سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

شنبه 8 ارديبهشت 1403
    19 شوال 1445
      Saturday 27 Apr 2024
        به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

        شنبه ۸ ارديبهشت

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        عشق وایمان(عاشق جهنمی)
        ارسال شده توسط

        منصور دادمند

        در تاریخ : پنجشنبه ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۳ ۰۱:۳۱
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۵۷۳ | نظرات : ۰

        زمانی بود دعایم مستجاب می شد اهالی محله فکر میکردند خیلی با ایمان هستم آن اسارتم با عث هم اینها بود فکر می کردند به علت فرارم شکنجه های زیادی دیدم مخصوصا از این که هم به علت اسارتم و مجرو حیتهایم در طول جنگ  وزن زیادی از بدنم از دست داده بودم اولین دعایم زن مهربان سالخورده بودکه پادرد شدیدی داشت و فرزندانش به خارج رفته بودند باعث فوتش شد
        عملیاتها در حین عملیات  اول صبح یک  از دیدبانان  دید داره دعا میخوانم گفت من دعا کن (شهید بشم) گفتم باشه جلو پایم افتاد
        شهید شد در ضمن یک بسیجی که به عیادت من در بیمارستان آمدگفت از آن ذکری که در هنگام اصابت تیر وترکش گفتی خیلی خوشم آمد به محض اینکه رفت خط شهید شد همین برنامه در مجروحیت بعدی ام تکرارشد مانده بودم این چه بازی خدا سر من در می آورد
        از جمله دعایم که استجابت شد شفای مریض رو به مرگ -بچه دار شدن-مکه – کربلا و..
        البته استجابت دعای من بدین صورت بود که من هم مانند بقیه یک تیر در تاریکی رها می کردم تعداد تیر ها به حد نصب جهت به هدف خوردن می رسید
        یک دفعه دعا کردم پر واز کنم خواب دیدم دزد هستم و هنگام فرار می توانم به آسمان پرواز کنم عین واقعی بود ترس از ارتفاعو فشار باد کا ملا واقعی احساس کردم یک دفعه گفتم کاش  درد رنج حضرت زینب رااحساس میکردم در اولین عملیات اسیر شدم
        بار دیگه کفتم این همه تر کش خوردم یک تیر نخوردم  یک تیر به گیجگاهم خورد یک دفعه گفتم خدایا من از چیزی نمی ترسم حتی عذابت خدا عذاب واقعی به من نشان داد خواب دیم در قبر هستم و استخوانهام داره خرد میشه و انگار یک نفر با زانو گلوی من را فشار میدهد و آرامشی که در عملیات ها داشتم ندارد و با اضطراب و ترس شدیدی که داشتم نزدیک بود در خواب سکته کنم همسرم من را ازخوای بیدارم کرد خانومم هم خیلی ترسیده بود می گفت وضعیت طوری بود هم می ترسیدم بیدارت کنم هم نه دیم داری سکته میکنی بیدارت کردم خواهر خانومم بچه دار نمی شد  همسرم گفت برای خواهرش دعا کنم گفتم شاید مصلحت نیست
        گفت نمی بینی وضعیتش چقدر خرابه نز دیک بود من را از خانه بیرون کند دعا کردم سه قلو زایید دو دختر ویک پسر مهربون  
        یک دفعه درد شدیدی داشتم به مرفین عادت کرده بودم و دیگه مرفین  اثری بر من نداشت  به محض اینکه دعا کردم دردم شفا پیدا کرد
        دراسارت یکی از کو مله ها امام زمان (ع) جلو پدرم مسخره کرد گفت پسرت یکی ازاسلحه نگهبانان زندان برداشته  امام زمان (ع)صدا کرده بگو امام زمان(ع) بیاد نجاتش بده از خودم خجالت کشیدم با عث این امر شدم از خدا خواستم آزاد شوم اصلا امکان نداشت کسی که فرار میکنه مخصوصا با آن سابقه نارنجک من را زنده بگذارند راننده اعدام کرده بودند وای به حال من از زندان آزاد شدم و نقش خوبی در پاک سازی کردستان داشتم ومقداری معرف شدم
        بعد از ازدواجم مجرو حیت  شیمیای  ام عود کرد یک بچه 2 ساله داشتم  نصف شبها به علت خفگی نمی توانستم بخو ابم وسرفه ام عزیت میکرد به خودم فشار می آوردم سرفه نکنم خانو مم می گفت چرا چشم هات پر از اشک و خونه گفتم چیزی توی چشمم رفته
        نصف شب دیدم نمی توانم جلو سرفه ام بگیرم  به خدا گفتم من آزارم به کسی نرفته من را اذیت نکن  سرفه ام خوب شد تا حالا سرفه ای نکردم
        یک دفعه گفتم  خدایا مزه آتش ترا میخواهم بچشم در روز حداقل 2 الی 3 باربه خاطر قدرت تجسمی قوی که داشتم بارها با دعای کمیل در عالم برزخ از روی آتیش ها می گذاشتم  و در بین آنها می سوختم
