سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

چهارشنبه 28 آذر 1403
    18 جمادى الثانية 1446
      Wednesday 18 Dec 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        چهارشنبه ۲۸ آذر

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        ننه من غریبم
        ارسال شده توسط

        حمیدرضاابراهیم زاده

        در تاریخ : شنبه ۷ تير ۱۳۹۳ ۰۱:۴۱
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۰۱۲ | نظرات : ۵

         
                                                              این داستان  ننه من غریبم
         
        بعضی‌ها چه عادت بدی دارند؟
        همیشه خدا نک و نالشان بلند است و گوش فلک ازننه من غریبم وای آنها سنگین شده است. بقول مادربزرگم : « اصلاً گریه و ناز کردن براشون اومد داره ». خلاصه زرزرشان ملس است. و عجیب اصراری دارند کم و کسری‌های عقده‌‌‌وارشان را از لای سوراخ سمبه‌های رها شده و مغفول مانده و معطل دیگران تأمین و جبران کنند. بقول بچه‌ها گفتنی : همیشه آویزون  و مترصدند تا ویتامین و پروتئین مفتی روشون هوار بشه...آخ که چقدراز این فرصت طلبهای آسمون جل و لولو سرخرمن  بدم میاد .
        برای بعضی ازافراد یک قانون فرتی و قرتی همیشه روزگار حاکم برزندگیشان است و این اصل کلی اینست که ؛ برای پیشرفت و جلوه‌گری‌هایشان باید دیگران را تحقیر کنند و شکست دوستان واطرافیان موقعیتی برای نمایش و جولان دادنها و ریاکاری‌هایشان است.  بقول شاعراگفتنی؛ 
        « مـاه درخشـان چـو پنهـان شـود      شـب پـره وارد میـدان شـود ».
         
        البته ای کاش این اصل آبکی و آب دوغ خیاری یانکی مانکی به همین یک قلم آرزوی غیرمجاز ختم شود خصلت‌های ناهنجار و ناگوار و بارزی همچون دروغ ، بهتان ، تهمت ، غیبت ، بدگمانی ، افشا و تجسس در حریم خصوصی افراد و گناه جدید التاًسیس زیرآب زنی ، پاچه خوری و پاپوش‌دوزی و بالاخره فضولی‌هایی که عقل جن هم به آن قد نمیدهد بدست همین جاه‌طلبان فرصت‌طلب ، امتیاز و آتوی موفقیت است در یک جمله رمز پیروزی و سعادت این گروه ازجانوران چندگانه زیست فرصت طلبی محض، اکتساب سوراخ سمبه‌های مغفول مانده وآتوهایی ازملت است.
        پس همواره متوجه باشید که هیچوقت نباید روزنه آتو گرفتن به این عمله‌های فرصت طلب از حرمله بدتر داد. خصلتهای اینچنینی که عده‌ای برای تقویت واعتلای قوه آتشین فخرفروشی و پزوقمپز و تزویر و ریاکاری‌های سخاوتمندانه‌شان مترصد براندازی و انحطاط معقول‌تر از خویش هستند تا به فیض عظمای سگ خوری نایل شوند. وشایدهم اشتباه ازبنده باشد که این اعمال راقبیح ومذموم می‌پندارم، شاید شما نیز با بنده هم عقیده باشید.
        صدالبته در جماعت آدمیزاده خصایل اینچنینی ازجناب ابلیس وام گرفته شده است، که  به اکتشاف جانورشناسان و دیرینه‌بافان و رفقای جامعه‌شناس محتاج نیست بلکه متناوب و فراوان در مقابل انظار مشهود بوده و روزی چندبار دهن آدم را به مقاوله نجس میکنند بقول پزشک گفتنی خون آدم را کثیف می‌کنند.
