سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 2 آذر 1403
    21 جمادى الأولى 1446
      Friday 22 Nov 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        جمعه ۲ آذر

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        سفرنامه ی سيد مهدي موسوي
        ارسال شده توسط

        فاطمه جهانباز نژاد

        در تاریخ : يکشنبه ۱۰ فروردين ۱۳۹۳ ۲۰:۰۵
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۱۴۰ | نظرات : ۱

        سفرنامه، طولاني‌ترين شعري است كه در مجموعه «پرنده كوچولو، نه پرنده بود

        نه كوچولو» سيد مهدي موسوي آمده است كه مشتمل بر 168 بيت مي‌باشد.

        شاعر با وسعت نگاهي که نسبت به محيط پيرامون اجتماعي و طبيعي كشور

        دارد، انواع مجازها و تصويرهاي شاعرانه را همراه با هنري‌ترين شيوه‌هاي بياني

        و آشنايي‌زدايي، در اين اثر نمايش‌گونه بكار مي‌برد. تا جايي كه مي‌توان اذعان

        داشت كه سفرنامه با قالب و معناي رمزي و تمثيلي خود، همچون گوهري در دل

        اشعار او مي‌درخشد و همچون شناسه‌اي در بافت اشعار وي خود نمايي

        مي‌کند. در واقع، وي در اين اثر خودش را به تصوير کشيده است.

        ... اینها بخشی از کتاب بنده است که به زودی روانه چاپ خواهد شد.


        و حالا ...

        متن این شعر زیبا و خواندنی مهدی عزیزم

        که نوازشگر

        زمزمه های شب یلدای من بود و هست و خواهد بود

        در لحظه‌ ي حلول «نور بي‌اسم»

        ...

        نور بی اسم توی ذوقم زد

        باز شد یک دریچه در کمدم

        اول شعر از تو افتادم

        به کجایی که می رود به خودم

        اسب سرکش شب مرا زین کرد

        از سر زندگیم سر رفتم

        پاره خطّی شدم که پاره شده

        بی تو از صفر تا سفر رفتم

        برج میلاد مثل من خم شد

        10 مهری شدم به خوبی تو

        خاطراتم به جاده ای پاشید

        رد شد از پیش اسب چوبی تو

        سینه می زد من از «امام حسین»

        لب آسفالت ها ترک برداشت

        کوچه تا بغض «انقلاب» رسید

        عشق را چند جور شک برداشت

        تاکسی از جلوی من رد شد

        دست خود را به دست من دادی

        «تیر» و «بهمن» کشیدم از سیگار

        تا رسیدم به «برج آزادی»

        خواستم از خودم فرار کنم

        به تو از هر دقیقه برخوردم

        گفتم اسم تورا و زنده شدم

        توی هر کوچه ی «کرج» مردم

        از حساب تو جبر شد رفتن

        چک بی مبلغت به من برگشت

        مثل تنها قدم زدن تا صبح

        توی شب های خیس «گوهردشت»

        وسط خودکشی و عشق شدن

        روی یک پشت بام خواب آلود

        قار قار کلاغ ها می گفت

        که یکی بود و هیچ وقت نبود

        دل من منفجر شد از غصّه

        تا که بمب اتم شروع شود

        چادرت خیس گریه ام شد تا

        شوری آب قم شروع شود

        حوض، اشک مرا وضو می کرد

        با جنون زل زدم به ماهی که…

        سایه ای مثل من بلند شد و

        نامه انداخت توی چاهی که…

        به بخاری داغ چسباندم

        تا که این سوخته، لبم بشود

        جدل و فقه را کنار زدم

        تا که عشق تو مذهبم بشود

        ساخت معجونی از غم و تردید

        بعد آهسته در دهانم برد

        خواب شیرین مرا پراند به تو

        شور خواند و به اصفهانم برد

        همه ی فَرج ها فَرَج شده بود

        تا که هر شهر چلستون بشود

        سی و یک مشت پل زدم تا تو

        تا که رودی که نیست خون بشود

        سال ها خسته تر از آینده

        جاده ی ناتمام گز کردم

        مثل زاینده رود خشک شدم

        تا که این راه را عوض کردم

        خشم خورشید توی مغزم زد

        خاطرات تو پاک شد از دم

        «نیچه» زرتشت را به دستم داد

        تابلو گفت ساکن یزدم!

