سه شنبه ۴ دی
فصلهاي يك زندگي فصل پنجم(مقدمات مراسم ازدواج) قسمت چهارم
ارسال شده توسط ژيلا شجاعي (يلدا) در تاریخ : چهارشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۲ ۰۱:۳۱
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۶۰۱ | نظرات : ۰
|
|
فصلهاي يك زندگي
نويسنده: ژيلا شجاعي
فصل پنجم (مقدمات مراسم ازدواج ) قسمت چهارم
تا الان هيچ چيز به سليقه ستاره نبود حتي لباس عروسي كه اون بايد به تنش مي كرد. ستاره نگاهي به جعبه سفيد گوشه اتاقش انداخت و بلند داد زد مامان مگه نگفتم اين جعبه رو بنداز تو آشغالي ؟ بعد بلندتر داد زد چرا پس گذاشتي تو اتاق من. مادر كه تو آشپزخونه مشغول شستن ظرفها بود سراسيمه تو اتاق ستاره اومد و گفت: چته ستاره جان ترسيدم. ستاره گفت: مامان مگه نگفتم بندازش دور بعد در حاليكه به جعبه لگد مي زد گفت: نگفتم!!! نگفتم مامان بندازش دور. مادر گفت: ستاره جان آخه چي مي گي دختر مگه ديوونه شدي اون پسر بيچاره با يه اميدي اين رو براي تو كرايه كرده. ستاره گفت اي بابا تو بايد هواي من رو داشته باشي نه اون اوسكول رو. مادر گفت: اي بابا من چي بگم آخه مگه خودت اونجا نبودي خوب بهش مي گفتي نمي خوام . ستاره با دهن كجي گفت: راست مي گي چشم بسته غيب گفتي مادر من . بعد ادامه داد آخه مگه من چكاره هستم من كه نمي خواستم اين لباس مسخره رو كرايه كنم اما زوره ديگه زور مي فهمي مامان. مادر كه ديد ستاره عصباني شده در حاليكه بند پيش بند آشپزخونه رو كه به كمرش بسته بود باز مي كرد گفت: باشه عزيزم باشه هر طور تو بخواي بعد جعبه رو برداشت و از اتاق ستاره بيرون رفت و در حاليكه بيرون مي رفت. گفت اما آخرش مادرت رو آرزو به دل كردي يه بار نپوشيدي من بدبخت تو تنت ببينم. ستاره از اين حرف مادر يه كم آروم شد و گفت: باشه مي پوشم اگر آرزوت اينه باشه . بعد جعبه رو از مادر گرفت و با عصبانيت شروع كرد به باز كردن . مادر گفت: واي ستاره جان اين امانته يواش باز كن جعبه اش پاره پوره مي شه. ستاره گفت: درك كه خراب مي شه تو چرا غصه مي خوري پول جعبه رو از اونا كم مي كنن مادر جعبه رو ازش گرفت و گفت: بزار من باز كنم بعد آهسته جعبه رو باز كرد و لباس رو در آورد و گفت: واي چقدر قشنگه . ستاره دهن كجي كرد و گفت: آره خيلي قشنگه!!! لباس پرنسساس. مادر گفت: بله پس چي من مطمئنم كه مثل پرسنسا مي شي. ستاره لباس رو با عصبانيت از مادر گرفت و رفت جلوي آيينه و لباس رو با لا نگه داشت و گفت: دختر كلي وارد مي شود. مادر خنديد. ستاره لباس رو پوشيد. مادر بلند گفت: واي چقدر زيبا چقدر برازنده. ستاره گفت: چي مامان. اين لباسه يا آشغال. مادر در حال تعريف كردن از لباس بود كه زنگ خونه به صدا در اومد . مادر با خنده گفت: هوراااااااااااااا مباركه عروس خانم خوب داماد هم رسيد. بعد در حاليكه شادي مي كرد رفت و از پشت آيفون گفت: بله بفرمائيد : نگين از پشت