        بی‌تردید قرآن کریم کتابی روشنگر، برای هدایت انسانهاست . کتاب آسمانی ومعجزه‌گر که در همه اعصار پاسخگوی ملتهاست و با اندرزهای زیبایش به یقین اهل خرد می‌افزاید. حتی این کتاب قشنگ هم عجیب اصراری دارد که انسان  را بی‌ظرفیت معرفی کند مثلاً میفرماید:  
        ان الانسان خلق هلوعا اذامسه الشر جزوعا واذامسه الخیر منوعا...(آیات19-21 سوره معارج)
        ان الانسان کان عجولا (اسرا-11)  
        وکان الانسان کفورا    (اسرا 67)    
        و حتی میفرماید : ان الانسان کان قتورا (اسرا  100)   در مجموع قربان خدا بروم که قرآن را بعنوان کاتالوگ انسان‌شناسی و دیرینه‌یابی و جامعه‌شناسی و آینده‌نگری و خیلی از علوم ریاضی و نجوم و شیمی و فیزیک و مادر بسیاری ازعلوم معقول و منقول قرارداد. برای یکبار هم شده این کتاب را با دقت واژه به واژه مطالعه فرمایید، قطعاً عرض بنده را تأیید خواهید نمود بویژه درحوزه انسان‌شناسی خداوند چه دست و دلبازی محشری بخرج داده است.
        بگذازیم و بگذریم ، من همین بحث جانورشناسی را که عرض کردم را بصورت یک خاطره برایتان تعریف کنم که اگر نگم دیسیپلین فکم بهم میخورد، چون مرض حرف درد پیدا کردم که به فکم سرایت کرده:
        صبح یک روز ابری اوائل هفته که اوقات زهرماری هم بر کیفییت حالم استیلا داشت، البته بخاطر رعایت مسایل امنیتی و شغلی این رفیق برتر از گلم جناب آقا فردین، از اسم و رسم واقعیش می‌گذرم وگرنه همه پته‌اش را با نام و کدخدمتی‌اش برایتان محض ارادت عرض میکردم...
        این آقای فردین همیشه خدا بنزین قبل از سهمیه بندی‌اش را به این وآن حاتم بخشی میکرد الان هم با این اوضاع حساس بنزینی، احساس اهدای این مایع حیات دوم درایشان به حد فراوانی بمثابه قند خون دیابتی‌ها فوران میزند و کله‌ملق می‌جهد. اصلاً به همین خاطر به درجه عظیم فردینی نایل شده است و اسم مستعار به این عسلی را رفقا به نافش بستند. ...
        مثل همیشه فردین خان ما حواسش به باک ذخیره بنزینش نبود و چون آدم دقیقه نود هم هست  برآورد فرمایید چه برسر کچل خود و خانواده محترمه و دوستان گل تراز گل می‌آید.
        البته این خصیصه نقطه مشترک و تفاهم اخلاقی ماست که دقیقه نود را دریابیم.
        خلاصه بنده هم دراین صبح دل انگیز از ترس باران معلق خبط کردم و با تعارفات سنار شیشکی حضرت فردین سوار اتول معظم‌له شدم . باوجود اینکه چند باری با طناب پوسیده ایشان به چاه ویل سقوط آزاد کردم، ولی بازهم اغفال شدم و تعارفش را معطل نگذاشتم... اواسط راه پت پت اتول آقا به راه شد . نگاه غضب‌آلودی به رخساره حضرتش کردم و به چشمهای هراسان ازرق شامی‌اش زل زدم عرق شرم بود یا آب پاکی برعارضش میدوید . توپ پرم را آماده شلیک به هدف خرشانسم کردم  که همراهم زنگید ...    
        آه آه... رئیس ضمخت و سخت‌گیر بنده پشت خط اصول‌دین می‌پرسید بساط عجز و هوچی‌گری براه شد  که آقای ارباب معلوم هست کجایی چراگوشی را برنمیداری؟   گفتم : مانده پای آبله در راهم .  گفت: چی؟  گفتم: الساعه رسیدم خدمتتان . البته 5 دقیقه‌ای پروتزتان (دندان مصنوعی) را روی جگر زلیخاییتان بفشارید رسیدم . این رابطه تحقیرآمیز را سریع قطع کردم چرا رئیسم هیچوقت حرفام را نمی فهمد؟ نمیدانم .