        رفت بر باد زندگیم… «چرا؟»

        خانه در خانه بادگیر شدم

        چشم بودی به خواب بسته شدی

        چشمه ای بودم و کویر شدم

        روز و شب می شمردم و مردم

        ریگ ها و ستاره هایش را

        آن قدر اشک ریختم از تو

        تا خدا آفرید آتش را

        اتوبوسی به راه افتاد از…

        شیشه را چند بار خواب گرفت

        «سعدی» افتاد توی «حافظه» ام

        ماه از چشم من شراب گرفت

        باغ نارنج توی دستم بود

        لب به لب شد لبم به گردن تو

        کرد/ حمّام توی چشم وکیل

        آب شد ذرّه ذرّه در تن تو

        ترک شیرازی ات مرا لرزید

        در سماعی که تن تتن تتتن

        گریه کردم برای تو مردم

        گریه کردی برای من…. مثلاً

        خسته از رفتن و بدون امید

        زخمی مانده روی دوش شدم

        شانه ام مثل ارگ بم لرزید

        مثل خرما سیاه پوش شدم

        توی کرمان داغ سوخت خدا

        قلب من توی جیب تو گندید

        مثل ابری لجوح گریه شدم

        پسته ای داشت باز می خندید

        چشم من میخ شد به ثانیه هات

        میخ یعنی: خودت چه می کردی؟

        مثل آغا محمّد قاجار

        چشم های مرا درآوردی!

        هر چه بود و نبود قسمت شد

        تا به من غربت جهان برسد

        تا که این داستان بی سر و ته

        لب مرزت به زاهدان برسد

        پخش شد در تمام هستی من

        ردّ یک چند شنبه ی خونی

        رد شدم از کنارت آهسته

        مثل یک جنس غیر قانونی

        درد بی دردی ام به دردم خورد

        خاطرات تو دفن شد در خاک

        دود شد چشم های قهوه ای ات

        مثل در منقل کسی، تریاک

        ماه در متن شب قدم می زد

        دست من روی بغض حسّاست

        تن داغ تو را شنا کردم

        تا رسیدم به بندرعبّاست

        جزر و مد بود و دور و نزدیکی

        و به این جبر و جبر خیره شدن

        خسته از اسم های گوناگون

        گوشه ی نقشه ای جزیره شدن

        شرجی شانه هام بوشهر است

        چشم تو ابتدای خیسی ها

        قلب من مهر آخرین سرباز

        جلوی تیر انگلیسی ها

        وسط ازدحام کارگران

        بغلت کردم و تنم سِر شد

        چاه کندند چون نفهمیدند

        از لبان تو گاز صادر شد!

        توی رگ هام نفت جریان داشت

        شعله ات گفت که بسوز و بساز!