        حدود ساعت3  بعداز ظهر خانه روبرویی جنوبی  ما آتیش گرفت یک ساختمان یک و نیم طبقه بود که یک زن و شوهر افغانی و یک پیر مرد گدا که صاحب خانه بود زندگی می کرد مردم از او به ستوه آمده بودند به علت تنبلی دستشوی بزرگش را  تو کو چه پرت می کرد خانه که آتیش میگیره خیلی وحشناک هست طبقه اول هنوز آتش نگرفته بود سریع رفتم تو ی حیاط کوشه پش تبام بود یک هو دیدم داره غش میکنه و با سر میاد پایین سریع رفتم زیرش با دست بگیرمش به من برخورد کرد  سرش تو حوض آب افتاد و نجات پیدا کرد اما کمر من هم داغون شد هیچوقت این کار را نکنید با این کمر دردم نمی توانستم راه بروم اما خانومم گفت بروم کباب بگیرم برای بچه ها رفتم کبابی مغازه روبروی آن یک اگزوز سازی بود گویا بنزین ماشینکامل خالی نکرده بودند ماشین آتش گرفت و برای اینکه کارگاه آتش نگیره ماشین  راهل دادند بیرون درست جلوی پای من به خدا گفتم غلط کردم بسم ا ست بدون اینکه به نا له های صاحب ماشین گوش بدهم رفتم کبابی
        یک دفعه دیگر یکی از همیاران  حراست مسابقات فوتبال  هنگام مسافرت ماشینش با سر عت زیاد چپ میکنه به کما میره و آسیب وحشت ناکی میبینه  دکتر احتمال  زنده ماندن آن را حدود5  الی 10 درص با خوشبینی اعلام میکنه و میگه بایست سریع عملش کنیم اگر نه این  5 درصد امید از بین میره  حدود 2 ال 3 میلیون تومان  پول میخواست با بد بختی از این رئیس به آن رئیس 500 هزار تومان جور کردیم نمی دانم چرا مادرش آمد سمت من و گریه کرد گفت نجاتش بدهم  به چشم هایش که نگاه کردم اشک های یک مادر درد کشیده و نا امید دیدم یک لحظه انگار تمام بدنم آتیش گرفت از اشک مادر تر سیدم ماشین زیر پام که از بنیاد گرفته بودم فروختم  خداو خر ج عمل های اون کردم علیرغم اینکه همه گفتن نکن امکان نداره زنده بماند به خدا گفتم من رنجی برای این پول نکشیدم که  ناراحتی اش را بخورم (با سه میلیون وام خریدم) ما را طرف اشک یک مادر نکن این بنده خدا را نجات بده به خواست خدا از کما ی طولانی در آمد و عملها با موفقیت انجام شد
        آخرین دعایم این بود که خدایا  کاش  که من در کربلا حضور داشتم نفهمیدم  قبل از هر دعا باید به مضرات آن دعا واقف باشم
        و این دعا مانند دعای خدایا ایما نم را زیاد کن هست  با دعای آن وارد دریای بیکرانی از نعمت و بلا می شویم و هر کسی نمی توانه ازاین دریای سهمگین بلا عبور کنه کشتی پر از طلا داشته باش اما اگرناخدای ماهری نباشی غرق میشی و من اصلا دریا نوردی بلد نبو دم
        رو ز دهم عاشورا بود من هیچوقت زنجیر نمی زدم زیرا برای بدن مضر است   و خدا دوست نداره به بدن خود آسیب بزنید اما نمی دانم چی شد رنجیر زدم و دستم رنجیر را با آخرین قدرتش به پشتم می ز د به نحوی  که پشتم سیاه و کبود شد روح مو قع درد و رنج مقداری لطیف میشه
        خواب دیدم در کربلا هستم و جزء یاران امام حسین (ع) با نیزه به میدان رفتم و یک نفر کشتم یکی زخمی یک تیر به دهنم خورد وبه پا وشکم امام حسین (ع) آمد پیش  جنازم نمی توانستم چشم هایم را باز کنم  حضورش را احساس کردم سرم را  بالا آورد دستی به سرم کشیدوسرم را به زمین گذاشت ذکری گفت اما نمی دانم چی بود خوب نشنیدم  دو بار در جبهه بدون اینکه صورت ائمه اطهار ببینم آنها را دیده بودم یکبار در کربلای 5  با مسئول گردا ن دعوایم شد نه از آن دعواهایی که با عث ضد و خورد به من گفته بود حق نداری با بچه ها به عملیات بیایی می دانستم با این کارش اشتباه بزرگی میکنه و کرد خواب دیدم یک دشت پر از جنازه بسیجی هاست و یک زن به جنازه ها سر می زنه و بالای سرشان گریه میکنه نز دیک من شد جنازه ها همراه آن خانوم که احساس کردم حضرت زینب (ُس) است در آسمان به سمت نور همانند فیلم روح رفتند من گفتم مرا ببرید از خواب بیدار شدم
        فهمیدم وقت جانبازی ام رسیده و تر کش بدی میخورم دل شوره خیلی بدی داشتم کاش آن خواب را نمی دیدم به عنوان دیدبان رفتم زمانی روی جنازه ها راه میرفتم (کانال پروش ماهی)
        یک گلوله مستقیم تانک خوردم دستم بد جوری آسیب دیدم اما دکتر ها مچ دستم را نجات دادند بار بعدی آن را نمی توانم ذکر کنم
         