        ناگفته نماند ساعت که هفت می‌شود این رئیس مرئوس دوست من ، هر از 5دقیقه خارش تلفن زدن به جانش می‌افتد ای بیخود و بی‌جهت میزنگد طوری زنگباران می‌کند که اگه نگاه‌مان کنید انگاری از سیم خاردار زنگبار پریدیم. که الهی خدا و فرشته مهربان مرگ برایش بزنگند .
        چندان برام مهم نیست هول هولکی وارد معرکه و مغلطه دنیا شد کارش نمیشه کرد. باید بسوزم و بسازم شاید کارش همین نظارت بر حسن انجام درد سراست . دیگه چیکارش میشه کرد ؟ دلم براش میسوزه. امسال که منقضی خدمت بشه مستقیم باید بره ماست‌بندی اونجا ساعت 7 چه خواهد کرد الله اعلم. خلاصه نگاه خیره‌ام را بخاطر سایش سمباده‌آسای موقعییت بد استراتژیکی و حساس ازجناب فردین‌خان برگرفتم تا بیشتر چاییده نشود. اما این اوضاع از کوبش محکم و سریع درب اتل به رخسار فردین مهربان نکاست...
        با سوار شدن یکی از این خطی‌های مسافردزد دلم را خوش کردم ، توی راه هرچی بد و بیراه و اخ وتف ولعنت بود نثارشانس خودم و فردین کردم .از بخت بدم نالیدم که چرا اینقدر دنده اقبالم عقبکی شتاب بر می‌دارد.... بالاخره ده دقیقه بعد رسیدم درست سرساعت هفت و دو دقیقه . وارد اتاق حضرت رئیس شدم .    
        اوکه درحال لمبانیدن لقمه گنده‌تراز دهانش بود با دیدن لپ‌های گل‌انداخته‌ام و هن‌وهون حاصل از شتابم برخاست و لقمه اش را بزور روانه خندق بلا کرد و محصول بلعیدن این لقمه بزرگ نان و گوجه و پنیر لیقوان، سرفه مزخرف بوقلمون نشان بود لیوان چای را به دستش دادم فی‌الفور قورتش داد و از ته بقچه‌اش سوخت... حالش که جا اومد باقپی مدیرانه‌اش گفت: « آقاجان تا کی میخوای در این دهچده جیهانو دهاتی‌بازی دربیاری تا کی میخای با طیناب پوسیده این رفقای ناباب و تعارفات نامعقولشان توی چاه سرته اسیر بشی اقلاً...» نگذاشتم به جفنگیاتش ادامه بده نفسم با این کمدی جا اومده بود تازه هنوز 25دقیقه تا شروع ساعت اداری وقت داشتم . شصت دست راستم را به علامت اوکی بالا بردم مثل ببوها لقمه بعدی توی خرخره‌اش مچل ماند. سرم را برگرداندم و به طرف اتاقم رفتم همه پرونده‌های مربوط به جلسه کذایی امروز را توی کیفم چپاندم آی بسوزد این کارخانه چاپ پوشه زرد. قدم زنان به طرف همان مأموریت جلسه به راه افتادم اوه حالا کو تا جلسه، تا 45دقیقه دیگر تازه کارمندان اون اداره مشرف به خدمت میشن...