        جنگ را از کنار دُور زدم

        تا رسیدم به غربت اهواز

        لب کارون به شوق رقصیدم

        تا به آغوش تو کشیده شدم

        تاول هشت سال بغضت بود

        نخل هایی که سر بریده شدم

        ابر بودم به عرش تکیه شده

        بعد باران شدم زمین رفتم

        خواستم با خودم قدم بزنم

        تا که یک دفعه روی مین رفتم

        منفجر شد تمام کودکی ام

        پخش شد در جهان نیمه تمام

        هر طرف توپ و تانک و خمپاره

        جاده می رفت تا خود ایلام

        قبرها را یواش وا کردم

        بوی مهران و کربلا می داد

        موشک بچه گانه ام برخاست

        پشت دیوار عشقمان افتاد

        پابرهنه دویدم از پی آن

        با دو خاتون کنار کوه دنا

        آب و نان را گرفتم و خوردم

        تازیانه به دست های شما

        نه سر کوه خواستم… و نه اسب

        رفتم از دست های تو به عروج

        در من از بی منی سخن گفتم

        مثل خوابی گذشتم از یاسوج

        فلسفه کردم از سکوت شدن

        کشتی و کشتم از تو شاعر را

        گوسفندان به راه افتادند

        بی وطن بودن عشایر را

        همه ی کشتزارهای جهان

        مثل رویای من ملخ زده بود

        رفتم از شهرکرد غمگینت

        که به من سال هاست یخ زده بود

        باورت می کنم که فکر منی

        گریه ات می کنم، ولی شادم

        سادگی های کوچکی دارد

        کوه خوشبخت خرّم آبادم

        در سیاهی محض بی خبری

        از غم و زخم های کاری من

        چند قرن و هزاره عاشق توست

        توی این غار کنده کاری من

        خواستم مثل خاک کرمانشاه

        سر به هر قصّه ی جنون بزنم

        خواستم توی خواب شیرینت

        تیشه بر قلب بیستون بزنم

        زل زدم توی چشم غمگینت

        از لب تو نخورده مست شدم

        لاف مردی زدم به کوه و دشت

        پهلوانی پس از شکست شدم

        خواب زن بود عشق رویاییت

        راست کردم به تو شب کج را

        خسته در کوه راه افتادم

        آخرین گریه ی سنندج را

        پشت سر: «تا ابد عزیزمِ» تو

        رو به رو «با خودت چه کردی» من

        جمع شد کلّ ابرهای جهان

        گوشه ای از لباس کُردی من

        همدان بود تا همه دانند

        چه کسی از سفر غم آورده

        که چرا عقل بوعلی سینا

        پیش چشمان تو کم آورده

        رفت در قلب خطّ میخی تو

        کوه بودم که گنجنامه شدی

        من به سختی جدا شدم از تو

        تو به سختی مرا ادامه شدی

        ظاهراً دیو قصّه من بودم

        همه ی راویان چنین گفتند

        واقعاً دست بی گناه! تو بود

        که هلم داد از سرِ الوند

        از سر سینی ات انار افتاد

        قلب من بود روی سردی خاک

        خون تمامی متن را برداشت

        جاده خم شد به سمت شهر اراک

        بچّه ی روستایی قلبم

        گم شد از جیغ شهر صنعتی ات

        سه… دو… یک… منتظر نشست و شمرد

        تا که یک روز بمب ساعتی ات…

        سنگ در پای من نشست کسی

        خون شدم هر دو چشم غمگین را

        بچّه بودم… و عشق بازی کرد

        همه ی پارک های قزوین را

        دست تو دُور گردنم هل داد

        دادهای مرا به سمت سکوت

        شدم آن عشق غیر قابل فتح

        کوچ کردم به قلعه ی الموت

        در دل کوه ها پلنگ شدم

        ماه من! خواستم قوی باشم1

        توی پس کوچه های زنجانت

        روح غمگین منزوی باشم

        سوخت یک بوته ی سیاه و پراند

        خواب گنجشک های ترسو را

        ساخت اما به خاطر تو نشُست

        مادرم توی حوض چاقو را2

        عشق از متن زندگی برخاست

        تا ورق پُر شد و به حاشیه رفت

        لخت شد مثل خنده ای نمکین

        توی دریاچه ی ارومیه رفت

        مرد این داستان نشد نه! نخواست

        جز تو حتّی به هیچ کس برسد

        تیر عشقی کشیده ام که مگر3

        از دماوند تا ارس برسد

        با تو تا شمس و والضّحی رفتم

        رقصم از یاد قونیه لبریز

        تا که با پای «کوفته» برسم

        با تب عشق تا خود «تبریز»

