جمعه ۲ آذر
دخترک دستفروش
ارسال شده توسط نرگس پاییزی در تاریخ : پنجشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۲ ۰۵:۰۰
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۸۵۷ | نظرات : ۱۸
|
|
صدای موزیکی ملایم از بلندگوهای مترو به گوش می رسید،با دکلمه ای زیبا...سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت سرها در گریبان است...
دخترک گره روسری اش را محکم کرد.کوله پشتی اش را باز و لباسها را کمی جابجا کرد تا جای کمتری بگیرد و جلب توجه نکند.ساعت شلوغی جمعیت بود و همهمه ی سرسام آوری فضای مترو را پر کرده بود.قطار با سرعت زیاد وارد ایستگاه شد و دخترک با فشار جمعیت به داخل واگن بانوان هل داده شد.صندلیهای خالی پر گشت و افرادی که از خستگی روزمره نای ایستادن نداشتند،انتهای واگن روی زمین نشستند.دخترک بساطش را باز کرد و شروع به فریاد زدن کرد:
لباسهای ترک...
بخری پشیمون نمیشی...
زیر قیمت بازار...
همینطور که فریاد میزد و جلب مشتری میکرد،دستی از پشت به شانه اش زد.
_ دخترم مگه نمی دونی طرح جمع آوری دست فروشهای متروست؟برای چی اومدی پس؟سریع جنسهاتو بذار توکیف و ایستگاه بعد با من پیاده شو...
دخترک نگاهی به مامور کرد.زنی پا به سن گذاشته،آرام با خطوط چین و چروکی که ناشی از لبخندهای زندگی اش بود.پس بنا گذاشت به التماس کردن:
_بخدا خرج زندگیمونو از این راه در میارم.حداقل جنسهامو نبر.بدبخت میشم!
هرچی التماس کرد به گوش مامور نرفت.سرانجام دست خالی،بدون اجناس از واگن پیاده شد و مترو را ترک کرد.
هوا سرد بود و برف همه جا را سپید کرده بود.یقه پالتویش را کمی بالا برد و دستها را جلوی صورتش گرفت و ها کرد،بلکه کمی گرم شوند.سیگاری روشن کرد و پک عمیقی به آن زد.با خودش فکر کرد:حالا به عبداله چی بگم؟اونهمه چک و سفته رو چه کار کنم؟
سرما امانش را برید،دوباره وارد فضای مترو شد تا کمی گرم شود...باز همان موسیقی صبحگاه با دکلمه سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت...فکر کرد گاهی تکرار در این مملکت چقدر زیبا به گوش می رسد.یاد روزی افتاد که پدر در شب یلدا این شعر را از بر میخواند و صدای خنده های لیلی...آه لیلی...و بعد چه خاطرات تلخی به او هجوم آورد.
در حالیکه غرق در افکارش بود به انتهای سالن رسید،جایی که نوشته بود ورود به حریم ریلی ممنوع،درست در پشت آینه...آینه ای که تمام بدبختی های روزگارش را به یادش می آورد،آینه ی محدبی که چین و چروکش را هم بزرگتر نشان میداد!
صدای زوزه قطار آمد...با خود فکر کرد:کاش جرات خودکشی داشتم...کاش کمی...
قدمهایش را محکم کرد و چشمانش را بست تا بلکه شجاعت پریدن پیدا کند.پرید...نپرید...
ناگهان پای راستش به چیزی گیر کرد.چشمانش را آهسته باز کرد،دری فلزی در کنار پله های منطقه ممنوعه ریل گذاشته شده بود...درهای مترو که گشوده شد،از فرصت استفاده کرد و در فلزی را گشود و پله ها را دوتا یکی کرد و به زیر زمین مترو وارد شد.
ابتدا شدت نور به حدی بود که نمیتوانست چشمهایش را باز نگهدارد.کم کم تصویر واضح تر شد.فضای اطراف سرسبز و زیر پایش دشت گل نرگس بود.چه عطری...چه آرامشی...
و صدایی که از دور هنوز میخواند:سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت...
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۳۲۱۰ در تاریخ پنجشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۲ ۰۵:۰۰ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.