        مسیر نزدیک محل جلسه را محض متراژ خیابان و دیدزدن روزنامه‌های زرد و اجق وجق و درپیت لنگ لنگان طی می‌کردم . آخ امان از این جلسات بیخود که جز اتلاف وقت چیزی توش نیست... ازمقابل به یکی از آشنایانم که پیرمرد بازن نشسته و آبرومندی است برخوردم با ظاهری پریشان و رنجور و نگران کننده‌اش حس کنجکاوی‌ام را بصرافت انداخت . لابد با یکی از این خرپول التجارهای بد دهن، دهن به دهن شده شاید هم پیرزن بزک کرده‌ای با شلوار چسبان جین بهش متلکی گفته ، اصلاً شاید قیمت سرسام آور ارزاق بمزاجش نساخته ؟ خلاصه توی لک بود. به مقابلش که رسیدم سلام وعرض ادب کردم مثل همیشه با همان حس کنجکاوی‌ام که نقطه اشتراک من و فردین‌خان است می‌خواستم بپرسم چی شده عمو؟ به یاد حرف یکی از اساتیدم افتادم که سفارش میکرد «اجازه ندهید تا کنجکاوی‌هایتان به فضولی تنزل درجه پیدا کند». برحواسم مسلط شدم از ایشان پرسیدم حضرت والا چرا اینقدر پکری؟ بین ادای همین پرسش کوتاه متوجه شدم که یکی از همین گداهای سدمعبر که خداوند در گدا صفتیشان نهایت بردباری و دست و دلبازی را بخرج داده، دستان ضمختش را در دست همین آشنایمان قفل کرده یا بهم چسبانیده‌اند. مثل خبیث الکنه‌های پشم المعاف و منافی العفاف ، با آن چشمهای قی‌زده و صورت نخراشیده و دهان متعفن ، منقار خروس فامش را چپاند توی صورتم و گفت: آقا تو رو خدا بمن عاجزِ یتیمِ علیل و مریض و درمانده و چند دست از این صفات اسف بار و صدتا یک غاز کمک کنید . چنان آژیر می‌کشید و ضجه میزد گویا همین لحظات پیش ننه اش اونو تو خیابون به امان خدا ول کرده بود بقول رفقای مشهدی گم رفته بود... ونگ میزد: آقا تو را جان عزیزت ایشالا هیچ وقت پات به مریض خونه وانشه . من هم به جان عزیزم غیرتی و حساس، با این دل پوست پیازی‌ام که با این حربه ننه من‌ غریبم جادو شد که میفرمایند: « ان البیان لسحرا ».
        تعجبم اینجا وامانده بود که چرا آشنای ما دست این گدا را محکم ماسیده است، نکند همکار افتخاری‌اش شده است... زبانم را گزیدم و گفتم جریان شما چیه؟ بالاخره آشنای ما گره از زبان گشود و گفت: « آقاجان صبح اول وقت رفتم مستمریهای عقب مانده‌ام را از بانک بگیرم با آنهمه صف عریض و طویل و آسمان ریسمان‌ها، بالاخره بعد از 32نفر نوبت بمن رسید و توانستم همه حقوقم را مطالبه کنم بین راه برای پرداخت اقساط نقشه می‌کشیدم که همین جناب آویزان کنه صفت یا هر چی که جنابعالی رؤیت میفرمایید جلوی پام سبز شد، با همین الفاظ تبه‌کارانه و زنجه موره‌هایش دلم را ریش ریش کرد».
        پیرمرد بیچاره هم دل صاحاب مرده‌اش به درد آمده بود و صدقه سری خودش و اینحرف‌ها، یکبرگ از همین اسکناس‌های تازه بدوران رسیده را مستقیم می‌چپاند توی جیب بدون ته همین جناب جعلق‌التجار، معلق‌الفجار و بقول بچه‌ها گفتنی : برگ سبزی به گداخان می‌عطاید. البته گدای بزرگوار متوهم ضمیر نیز چنان مطنطن و مقلق ،مدیحه و ادعیه را قطارقطار برایش می‌سراید گویا مستجاب‌الدعوه‌تر از رسولان مرسل است و درعصر آهن و سیمان و اینترنت و اونترنت و هچل هفت، این‌گونه دعاها جای آمین را کم دارد تو گویی که اموات و ارواح درگذشتگان مال باخته همگی درصف طویلی تعظیم کنان و تکریم گران از بافته‌های حضرت استاد سر ذوق آمده و از خوش بحالی ریسه می‌روند. و انگار همگی منتظرالفیض ید و بیضای ساحرانه سرکار گدا، خوش خوشانشان شده و مسرورند که نگو و نپرس....  برگردیم، اندی بعد مال باخته سونامی زده محترم گویا مصدوم حمله قلبی شده و به عمق فاجعه پی می‌برد، حجم بحران سخت اعماق جانش را می‌تکاند، و برمی‌گردد توی قصه جلو چشم من و شما همان جایی که جادو رخداده و بقول بچه‌های زحمت کش و فداکار پلیس « سرصحنه جرم»، چنان برگشت انگارچک یکی ازهمین آمیرزاهای بازار سد اسمال موشکی هوار شد سرش ، برافروخته و خجل و عاقل اندرسفیه به گداجان بازبان ندامت عرضه می‌دارد که: یابن الگدا ببم جان، حالا من یک خبطی کردم تو بیا و عنایت فرما و آن چک پول را بمن برگردان تا من بجای آن اسکناسی به تو بعطایم ، بقول شاعرگفتنی:
                 از طلا بودن پشیمان گشته ایم                   مرحمت فرمائید ما را مس کنید
        غافل از اینکه دعای خوانده شده پس گرفته نمی‌شود. مرحمت و اینحرف‌ها بخوره توی سرش، پیرمرد بیچاره چنان به پهنای صورت اشک می‌ریخت و قسم می‌خورد گویی اگر این چرک کف دست به او برنگردد قطعاً نیم عمر طی شده و به جامانده‌اش برفناست، خلاصه التماس کرد و گفت که مرحمت کن و زندگی‌ام را با نوسان اخ و تف‌های سر بالایت به بازی نگیر و نقره داغم نفرما...