        شهریاری شدم که مُلک نداشت

        جز همان دست های کوچک را

        تا ببینم چگونه رفت از دست

        تا بگریم قیام بابک را

        گریه و گریه و کمی گریه

        چیزهایی از این قبیل شدم

        لهجه ی ترکی ام تَرک برداشت

        راهی شهر اردبیل شدم

        چشمه ای شست از تمامی من

        مردِ در قصّه ی زنی بودن

        توی یک کیف مشترک با عشق

        بطری آب معدنی بودن

        بوی دریا مرا کشید به خود

        بوی دریا نبود! نه! خون بود

        دست در دست هم، قسم خوردیم

        عشق انجیر بود و زیتون بود

        اتوبوسی بدون راننده

        خواب در ذهن صندلی رفتم

        داد می زد کسی کمک… کُـ… کُـ…

        توی مرداب انزلی رفتم

        داشتم از کلوچه می گفتم

        شب خوشمزّه ی زنی در رشت

        یک نفر گفت: دوستت دارم

        یک نفر گفت: بر نخواهم گشت…

        رفتم و با خودم خیال شدم

        بر نمی گر… نه! دوستم داری

        خوره شد شک! به روح من افتاد

        یک جنازه رسید تا ساری

        رقص و قلیان و عشق بازی بود

        ساحل بی خیال بابلسر

        داد می زد که آی آدم ها…4

        داد می زد… و غرق شد آخر

        داد می زد که آی آدم ها…

        گرگ ها زل زده به او خندان

        خورد دریا تن نحیفش را

        بعد تف شد به جنگل گرگان

        در جدل بود عشق با نفرت

        در خطوط شکسته ی بدنم

        راه را مثل دست تو گم کرد

        سرکشی های اسب ترکمنم

        مرگ نزدیک و... دیک تر می شد

        آخر شعر بود و وقت عزا

        داد می زد که: خسته ام، خسته!

        گریه می کرد: یا امام رضا!

        باز در کوچه باد می آمد

        گفتم این ابتدای ویرانی...5

        دست بردند داخل سیمان

        چند تا نوجوان افغانی!

        چهره ی زعفرانی ام غم داشت

        بزم عشاق را به هم می ریخت

        دست بیرون کادر با اصرار

        زهر در کام مشهدم می ریخت

        سوت می زد پلیس بی سرِ تو

        بی جهت از خودم فرار شدم

        سوت می زد قطار تا سمنان

        گریه کردم ولی سوار شدم

        خسته بودم از این غمِ بی مرز

        رفتن و باز بی سرانجامی

        تا که «سبحانی» ام به آتش زد

        از دمِ «بایزید بسطامی»6

        بی رمق، ناامید، بی صیّاد

        طعمه ی نیم مرده ای بودم

        هرچه خود را حساب می کردم

        چک برگشت خورده ای بودم

        مثل یک دستبند طولانی

        ترک زندان به مقصد زندان!

        پشت یک عمر جاده پیدا شد

        شهر کابوس های من: تهران

        سعی کردم که گریه ات نکنم

        مثل یک مرد کاملاً عادی

        در دلم از تو انقلابی بود

        نرسیدم ولی به آزادی

        من نبودم ولی سوار شدم

        توی ماشین گیج دربستی

        که مهم نیست عاشقت بودم

        که مهم نیست عاشقم هستی

        جاده ی قم مرا جلو می برد

        قصّه تکرار می شد از آغاز

        چند گریه کنار یک چمدان

        چند ساعت به لحظه ی پرواز

        خواندن از یک سکوت طولانی

        رفتن از گریه های در تختم

        عطسه ای لای نغمه ای غمگین

        کوچ، از سرزمین بدبختم

        «دور ها یک نفر مرا می خواند»7

        با جنون زل زدم به ماهی که…

        بی تو در اوج داستان بودم

        بی تو! توی فرودگاهی که…

        پوزخندی شدم به واژه ی عشق!

        وطنم را! دیار مجنون را!!

        توی هر دستشویی اش ریدم

        و کشیدم یواش سیفون را

        اول قصّه ی من از دیوار

        آخرِ قصّه ی من از سنگ است

        خوب به من چه که هر کجا بروم

        آسمان دائماً همین رنگ است

        زنگ می خوردی از خداحافظ

        بوق می خورد در سرم گوشی

        بعد، تنها صدای غربت بود

        بعد تنها صدای خاموشی

        در سرم غرّش هواپیما

        در دلم خون و گردش کوسه

        با تف افتاد و خاکمالی شد

        زیر پاهام آخرین بوسه

        قار قار از خودم به تو خواندم

        آنکه هرگز نمی رسید شدم

        از زمینت به آسمان رفتم

        توی یک ابر ناپدید شدم...
         
