سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 7 دی 1403
  • سالروز تشكيل نهضت سوادآموزي به فرمان حضرت امام خميني -ره-، 1358 هـ ش
  • شهادت آيت الله حسين غفاري به دست مأموران ستم‌شاهي پهلوي، 1353 هـ ش
27 جمادى الثانية 1446
    Friday 27 Dec 2024
      مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

      جمعه ۷ دی

      پست های وبلاگ

      شعرناب
      تهران 52(داستان زندگی من ودرد بودن)
      ارسال شده توسط

      علی ناصری(عین)

      در تاریخ : چهارشنبه ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۳ ۰۲:۳۸
      موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۵۷۵ | نظرات : ۱

      قسمت دوم:
      از کوچه هشت متر جمشید هرچه بگویم کم است.این کوچه محل تجمع هفتاد دو ملت بود مشت سیف الله مردم میان سال باقدی بلند که یک کامیون داشت وهشت سر عائله وترک زبان بود آقارضا حسنی با چاهر پسر وچهار دختر ملایری بود عباس آقا تاجیک مغازه دار محله که نمی دانم از کدام گوشه ی مملکت آمده بود تنها مغازه دار محله بو د در کمر کش کوچه معصومه قمی با تنها فرزند پسرش که همیشه یک پاش توزندان سیاسی بود وهمسایه اش هم جمیله خانم زن ترکی بودچهارتا پسر داشت وخودش ترک زبان بود ولی همسرش را هیچ گاه ندیدم چون فراری بود داخل این کوچه چند تا خانوادهی کولی همه بودند که دائم دست فروشی می کردند وگاهی اوقات بدشان نمی آمد سر به اموال غیر بزنند.خانواده تفنگ چی هم بودند که  خانوادگی کارشان  قالی   وگبه بود واز خرد وبزرگ به این کار مشغول بودند واصلن خانه آنها محل کارشان هم بود یک ابولی(ابالفضل ) داشتند عجب پسر شوخ وبا مزه ای بود لباسهای بلند خواهرش را بر می داشت وبا دایره زنگی به دست داخل کوچه می خواهند ومی رقصید.ابولی ما پنج شش سال بیشتر نداشت سر تا راچه به درد آورم این بود ساختار اجتماعی کوچه جمشیدو ناگفته نماند که به ماهم خراسانی می گفتند وهر کدام از این مردم به گونه ای از سرزمین مادری رانده شده بودن وبه امید روزی که به شهر خود بر گردند واین تازیانه ی زمان بود در آغاز قرن پیشرفت بشر ، ولی به همین بضاعت کم دل خوش بودیم ودر غم وشادی با هم شریک بودیم چون دردی مشترک داشتیم.
      مادرم سواداندکی داشت وکاغذ به دست جویای منزل آشنایمان که پدرم در آن زندگی می کرد از ریش سفیدان وبزرگان محله بود ودر حالی که دوساک خرط وپرت همراه داشته ودست داش رضا در دست اش بود وگوشه چادرش به دندان به من هم گاهی اوقات نهیب میزد که:( مواظب باش ) واین حرکات علاوه براینکه به غم های می افزود ولی برای م به گونه ای مضحک بود که انسان برای ترقی موقعیت علمی واجتماعی خود چه سختی ها که باید تحمل کند
      در افکارم غوطه ور بودم تا اینکه رسیدیم در خانه رنگ ورورفته ای که پسرک نیمه فلجی بر سه چرخه  با یک لا زیر پوش بی جامه در ب آن بود وباد هان پر وبسکویت که آب دهانش هم به آن قایط شده بود صحنه ای اسف بار برای برای مهیا می کرد عباس آقا کاسب محله به مادر گفت : همشیره همین جاست ومن دریافتم که به آخراین سفر پر غوغا رسیده ام سفری که حدود دوروز با دربری تمام طول کشید.ومن مادرم را می ستودم که چگونه با این شرایط سخت سفر مارا به مقصد رسانده بود.زنگ اخبار را زدیم خانم سبزه ای درب منزل آمد. وبا مهربانی مارا به داخل تعارف نمودانگار که مدت هاست مادر را می شناسد.خانه این آشنای مامنزلی بود با دو اتاق فسقلی ویک زیر زمین ،خیلی ساده وهمین ،ولی در پشت این سادگی وبی چیزی ،دلی وجود داشت هم چون دریابی کرانه وزیبا صاحب خانه که دوست وفامیل دور پدرم بود از آن ادم های خوش مشرب وخودمانی بود .با اینکه عیال وار بود وخودش هم چهار تابچه داشت علاوه برآن مار ا هم با چهارتا داداش ویک مامان با باکه دوتایمان  هم نیامده بودیم در منزلش جا داده بود که حالا دوخانواده بودیم ودواتاق تودر تو ویک زیر زمین که هم حمام بود هم آشپز خانه هم انبار و.......وبدنه آن هم سیمانی بود که بعد ها که تلویزیون دار شدیم عین این مکان را در فیلمهای پارتیزانی آن زمان در کمپ های اسارت دیدم وهمه این ها رنجی بود بر دل کودکی که فقط چهار سال داشت .ولی خوشحال بودم از اینکه چنین پدر ومادر سخت کوشی دارم   دوخانواده در آنجا بودیم وبا آن همه مشکلات چه زیبا دل ها مان با هم یکی بود برسر یک سفره می نشستیم وبا هم به گردش می رفتیم ودر غم واندوه وشادی ودارایی ونداری با هم بودیم با آن که خانواده  آن هادودختر  ویک پسربودندولی با ولی حدود شش ماه با هم بودیم..............بقیه در قسمت سوم 
       
       

      ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
      این پست با شماره ۳۸۷۵ در تاریخ چهارشنبه ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۳ ۰۲:۳۸ در سایت شعر ناب ثبت گردید

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      1