        گدای عفریته چون ماری نگهبان بر سرِ گنج چنبره زده و حاضر نبود دم بجنباند. دو راه بیشترنماند اول از همه، همین بساط شامورتی بازی را ورِ دل استاد گداخان بگستراند و رسماًهمکارش بشود که البته مایه‌اش یه کف دست واکس و گریس و از این دست سرخاب و سفیداب و گریم‌های لچر و زلم زیمبوهای  سیاه‌کاری است . و یا این که برود منزل و چشمهایش را درویش کند و در نزد دادگاه عدل عیال مربوطه به همه سوتی‌هایش اعتراف کند که چه حاتم بخشی ملوکانه و ببلهانه‌ای کرده و با گریه بگوید اصلاً پای هیچ زنی در میان نیست و البته این سوتی را به قیمت حکم تبعید به اتاقی انفرادی و بد آب وهوا آیا همان سلول بی لحاف و تشک انفرادی تحمل کند و مدتی را به مراقبه ومکاشفه و تفکر به خبط‌های گذشته‌اش بپردازد که از مزایا و حقوق حقه مرد خانه هم او را هیچ بهره‌ای نخواهد بود .
        گداخان باخش صدای نکره‌ای گفت: چی میگی دادا چه کشکی چه پشمی ؟ و باز پیرمردقصه ما شروع کرد به عجز و لابه و قربان صدقه رفتن گدای قصه ، رسید بجایی که بایست صورت بدترکیب و قبیح و نخراشیده و منفور این انگل اجتماع را ببوسد که من از تصورش اُقم می‌گیرد آنهم جلوی انظار و دیارالخلق که مثل کمباین خرمنکوب، حرف یک کلاغ چل کلاغ می‌شود. درمیان زنجه موره‌های آشنای مضطر به این استنباط رسیدم که قطعاً پیرمرد چک کارت گرانبهایی را از کف باخته است و گداخان هم چون رستم دستان لن‌ترانی و لیچار و درشت بارش می‌کند و پیرمرد را از سر بساط شامورتی بازی‌اش می‌تاراند.
        با خود اندیشیدم باید کاری کارستان بکنم تا آشنای مغبون به حقش برسد نه شاهدی برای ترک دعواست نه حالی برای بگیر و ببند. بی توجه به هیچکدام با قپی و نیرنگ مصلحتی گفتم از اخوی شنیدم یک سلسله چک کارتهای درشت قلابی توی بازاردست به دست شده ، بچه‌های بالا منتظرند که سرنخی بیابند و یکی خرجش کند و آنوقت از هر کی پیداش کنند چوب توی آستینش بکنند. و یا توی گونی می‌چپانندش تا باد بیاد و ورم بکند الان چند روز گذشته بهشون فشار میاد که اقلاً یکی را بگیرند و به ملت نشونش بدهند. فقط هرکسی را با این آلت جرم بیابند برای گرفتن سرنخی از جاعلین حتماً آنقدر می‌چلانندش تا.. . این چند روز بدنبال یک نفرند تا دق دلشان را از این انتظار به سرش در بیارند . حتما برای شاد کردن دل  مال باختگان و کوری چشم دشمنان یکی دو تا عنتر بی‌صاحاب را خفتشان را میگیرند و به سرعت محاکمه و خرخره‌شان را به دار مجازات می‌چسبونند. خیلی هم خوش شانس باشند و اونها هم رحم کنند حبس ابد براش می‌برند و شلاق باران پول نفت را یک جرعه بهش میدن ، البته طرف تا بره ثابت بکنه باید به سوالات رگباری نکیر و منکر پاسخ بده و....