        نگاره: ‏سفرنامه، طولاني‌ترين شعري است كه در مجموعه «پرنده كوچولو، نه پرنده بود 

نه كوچولو» سيد مهدي موسوي آمده است كه مشتمل بر 168 بيت مي‌باشد.

شاعر با وسعت نگاهي که نسبت به محيط پيرامون اجتماعي و طبيعي كشور 

دارد، انواع مجازها و تصويرهاي شاعرانه را همراه با هنري‌ترين شيوه‌هاي بياني 

و آشنايي‌زدايي، در اين اثر نمايش‌گونه بكار مي‌برد. تا جايي كه مي‌توان اذعان 

داشت كه سفرنامه با قالب و معناي رمزي و تمثيلي خود، همچون گوهري در دل 

اشعار او مي‌درخشد و همچون شناسه‌اي در بافت اشعار وي خود نمايي 

مي‌کند. در واقع، وي در اين اثر خودش را به تصوير کشيده است.

... اینها بخشی از کتاب بنده است که به زودی روانه چاپ خواهد شد.

و حالا ...

متن این شعر زیبا و خواندنی مهدی عزیزم

که نوازشگر

زمزمه های شب یلدای من بود و هست و خواهد بود 

در لحظه‌ ي حلول «نور بي‌اسم»

...

نور بی اسم توی ذوقم زد

باز شد یک دریچه در کمدم

اول شعر از تو افتادم

به کجایی که می رود به خودم

اسب سرکش شب مرا زین کرد

از سر زندگیم سر رفتم

پاره خطّی شدم که پاره شده

بی تو از صفر تا سفر رفتم

برج میلاد مثل من خم شد

10 مهری شدم به خوبی تو

خاطراتم به جاده ای پاشید

رد شد از پیش اسب چوبی تو

سینه می زد من از «امام حسین»

لب آسفالت ها ترک برداشت

کوچه تا بغض «انقلاب» رسید

عشق را چند جور شک برداشت

تاکسی از جلوی من رد شد

دست خود را به دست من دادی

«تیر» و «بهمن» کشیدم از سیگار

تا رسیدم به «برج آزادی»

خواستم از خودم فرار کنم

به تو از هر دقیقه برخوردم

گفتم اسم تورا و زنده شدم

توی هر کوچه ی «کرج» مردم

از حساب تو جبر شد رفتن

چک بی مبلغت به من برگشت

مثل تنها قدم زدن تا صبح

توی شب های خیس «گوهردشت»

وسط خودکشی و عشق شدن

روی یک پشت بام خواب آلود

قار قار کلاغ ها می گفت

که یکی بود و هیچ وقت نبود

دل من منفجر شد از غصّه

تا که بمب اتم شروع شود

چادرت خیس گریه ام شد تا

شوری آب قم شروع شود

حوض، اشک مرا وضو می کرد

با جنون زل زدم به ماهی که…

سایه ای مثل من بلند شد و

نامه انداخت توی چاهی که…

به بخاری داغ چسباندم

تا که این سوخته، لبم بشود

جدل و فقه را کنار زدم

تا که عشق تو مذهبم بشود

ساخت معجونی از غم و تردید

بعد آهسته در دهانم برد

خواب شیرین مرا پراند به تو

شور خواند و به اصفهانم برد

همه ی فَرج ها فَرَج شده بود

تا که هر شهر چلستون بشود

سی و یک مشت پل زدم تا تو

تا که رودی که نیست خون بشود

سال ها خسته تر از آینده

جاده ی ناتمام گز کردم

مثل زاینده رود خشک شدم

تا که این راه را عوض کردم

خشم خورشید توی مغزم زد

خاطرات تو پاک شد از دم

«نیچه» زرتشت را به دستم داد

تابلو گفت ساکن یزدم!