آيفون گفت: سلام باز كنين. مادر ستاره در حاليكه در رو باز مي كرد يواش گفت: واي ستاره لباست رو در نيار. نگينه تو رو خدا بزار بياد تو تنت ببينه تو نظر اون رو بيشتر قبول داري . ستاره گفت: چي مي گي مامان بعد با عصبانيت در حاليكه دست به يقه لباسش مي برد گفت: نه وايستا اين لباس مسخره رو در بيارم آبروم رو كه از سر راه نياوردم. مادر دستش رو جلوي گونه هاش گذاشت رو با التماس گفت: تو رو خدا اين تن بميره در نيار. بعد بلند گفت: نگين جان بيا خوش اومدي بيا عروس خانم رو تو لباس عروسي ببين. ستاره گفت: اِه هيس مامان تو رو خدا . نگين در رو باز كرد از دور به اتاق ستاره كه باز بود خيره شد و گفت: سلام به به ببين اينجا چه خبره!!! عروس برونه ما خبر نداريم. ستاره با لباس عروسي از اتاق بيرون اومد و گفت: نه نگين جون دختر كلي نديده بودي حالا ببين. نگين رفت نزديك و گفت: چي؟؟؟ ديوونه دختر كلي چيه عزيزم. بعد ستاره رو براندازي كرد و گفت: واي ببين چه لباس قشنگي چقدر شيكه چقدر ملوس شدي. ستاره گفت: بابا نگين دست بردار كجا ملوس شدم اين اصلا لباس عروسي نيست كه. نگين كه تو بهر لباس بود گفت: ستاره بخدا محشر شدي بعد در حاليكه دور ستاره مي چرخيد گفت: واي چه لباس شيكي چه دوخت عالي اي . ستاره رفت جلوي آيينه بعد بلند گفت: مامان نگين سر به سرم مي زاره. مادر با سيني چايي وارد اتاق ستاره شد و گفت: نگين جان ببين اين ستاره ور پريده من رو اسيركرده همش مي گه اين لباس بده بعد خيلي مظلومانه به نگين نگاه كرد و گفت: تو رو قرآن اين لباس بده نگين جون. نگين گفت: اي واي چرا زحمت كشيدي مادر مرسي رفتم ساناز رو بزارم كلاس گفتم بيام اينجا يه سر به شما بزنم . بعد به لباس نگاهي كرد و كمي ستاره رو برانداز كرد و گفت : نه خيلي عاليه من كه لباس به اين زيبايي نديده بودم بخدا خيلي قشنگه. مادر گفت: آخه ستاره الان چند وقته خون داره تو دل من مي كنه. نگين گفت: واي چرا. بعد در حاليكه با اخم به ستاره نگه مي كرد گفت: واي ستاره دلت مي ياد مادرت رو اينطور عذاب بدي. ستاره گفت: آخه به سليقه من نيست بعد در حاليكه با سرعت داخل حال مي شد گفت: هيچي نيست بعد نشست روي مبل توي حال و گفت: نگين هيچي به سليقه من نبوده. بعد آهسته دستاش رو روي چشماش گذاشت و شروع كرد به گريه كردن. نگين بلند گفت: وا دختر گنده خجالت بكش چند وقته ديگه جشن عروسيت داري گريه مي كني اونم بخاطر يه لباس!!!!! بسه ديگه بعد با دستش به مادر اشاره كرد و گفت: گناه داره آخه اين بدبخت چقدر بايد حرص تو رو بخوره. بعد يه دستمال كاغذي براي ستاره آورد و گفت: پشو پشو اشكات رو پاك كن بعد خيلي بلند و با اخم گفت: بس كن آبغوره گرفتن رو بزار كنار. گريه شگون نداره. بعد گفت: مادر اين تلفن كجاست زنگ بزنيم آقا داماد بياد. مادر گفت: نگين جان من به ستاره حق مي دم. نگين گفت: نه حق نداره كه همه رو عذاب بده بعد بلند گفت: دختره