        آنقدر جدی گفتم که آشنای ما هم توهم زده بود بلافاصله به آشنا گفتم: پول شما همین نشانه‌ها را داشت؟ چشای آشنا گرد شد و چند قطعه از آن چک پول‌ها را به من داد  و من جلوی چشای وق زده گدای سامورائی دستام را به نشانه  ارزیابی عمقی اسکناس از پشت نور بی رمق آفتاب پشت ابر بالا بردم چشام را جمع کردم و گره‌ای به پیشانی انداختم و ناچ ناچ کردم و با جدیت تمام گفتم: آره همش قلابیه. گوشی‌ام را درآوردم و گفتم: پس من با اخوی تماس می‌گیرم ایشان هم به بالایی‌هاجریان را اطلاع بده و بی توجه به گدا شماره‌ها را میچرخیدم و به آشنا گفتم : شماچند تا دیگه ازین‌ها را دارید؟آشنا گفت: دیگه هیچی اما یکیش بدست جناب گدا مصادره شده گفتم : پس خوب شد ایشان برای دادگاهی شدن خیلی حرفها داره خیلی بیچاره‌تراز اینحرفاست تا بره ازخودش دفاع کنه با اینهمه سوابق خفه‌اش می‌کنند شاید هم به محاکمه نرسیده پِخ پِخ ...
        گدای منفور قصه ما باچشای ورقلمبیده‌اش اینجای داستان را تحمل نکرد عصای چلاق بازیش را انداخت پائین و دستهایش را تا ته تنبان گشادش فرو برد مثل اینکه به خنسی خورده باشد همه جا را گشت ، از گشتن پشیمان شد و آمرانه از سر تاًثر و اعتراض گفت: اصلاً از این قلابی‌ها داشته باشم چه ربطی بمن داره من فقط یک مشتری‌ام. گفتم: اونا دلیلش را زودتر از تو می‌دانند که تو هنوز نتوانستی خرجش کنی تازه اونها شماره سریالهایی دارند و کاری با حرفات ندارند فقط کافیه این پول‌ها رو از دست تو پیدا کنند چند روز توی دخمه بازداشتگاه به همه جرایم نداشته‌ات قسم میخوری و اعتراف میکنی اگر بتونی توی اون نسق‌کشی‌ها بگی که از کی کش رفتی معلومه خرشانسی خدابیامرزدت کی میاد دنبال جسد یک خائن، دردسرداره. اونها هم چون آب از سرشون گذشته فقط میخان یکی رو اعدام کنند تا شر قضیه بخوابه کی از تو بهتر؟ البته تا اون وقت به قتل هابیل و همدستی بافرعون قتل حضرت یحیی و سرقت از قارون و... اعتراف میکنی چون اخلال درنظم عمومی و اقتصادی و ازون حرفای سیاسیه اونا با کسی ملایمت نمی‌کنند حال خود دانی آشناجان ما بریم تاشر قضییه ما را نگرفته ...           