        در کربلا  بود  صدای اسبها را می شنیدم آمدند و از روی من رد شدن درد آن را کاملا حس کردم
        دیگر به همه آرزو هایم رسیده بود م
        اما نفهمیدم دریای بلا تازه شروع شده در سکوت شب صدای ناله های یک دختر بچه را شنیدم در حال فرار بود روحم توانست از جسمم خارج بشه  صحنه های شوم کربلا و تازیانه ها و.. دیدم هر چقدر کریه کردم و خودم را سپر آنها قرا ردادم تا ثیر ی نداشت تنها درد تازیانه ها را احساس میکردم و این غمم را دو چندان میکرد از خواب بدار شدم اما صحنه ها برای ساعتها از جلو چشمم بیرون نمی رفت دیگه طاقت نیاوردم بعد از نماز صبح رفتم با لا پشت بوم از طبقه سوم ساختمان خودم را پرت کنم پایین کف حیاص دید م مقداری سرکیجه گرفتم به ارتفاع سرگیجه میگرفتم امدم خودم پرت کنم احساس کردم دختر سه سالم گوشه انگشت کوچکم میگیره
        پشیمان شدم آمدم پایین دختر ماه خشگلم دیدم  نارا حت شدم چرا این کار میخواستم بکنم  یک بار دیگه با تیم ملی واتر پلو به کراواسی رفتم  خواسته خودم را در دریای بیاندازم  خدا گفت لذت ذکرم را از تو میگیرم اگر می خواهی خود کشی کنی من اذن مرگ را به تو دادم مواقعی که شب  تا صبح با هما هنگی بدنم خدا را عبا دت میکردم درزمانی که از برزخ تجسمی ام بر میگشم  چیز خیلی وحشناکی دیدم و متوجه شدم اگر دو سال دیگر همینطور عبادت کنم مرگم دست خودم میشه  اما به خاطر آن حادثه ترسناک پشیمان شدم شیطان دیگه وارد معرکه شد به من گفت می خواهی بروی زن و بچه ات را تنها بگذاری  اون خودش با عث فکر خودکشی  من  بود شب بیاندازد  بعد گفت اگر میخواهی صدا ها را نشوی مسجدو دعا نرو و بعد هم نمازت را نخوان کا ملا موفق شد دیگر من نه صدایی می شنیدم نه صحنه  ای از به یاد دارم  در مترو کتاب فروشی بود کتاب دیوان شاه نعمت الله ولی دیدم  بیتی از شعر این جسم ضعیف لایق قربان نرود  حالم منقلب شد و بعد از چند سال یک نماز مغرب عشا خواندم اما فعلا هنوز میترسم  و منتظر مرگ هستم

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۳۸۱۹ در تاریخ پنجشنبه ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۳ ۰۱:۳۱ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0