رفت بر باد زندگیم… «چرا؟»

خانه در خانه بادگیر شدم

چشم بودی به خواب بسته شدی

چشمه ای بودم و کویر شدم

روز و شب می شمردم و مردم

ریگ ها و ستاره هایش را

آن قدر اشک ریختم از تو

تا خدا آفرید آتش را

اتوبوسی به راه افتاد از…

شیشه را چند بار خواب گرفت

«سعدی» افتاد توی «حافظه» ام

ماه از چشم من شراب گرفت

باغ نارنج توی دستم بود

لب به لب شد لبم به گردن تو

کرد/ حمّام توی چشم وکیل

آب شد ذرّه ذرّه در تن تو

ترک شیرازی ات مرا لرزید

در سماعی که تن تتن تتتن

گریه کردم برای تو مردم

گریه کردی برای من…. مثلاً

خسته از رفتن و بدون امید

زخمی مانده روی دوش شدم

شانه ام مثل ارگ بم لرزید

مثل خرما سیاه پوش شدم

توی کرمان داغ سوخت خدا

قلب من توی جیب تو گندید

مثل ابری لجوح گریه شدم

پسته ای داشت باز می خندید

چشم من میخ شد به ثانیه هات

میخ یعنی: خودت چه می کردی؟

مثل آغا محمّد قاجار

چشم های مرا درآوردی!

هر چه بود و نبود قسمت شد

تا به من غربت جهان برسد

تا که این داستان بی سر و ته

لب مرزت به زاهدان برسد

پخش شد در تمام هستی من

ردّ یک چند شنبه ی خونی

رد شدم از کنارت آهسته

مثل یک جنس غیر قانونی

درد بی دردی ام به دردم خورد

خاطرات تو دفن شد در خاک

دود شد چشم های قهوه ای ات

مثل در منقل کسی، تریاک

ماه در متن شب قدم می زد

دست من روی بغض حسّاست

تن داغ تو را شنا کردم

تا رسیدم به بندرعبّاست

جزر و مد بود و دور و نزدیکی

و به این جبر و جبر خیره شدن

خسته از اسم های گوناگون

گوشه ی نقشه ای جزیره شدن

شرجی شانه هام بوشهر است

چشم تو ابتدای خیسی ها

قلب من مهر آخرین سرباز

جلوی تیر انگلیسی ها

وسط ازدحام کارگران

بغلت کردم و تنم سِر شد

چاه کندند چون نفهمیدند

از لبان تو گاز صادر شد!

توی رگ هام نفت جریان داشت

شعله ات گفت که بسوز و بساز!

