جمعه ۲ آذر
واکنش متفاوت
ارسال شده توسط نرگس پاییزی در تاریخ : جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۹۲ ۱۲:۱۴
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۸۶۵ | نظرات : ۲۰
|
|
در مترو گشوده شد و زنی جوان داخل واگن انتهایی شد.کیف را بر شانه ی راست جابجا کرد و به سمت صندلی خالی راه افتاد.هنوز قطار حرکت نکرده بود که صدای ناله ای از در پشتی واگن محل نشستن راننده بلند شد.مردی با لهجه ی جنوبی شروه خوانی می کرد و مدام فریاد بر می آورد:زینب من رو ببخش...
سکوتی همه ی واگن را فرا گرفت.همه با هم به سمت در بسته نگاه کردند.دختری از جا پرید و گفت:داره حلالیت میخواد.نکنه میخواد خودشو بکشه؟
با کلاه و شال صورتی سر و گردنش را پوشانده بود و رژلب ملایمی زده بود.سه پسر جوان با لبخند دختر را نگاه کردند.یکی از آنها گفت:نترس خانمی و بقیه زدند زیر خنده...
دختر بی توجه به آنها به در زد و در ایستگاه بعد از مردی کهنسال خواهش کرد جلوی در را بگیرد تا بسته نشود و از مامور ایستگاه درخواست کمک کرد...
هنوز صدای ناله می آمد:زینب من رو ببخش...مامور مردی جوان با قد و قواره ای متناسب بود.با تمانینه گویی اتفاقی نیفتاده در زد و گفت:محمد چی شده؟
صدا با همان لهجه فریاد زد:ولم کن هادی.میخوام تنها باشم.
چند دقیقه بعد قطار شروع به حرکت کرد.زنی پا به سن گذاشته بلند گفت:اگر طوریت نیست خب ساکت باش دیگه خطرناکه.جون این همه آدم دست توست...
زن جوانی که با ورودش صدای ناله مرد شروع شده بود با صدایی آهسته در حالیکه روزنامه را ورق می زد گفت:نگران نباش قطار داره اونوری حرکت میکنه.اون بنده خدا تو اتاق استراحت خودشه!
زن پا به سن گذاشته بی توجه به حرف وی ایستگاه بعدی از قطار با ترس سریعا پیاده شد.
صدای ضبط شده اعلام کرد:ایستگاه بعد آزادی...و صدایش در صدای ناله ی مرد پشت در بسته گم شد.ایستگاه آزادی اکثر مسافران پیاده شدند و مردی که صدایی از او در نمی آمد یقه ی پالتو را مرتب کرد و از پشت شیشه مرد گریان را نگاه کرد.پیپش را روشن کرد و سری جنباند و رفت...
قطار دوباره به حرکت افتاد و همچنان شروه خوانی سوزناک وی ادامه داشت.
دختری جوان با صدای بلند شروع به گریه کرد.یاد چه افتاده بود؟هیچ کس نمیدانست.بی توجه به اطرافیان اشک می ریخت و زیر لب نامی را زمزمه می کرد.
ناگهان صدای فریاد زنی بلند شد:مانی ندو!میافتی مامان...
پسر بچه بی توجه به حرف مادر تند تند قدم بر می داشت.در دست راستش خرس کوچکش را گرفته بود و به سمت در می رفت.صدای ناله همچنان می آمد که کودک به کنار در رسید...دست کوچکش را روی در گذاشت.سکوت همه جا را فرا گرفت.
.
.
.
صدای ضبط شده از ایستگاه پایانی خبر می داد و صدای مرد قطع شده بود.همه از قطار پیاده شده بودند.چراغها خاموش شده بود.و درها بسته...کنار در انتهای واگن اما خرس کوچکی روی زمین به چشم میخورد...
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۳۳۱۷ در تاریخ جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۹۲ ۱۲:۱۴ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.