روزی دهقانی از جاده باریکی که پس از نیم ساعت پیاده روی به خانه اش منتهی میشد ، در راه بازگشت به منزل بود. هوا تقریبا تاریک شده بود و دهقان خسته از کار روزانه ، آرام آرام راه را طی میکرد که ناگهان بارشی شدید در گرفت. دهقان که چتری هم همراه نداشت به راه رفتن خود ادامه داد تا اینکه در میان شر و شر باران صدای یک پرنده را شنید.کمی که دقت کرد دید صدا از روی زمین است و پرنده در حال پرواز نمی تواند باشد.صدا را تعقیب کرد و دید که بلــــــــــــــه.یک پرنده کوچک ولی چاق و چله با بالی زخمی روی زمین افتاده.دل دهقان به حال او سوخت ولی از آنجا که دو دست خودش در حال یخ زدن بود نمی توانست او را باخود به منزل ببرد.نگاهی به اطراف انداخت و دید در کنار یک بوته مقداری فضولات گاو هست که تازه و گرم است و می تواند پرنده را تا صبح لااقل زنده نگه دارد.بنابر این پرنده را در داخل فضولات گاو قرار داده و به راه خود ادامه داد.
پرنده که از سرما داشت میمرد ، به محض اینکه جایش گرم شد زد زیر آواز و حالا نخوان کی بخوان.
حدود ده دقیقه بعد دهقان دومی که از همانجا در گذر بود صدای آواز پرنده را شنید و رد صدا را گرفته و او را پیدا کرد و از فضولات گاو بیرونش آورد و تمیزش کرد و سپس از آنجایی که آنروز نتوانسته بود غذایی برای اهل خانه تهیه کند، بلافاصله سر پرنده را از تنش جدا کرد و آن را برای طبخ به منزل برد.
و اما سه درس اخلاقی از این داستان :
1- هرکس شما را در وضعیت بدی قرار داد ، لزومأ دشمن شما نیست بلکه ممکن است دوست شما باشد مانند دهقان اولی.
2- هرکس شما را از وضعیت بدی بیرون آورد و دستی به سر و گوشتان کشید ، لزوما دوست شما نیست.ممکن است دشمن شما باشد مانند دهقان دومی
3- وقتی در وضعیت نابسامان و بدی قرار گرفته اید ، مانند پرنده که زد زیر آواز ، لا اقل آن را جار نزنید.
درود بر همه بزرگواران.مرسی از وقتی که برای مطالعه این پست گذاشتید.
تا باری دوباره بدرود