جنگ را از کنار دُور زدم

تا رسیدم به غربت اهواز

لب کارون به شوق رقصیدم

تا به آغوش تو کشیده شدم

تاول هشت سال بغضت بود

نخل هایی که سر بریده شدم

ابر بودم به عرش تکیه شده

بعد باران شدم زمین رفتم

خواستم با خودم قدم بزنم

تا که یک دفعه روی مین رفتم

منفجر شد تمام کودکی ام

پخش شد در جهان نیمه تمام

هر طرف توپ و تانک و خمپاره

جاده می رفت تا خود ایلام

قبرها را یواش وا کردم

بوی مهران و کربلا می داد

موشک بچه گانه ام برخاست

پشت دیوار عشقمان افتاد

پابرهنه دویدم از پی آن

با دو خاتون کنار کوه دنا

آب و نان را گرفتم و خوردم

تازیانه به دست های شما

نه سر کوه خواستم… و نه اسب

رفتم از دست های تو به عروج

در من از بی منی سخن گفتم

مثل خوابی گذشتم از یاسوج

فلسفه کردم از سکوت شدن

کشتی و کشتم از تو شاعر را

گوسفندان به راه افتادند

بی وطن بودن عشایر را

همه ی کشتزارهای جهان

مثل رویای من ملخ زده بود

رفتم از شهرکرد غمگینت

که به من سال هاست یخ زده بود

باورت می کنم که فکر منی

گریه ات می کنم، ولی شادم

سادگی های کوچکی دارد

کوه خوشبخت خرّم آبادم

در سیاهی محض بی خبری

از غم و زخم های کاری من

چند قرن و هزاره عاشق توست

توی این غار کنده کاری من

خواستم مثل خاک کرمانشاه

سر به هر قصّه ی جنون بزنم

خواستم توی خواب شیرینت

تیشه بر قلب بیستون بزنم

زل زدم توی چشم غمگینت

از لب تو نخورده مست شدم

لاف مردی زدم به کوه و دشت

پهلوانی پس از شکست شدم

خواب زن بود عشق رویاییت

راست کردم به تو شب کج را

خسته در کوه راه افتادم

آخرین گریه ی سنندج را

پشت سر: «تا ابد عزیزمِ» تو

رو به رو «با خودت چه کردی» من

جمع شد کلّ ابرهای جهان

گوشه ای از لباس کُردی من

همدان بود تا همه دانند

چه کسی از سفر غم آورده

که چرا عقل بوعلی سینا

پیش چشمان تو کم آورده

رفت در قلب خطّ میخی تو

کوه بودم که گنجنامه شدی

من به سختی جدا شدم از تو

تو به سختی مرا ادامه شدی

ظاهراً دیو قصّه من بودم

همه ی راویان چنین گفتند

واقعاً دست بی گناه! تو بود

که هلم داد از سرِ الوند

از سر سینی ات انار افتاد

قلب من بود روی سردی خاک

خون تمامی متن را برداشت

جاده خم شد به سمت شهر اراک

بچّه ی روستایی قلبم

گم شد از جیغ شهر صنعتی ات

سه… دو… یک… منتظر نشست و شمرد

تا که یک روز بمب ساعتی ات…

سنگ در پای من نشست کسی

خون شدم هر دو چشم غمگین را

بچّه بودم… و عشق بازی کرد

همه ی پارک های قزوین را

دست تو دُور گردنم هل داد

دادهای مرا به سمت سکوت

شدم آن عشق غیر قابل فتح

کوچ کردم به قلعه ی الموت

در دل کوه ها پلنگ شدم

ماه من! خواستم قوی باشم1

توی پس کوچه های زنجانت

روح غمگین منزوی باشم

سوخت یک بوته ی سیاه و پراند

خواب گنجشک های ترسو را

ساخت اما به خاطر تو نشُست

مادرم توی حوض چاقو را2

عشق از متن زندگی برخاست

تا ورق پُر شد و به حاشیه رفت

لخت شد مثل خنده ای نمکین

توی دریاچه ی ارومیه رفت

مرد این داستان نشد نه! نخواست

جز تو حتّی به هیچ کس برسد

تیر عشقی کشیده ام که مگر3

از دماوند تا ارس برسد

با تو تا شمس و والضّحی رفتم

رقصم از یاد قونیه لبریز

تا که با پای «کوفته» برسم

با تب عشق تا خود «تبریز»

شهریاری شدم که مُلک نداشت

جز همان دست های کوچک را

تا ببینم چگونه رفت از دست

تا بگریم قیام بابک را

گریه و گریه و کمی گریه

چیزهایی از این قبیل شدم

لهجه ی ترکی ام تَرک برداشت

راهی شهر اردبیل شدم

چشمه ای شست از تمامی من

مردِ در قصّه ی زنی بودن

توی یک کیف مشترک با عشق

بطری آب معدنی بودن

بوی دریا مرا کشید به خود

بوی دریا نبود! نه! خون بود

دست در دست هم، قسم خوردیم

عشق انجیر بود و زیتون بود

اتوبوسی بدون راننده

خواب در ذهن صندلی رفتم

داد می زد کسی کمک… کُـ… کُـ…

توی مرداب انزلی رفتم

داشتم از کلوچه می گفتم

شب خوشمزّه ی زنی در رشت

یک نفر گفت: دوستت دارم

یک نفر گفت: بر نخواهم گشت…

رفتم و با خودم خیال شدم

بر نمی گر… نه! دوستم داری

خوره شد شک! به روح من افتاد

یک جنازه رسید تا ساری

رقص و قلیان و عشق بازی بود

ساحل بی خیال بابلسر

داد می زد که آی آدم ها…4

داد می زد… و غرق شد آخر

داد می زد که آی آدم ها…

گرگ ها زل زده به او خندان

خورد دریا تن نحیفش را

بعد تف شد به جنگل گرگان

در جدل بود عشق با نفرت

در خطوط شکسته ی بدنم

راه را مثل دست تو گم کرد

سرکشی های اسب ترکمنم

مرگ نزدیک و... دیک تر می شد

آخر شعر بود و وقت عزا

داد می زد که: خسته ام، خسته!

گریه می کرد: یا امام رضا!