خودخواه همه وايستادن تو بري سر زندگيت همه دست به كمر ايستادن واسه جنابعالي. اين مادر بنده خدات گناه نكرده كه. ستاره اشكاش رو با دستمال پاك كرد و گفت: تو نمي فهمي نگين تو نمي فهمي. بعد بلند شد كه بره تو اتاقش. كه نگين گفت: چرا خوبم مي فهمم ما هم اين تجربه ها رو داشتيم ما هم مادر شوهر داشتيم ما هم خواهر شوهر داشتيم بعد به مادر ستاره نگاهي كرد و گفت: دارم جلوي مادرت مي گم، مادر بزرگ خدابيامورزت خون تو دلم كرد. ما هم مشكلات داشتيم اما اينطوري نكرديم بعد استكان چايي رو كه تو دستش بود روي ميز گذاشت و گفت: تو مي دوني من اصلا آرايشگاه نرفتم خاله خدابيامورزت تو اتاق من رو آرايش كرد. بعد انقدر فيجع آرايش كرده بود كه همه مي گفتن چه عروس زشتي . بعد ادامه داد البته من از مادرت بدي نديم اون فرشته بود و هست بهترين خواهر شوهري كه تو عمرم ديدم اما خاله خدابيامورزت تا تونست من رو جزوند . بعد بلند گفت: جمع كن بابا به كي مي گي . جمع كن بساطت رو انقدر اين بيچاره رو عذاب نده. ستاره در حاليكه لباس رو از تنش در مي آورد گفت: راست مي گي نگين واقعا مي گي اين لباس قشنگه. نگين گفت: واي ستاره چرا قشنگ نباشه. بخدا مثل ماه شده بودي. ستاره لباس رو آهسته داخل جعبه گذاشت و بعد رفت نزديك مادر و دستش رو بوسيد و گفت: ببخش مامان من چقدر تو رو اذيت مي كنم . مادر گفت: نه دخترم من فقط آرزم خوشحالي تو و بس.
ستاره نشست كنار نگين . نگين گفت: آهان شاد باش بخند بابا تو داري يه زندگي جديد رو شروع مي كني بزار همچي خودش روالش طي شه انقدر زود رنج نباش انقدر زود از كوره در نرو تو راه درازي در پيش داري بايد كمي صبور باشي. بعد در حاليكه از روي مبل بلند مي شد گفت: راستي تو اگر از اين لباس خوشت نمي اومد پس چرا خريدي. ستاره بلند گفت: نخريدم كه كرايه است. آريه است. نگين گفت خوب حالا هر چي . چرا كرايه كردي؟ مادر خواست حرفي بزنه كه ستاره گفت: بابا دست من نيست اون اوسكول جلوي فروشنده آبروي من رو برد . همش مي گفت يه لباس بدين آستين داشته باشه. بعد در حاليكه جعبه لباسش رو يه گوشه مي زاشت گفت: نگين جان من مي خواستم لباس دكلته بخرم اصلا مي خواستم پارچه بخرم بدم برام بدوزن اونطور كه خودم باب ميلم بود. نگين گفت: خوب فرقي نداره كه دختر. يه شب همش مي خواي لباس بپوشي .ارزش نداره كه خودت رو مادرت رو همه رو اينطور عذاب بدي. مادر گفت: بخدا نگين من نمي دونم اين دختر چرا اصلا راضي نيست سر همه چي بلوا مي كنه. نگين گفت: بس كه لوسه . لوسش كردي مادر. بعد خيلي جدي گفت: بزار بره سر زندگيش آدم مي شه. ستاره با خنده گفت: يعني الان فرشته ام. نگين خيلي جدي گفت: ببين اين آخرين باره كه اين مادر بيچاره رو اينطور عذاب مي دي اين بيچاره چه گناهي كرده كه نامزدت اوسكوله. بعدشم خوب دوست نداره زنش لباس لخت پتي بپوشه. علف به دهن بزي بايد شيرين بياد. ستاره با دهن كجي