم
        و حضورش را به عیان میدیدم  گشت های شناسایی تنهایی میرفتم زیرا نمی خواستم  کسی جای خدا را بگیره و با ذکر علی و ما رما رمیت به گردان تانکها میزدم   یکبار  که از درد تیر در سرم  که مورفین دردم را ساکت نمی کرد خواستم از خدا دردم را ببرد  دردم را به محض پایان دعایم بعد از چند ثانیه برد  یکبار بعد از  سه سال که ازدواج کرده بودم شیمیای ام بد جوری عود کرد هر روز همسرم میدید اشک توی چشمهای من جمع شده و چشمهای قرمز شده  می گفت چرا گریه میکنی میگفتم چیزی توی چشمهایم رفته فکر میکرد  نماز شب من علتش هست اما نمی دانست برای جلوگیری از سرفه به چنین حالتی  افتادم  نیمه ها شب دیگر طاقت نیاوردم به خدا گفتم بچه هایم دارند اذیت میشن خدایا  حالم رو خوب کن خوب شدم  دیگه ارتباطم با خدا داشت به نزدیک عشق میرسید که به علت لطافت روحم بدنم طاقت نیاورد
        واز خدا دور شدم و اسم خدا می آمد گوشهایم را میگرفت البته عاشق خدا بودم وچند سال نماز نخواندم منی که بدون خستگی شب تا صبح به نماز و دعا مشغول بودم شدم صفرکیلومتر اما یقین پیدا کردم خدا حقیقت دارد انسان هرقدر به خدا نزدیکتر میشود نعمت های خدا بر او بیشتر و امتحانش بسیار سختر می شود دل به خواهی نیست این یک قانون هست از خدا نخواهید ایمانم را افزون فرماید بگوید خدایا لحظه ای مرا به خودم وامگذار  و امتحانت بر من آسان گیر
         

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۴۱۲۲ در تاریخ سه شنبه ۱۷ تير ۱۳۹۳ ۲۳:۰۸ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        6