دریا سکوتم راشنید
درد درونم رادرید
دریا مرا بیچاره دید
دریا ز آب دیده ام لاجرعه جامی سرکشید...
زبس از آب دیده دل دریا را بخون آغشته کردم
به یک فتوای با دریا همخونی ام راهشته کردم
وشریکم با دریا در خون
زیرا آنچه در دل دریا جریان دارد عصاره درونم است
عصاره ای که همراه بااشک من در جان دریا جاری است
اگر آب دیده ام را به شمعدانی های بهشت می سپردم
سیلاب بهشت را به برزخی از آب و دل مبدل می نمود....
می خواهم به رحم دریا برگردم که سراسر وجودم را در آغوش می کشد
و غبار دلواپسی هایم را می روبد و از مرارت ها و ناگواری ها غسلم می دهد
کنون مرا ماوایی جز دریا نیست .
او که سکوتم را می فهمد
و در ساحل آغوشش نوازشم می دهد و هر بار به موجی اشک از من بر می چیند
و اگر هم مرا از شوق و عطش ببلعد کالبد خاکی ام را به زمین پس می دهد.
امانتدار خوبی است
همیشه باعث کشمکش و دعوایم
خاک کالبد مرا می خواهد
آسمان روح مرا
و دریا سکوت و اشک و عصاره ی جانم را....
آه باز چرا دیر گفتم
کاش هرگز برای نرفتن درآغوش دریا با تو پیمانی نمی بستم
دریا مگر ارثیه بابای توست؟
به آبروی دریا
ساده از خون خودم میگذرم
آب مگرمهریه ی مادرمظلومه من نیست عزیز؟!!