گفت: آره ديگه بابك مي خواد بپوشه. اون بايد خوشش بياد نه من درسته!!!! نگين گفت: والا چي بگم خوب باهاش صحبت مي كردي مي گفتي مراسم كه مختلط نيست بعد نگاهي به مادر كرد و گفت: آره مادر مراسم قاطي پاتيه. مادر گفت: نه بابا. خود باباي ستاره نخواسته اينطوري . نگين گفت: خوب به نامزدت مي گفتي مجلس زنونه است تو رو سننه كه من چي مي خوام بپوشم. ستاره گفت: خوب همين ديگه يكي نيست بهش بگه كه بابا مجلس زنونه اين حرفا نيست. نگين دوباره خيلي جدي گفت: نه خوب دوست نداره مگه زوره بعد نشست رو مبل و پا رو پا انداخت گفت: آقا جان من دوست ندارم زنم لباس دكلته بپوشه تموم شد و رفت. ستاره گفت: پس اين وسط من خودم چكاره هستم. نگين با خنده گفت: هيچي برگ چغندر. بابا جان زوره ديگه زور حرف مردت رو بايد گوش بدي ديگه وگرنه جنگ و دعوا مي شه . ستاره گفت: فكر كردي نمي تونستم بشورم بزارمش كنار. نگين گفت: واي ستاره بايد از تو ترسيد . بعد از روي مبل بلند شد و ساعتش رو نگاه كرد و گفت: بس كن ديگه ستاره انقدر اين مادرت رو عذاب نده بعد گفت: مادري من دارم مي رم كم كم ساناز از كلاس تعطيل مي شه سونيا هم خونه پيشه سعيده مي ترسم بهونه بگيره. مادر تعارف كرد كه نگين شب با سعيد و بچه ها شام بياد .نگين گفت: نه ديگه مرسي گفتم بيام يه حالي از شما بپرسم بعد به ستاره نگاه كرد و با اخم گفت: كه اين خانمم بد جوري حال ما رو گرفت. ستاره سرش رو پايين انداخت و چيزي نگفت. نگين به ساعتش نگاه كرد و گفت: خوب ديگه من مي رم . بعد رفت نزديك ستاره و گفت: نگران نباش انشاا... همه چي به خوبي و خوشي تموم مي شه. ما هم اين مكافاتا رو داشتيم بايد تحمل كرد ديگه زندگي همينه . بعد در حاليكه كفشهاش رو پاش مي كرد گفت: هميشه كه در به يه پاشنه نمي چرخه ستاره جان بالاخره يه روز خوشي يه روز ناخوشي صبور باش . بعد به مادر نگاهي كرد و گفت: مادر تو هم حرفهاي اين ستاره خل و چل رو جدي نگير ولش كن دنبال يه نفر مي گرده كه خودش رو خالي كنه فقط به حرفاش گوش بده . ستاره دست به شونه نگين زد و گفت: آخ نگين خوب شد اومدي تو آدم رو آروم مي كني. نگين گفت: آفرين آروم باش بعد چشماش رو درشت كرد و اشاره به آسمون كرد و گفت: خدا بزرگه. مادر گفت: بد شد نگين جون ببخشيد . نگين گفت: نه چرا بد شد اومدم ببينمتون انشاا... به خوبي و خوشي بعد خداحافظي كرد و رفت.
مادر در حاليكه در رو مي بست گفت: بخدا ماهه اين دختر چقدر خانمه.
ستاره گفت: آره اگر نگين نبود من الان ديوونه شده بودم . بعد به جعبه لباسش نگاه كرد و گفت: چي بگم والا راست مي گه نگين من بيخودي شلوغش كردم. مادر گفت: خدا رو شكر كه سر عقل اومدي بعد در اتاق ستاره رو محكم بست و رفت تو آشپزخونه.
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۳۵۱۲ در تاریخ چهارشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۲ ۰۱:۳۱ در سایت شعر ناب ثبت گردید