باز در کوچه باد می آمد

گفتم این ابتدای ویرانی...5

دست بردند داخل سیمان

چند تا نوجوان افغانی!

چهره ی زعفرانی ام غم داشت

بزم عشاق را به هم می ریخت

دست بیرون کادر با اصرار

زهر در کام مشهدم می ریخت

سوت می زد پلیس بی سرِ تو

بی جهت از خودم فرار شدم

سوت می زد قطار تا سمنان

گریه کردم ولی سوار شدم

خسته بودم از این غمِ بی مرز

رفتن و باز بی سرانجامی

تا که «سبحانی» ام به آتش زد

از دمِ «بایزید بسطامی»6

بی رمق، ناامید، بی صیّاد

طعمه ی نیم مرده ای بودم

هرچه خود را حساب می کردم

چک برگشت خورده ای بودم

مثل یک دستبند طولانی

ترک زندان به مقصد زندان!

پشت یک عمر جاده پیدا شد

شهر کابوس های من: تهران

سعی کردم که گریه ات نکنم

مثل یک مرد کاملاً عادی

در دلم از تو انقلابی بود

نرسیدم ولی به آزادی

من نبودم ولی سوار شدم

توی ماشین گیج دربستی

که مهم نیست عاشقت بودم

که مهم نیست عاشقم هستی

جاده ی قم مرا جلو می برد

قصّه تکرار می شد از آغاز

چند گریه کنار یک چمدان

چند ساعت به لحظه ی پرواز

خواندن از یک سکوت طولانی

رفتن از گریه های در تختم

عطسه ای لای نغمه ای غمگین

کوچ، از سرزمین بدبختم

«دور ها یک نفر مرا می خواند»7

با جنون زل زدم به ماهی که…

بی تو در اوج داستان بودم

بی تو! توی فرودگاهی که…

پوزخندی شدم به واژه ی عشق!

وطنم را! دیار مجنون را!!

توی هر دستشویی اش ریدم

و کشیدم یواش سیفون را

اول قصّه ی من از دیوار

آخرِ قصّه ی من از سنگ است

خوب به من چه که هر کجا بروم

آسمان دائماً همین رنگ است

زنگ می خوردی از خداحافظ

بوق می خورد در سرم گوشی

بعد، تنها صدای غربت بود

بعد تنها صدای خاموشی

در سرم غرّش هواپیما

در دلم خون و گردش کوسه

با تف افتاد و خاکمالی شد

زیر پاهام آخرین بوسه

قار قار از خودم به تو خواندم

آنکه هرگز نمی رسید شدم

از زمینت به آسمان رفتم

توی یک ابر ناپدید شدم...‏

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۳۶۰۲ در تاریخ يکشنبه ۱۰ فروردين ۱۳۹۳ ۲۰:۰۵ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        میر حسین سعیدی

        لاله و گل نشانه از طرف یار داشت ااا بی خبر آمد چنان روی همه پا گذاشت
        ابوالحسن انصاری (الف رها)

        نرگس بخواب رفته ولی مرغ خوشنواااااااگوید هنوز در دل شب داستان گل
        میر حسین سعیدی

        رها کن دل ز تنهایی فقط الا بگو از جان ااا چو میری یا که مانایی همه از کردگارت دان
        نادر امینی (امین)

        لااله الا گو تکمیل کن به نام الله چو چشمت روشنی یابد به ذکر لااله الا الله چو همواره بخوانی آیه ای ازکهف بمانی ایمن از سیصد گزند درکهف بجو غاری که سیصد سال درخواب مانی ز گرداب های گیتی درامان مانی چو برخیزی ز خواب گرانسنگت درغار مرو بی راهوار در کوچه و بازار مراد دل شود حاصل چو بازگردی درون غار ز زیورهای دنیایی گذر کردی شوی درخواب اینبار به مرگ سرمدی خشنود گردی زدست مردم بدکار
        میر حسین سعیدی

        مراد دل شود با سی و نه حاصل ااا به کهف و ما شروع و با ه شد کامل اااا قسمتی از آیه سی ونه سوره کهف برای حاجات توصیه امام صادق ااا ما شا الله لا قوه الا بالله اال

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        3