دوشنبه ۳ دی
سایه ها
ارسال شده توسط نرگس پاییزی در تاریخ : سه شنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۲ ۰۲:۵۱
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۹۲۲ | نظرات : ۱۴
|
|
آن روز مثل همه ی روزهای سال بود.بعد از طلوع خورشید هر کس بدنبال کارهای روزمره خود از این طرف به آن طرف میدوید که صدای فریاد کودکی توجه همه را به سوی خود جلب کرد.
ـ به سایه ام نگاه کنید!بالاخره بزرگ شدم حتی کلاه هم سرمه مثل آقام...
چد نفر به سمت کودک برگشتند و بقیه بی توجه به کار خود رسیدند.بعد از چند دقیقه مردی دیگر داد کشید:راست میگه مردم.چی سرمون اومده امروز؟همه ی سایه ها در هم بر همه.سایه ی من شده شکل یه پیر زن زپرتی.کی سایه من رو دزدیده؟
کم کم همه متوجه این تغییر شدند.هرج و مرجی شهر را فرا گرفت.همه هاج و واج به یکدیگر و سایه هاشون نگاه میکردند.
بعضی ها می خندیدند.بعضی ها فریاد می زدند.چند نفری دعوایشان شد.و اما بچه ها بیخیال بزرگترها با سایه های جدیدشان بازی می کردند.
بزرگان شهر جمع شدند و قرار شد افراد را بر اساس سایه هاشان تقسیم بندی کنند تا هرکس بتواند سایه ی خود را پیدا کند و شرایط به حالت عادی برگردد.
فقرای شهر تو یه گروه قرار گرفتن آخه همه سایه های چاقی پیدا کرده بودند.
بی موهای شهر تو یه گروه آخه همه سایه هایی با موی بلند پیدا کرده بودند.
پیرزنهای شهر تو یه گروه آخه همه سایه های جوانی پیدا کرده بودند.
خلاصه سایه ها انگار بازیشون گرفته بود.هر کی هر آرزویی داشت سایه اش را پیدا کرده بود.
چند روزی گذشت.هرکس سایه ی خودش را پیدا کرد و آرزوها فنا شد و شهر به آرامش برگشت.
فقط دختری بی سایه خود مانده بود.سایه ی جدیدش مردی بود که انگار دستهایش را درسینه جمع کرده.دختر که نوازنده ی پیانو بود به سایه ی دستهایش نیاز داشت اما هرجای شهر را گشت پیدایش نکرد.یک شب از کنار کوچه ای تاریک رد می شد که صدای آواز مردی را شنید.آنقدر محزون می خواند که ناخودآگاه به سمت او حرکت کرد.
چشمهایش او را نمی دید اما گویی او را جایی پیش ازاین دیده بود.بی آنکه کلامی با هم حرف بزنند به کنار دریاچه راه افتادند.مرد می خواند و دختر همراهیش می کرد.
مهتاب کم کم بالا آمد و نور ستارگان درخشان تر از روزهای قبل بود.آنقدر آن شب نورانی شده بود که همه جا را سایه ی آدمها محصور کرد و دختر کم کم توانست چهره ی مرد را ببیند.
چنان محو تماشای مرد و صدای زیبایش شده بود که متوجه نشد مرد دست ندارد.حتی سایه ی خود را زیر پای مرد ندید...دستها را بر گردن مرد حلقه کرد و در او غرق شد.سایه ها با هم ادغام شدند و سیاهی همه جا را در بر گرفت...
سایه ها ـ نرگس
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۳۳۴۵ در تاریخ سه شنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۲ ۰۲:۵۱ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.