        نفس گدا به شماره افتاد نزدیک بود چشاش از گودی کریه حدقه‌اش بیرون بجهد مثل قورباغه درختی. بوی تعفن آزاردهنده دهانش را نگو خدا میدونه چند قرنه که روی مسباک بخودش ندیده  همینطور هاج و واج دستش توی تنبانش ول می‌گشت بسته پولهای منظم و قلمبه‌ای را بیرون کشید و از لای اونها تنها یک برگ چک پول را درآورد و گفت این بی‌صاحاب مال من نبود. و رو کرد  به آشنای ما و گفت : آهای اخبی حواست جمع باشه پول قلابی به ملت خیرات نکنی نزدیک بود منو بدبختم بکنی . و بمن گفت: هی آقا شما هم به داداشت بفرما این آقا پول قلابی پخش میکنه  اصلا هیچ رفطی بمن نداره عجب آمهایی هستند بااین سن وسال خلاف میکنن؟  گفتم : ازش نگیر برات بدتر میشه . ولی گدا به سرعت پول را چپاند توی جیب روی سینه کت آشنا و بیخیال عصای جادوگریش مثل برق می‌رفت بلندتر گفتم تا بشنوه؛ به بچه‌های بالا میگم همیشه ملت را دعا میکنی .. . و سرجات همیشه این اطراف هست . بذار با دوربین موبایلم یه عکس ازت بگیرم.
        با صدای مضحکی از دورمیگفت آقا واسه چی میگیری نگیر دیگه. بذاربرم ، بجان بچه‌هام همین یه دونه بود که فامیلت بمن داد. بخوره به سرش ... عژب بشاطی شد ببین تو روخدا، ای بر دل شیاه شیطون لحنت ...توی دلم گفتم خوب باشه فقط یه دونه یادگاری برای چاپ داستانم می گیرم . اون بیچاره هم مثل بز الکن می‌دوید و می‌جهید گفتم نکنه خودشو زیرماشین لت و پارکنه.
        کاش میماند و به او میگفتم: استاد یادت باشه هیچوقت به مال قلمبه مردم طمع نکن که توی حلقت میچپه وخفه‌ات میکنه . نمیدانم چطوریه که اگر یه صد تومانی بذارن توی دستت، میگی مگه من گدام؟ که تحقیرم میکنی اما انتظار داری بهت پنج هزاری و دو هزاری بتعارفند و تو هم دلت غنج بره ازدل ساده و مصفای اونا. بروعموجان امروز روزبدشانسی من وتوست.وگرنه خیلی بمابد میگذشت .
        گداجان هراز چندگاهی سرش رابه نشان  کنجکاوی بطرف مابرمی‌گرداند و زیرلب ورد  میخواند یا فحش میداد به هرصورت می‌غرید و میدوید. و منهم دوربین موبایل را به علامت عکس گرفتن بطرفش نشانه می رفتم...واوهم برجهیدن وغرشش برای فراراز نگاهم اصرار میکرد. تا ناگهان سوار اتومبیل زیبا و لوکسش شد و در رفت.
        یاد حدیث قشنگی از رسول خدا افتادم که فرمود: « دو خصلت در آدمی همواره جوان می‌ماند: یکی آرزوهای دراز و دیگری آزمندی ».
        وای موبایلم دارد می‌زنگد. رئیس باصدای تو دماغی‌اش گفت : کجایی ارباب؟  گفتم: چی شده بازم؟   گفت : چند تا چک پول قلابی بمن انداختند چیکارش کنم؟  گفتم: دارم میرم جلسه اومدم با هم صحبت می‌کنیم.  گفت: توهنوزنرفتی‌ ای بابا بجنب همه توی جلسه منتظرتند. گفتم : الان رسیدم جوش نزن باز میسوزی. آها الان رسیدم نزدیک درورودی و قطع کردم اگه همینطور دل بهش بدم تا فرداغرمیزنه. بوق ممتدی نظرم را جلب کرد سرم را برگرداندم بَه بَه عزیز دلم فردین جان بزرگوار ازبچه‌های بالا، با پررویی تعارفش را شوت کرد توی اوضاع قمردرعقرب که بپر بالا منتظر چی هستی؟ انگار نه انگار همین نیم ساعت پیش منوسیلان و ویران وسط خیابون آویزان گذاشت... و من به سرعت از آشنای خوش شانس  مال یافته خداحافظی کردم و سوارشدم تا خدا چه خواهد.
                                                                                     حمیدرضاابراهیم زاده آبان1386
         
         کلیه حقوق برای مولف محفوظ است .

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۴۰۵۱ در تاریخ شنبه ۷ تير ۱۳۹۳ ۰۱:۴۱ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        4