سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 2 آذر 1403
    21 جمادى الأولى 1446
      Friday 22 Nov 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        جمعه ۲ آذر

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        فصلهاي يك زندگي (ازدواج) قسمت نوزدهم
        ارسال شده توسط

        ژيلا شجاعي (يلدا)

        در تاریخ : چهارشنبه ۹ بهمن ۱۳۹۲ ۰۳:۳۲
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۵۶۲ | نظرات : ۰

        فصلهاي يك زندگي
        نويسنده: ژيلا شجاعي
        فصل چهارم (ازدواج ) قسمت نوزدهم
        اين اواخر ستاره خيلي پريشون بود. همش مثل ديوونه ها با خودش حرف مي زد هر روز بعداظهر خريدايي رو كه به اصرار مادر بابك گرفته بود رو داخل اتاقش مي ديد و عصبي تر و افسرده تر مي شد. نصف اتاق ستاره رو خريداي اون گرفته بود اون حالا جا نداشت كه روي تختش بخوابه چون كليه وسايلي رو كه خريده بود رو روي تختش گذاشته بود و شبها يه پتو مي انداخت روي زمين و مي خوابيد. روز به روز افسرده تر مي شد حتي تو دفتر هم آقاي طارمي متوجه رفتار ستاره شده بود. يه روز تو دفتر صداش كرد و گفت: خوب چه خبر خانم موهبي؟؟ بعد ادامه داد اين روزا رو به راه نيستي ؟ چيزي شده؟ ستاره نگاهي به آقاي طارمي كرد و با خنده گفت: نه بابا عروسيمون نزديكه والا همه چي بلبشو شده. نمي دونم بايد چكار كنم از يك طرف خريد از يه طرف پيدا كردن خونه بخدا خودم گيج شدم. آقاي طارمي گفت: خوب خانم ديگه اين گرفتاريها هست ديگه. شما بايد خوشحال باشين كه فصل جديدي از زندگيتون رو دارين شروع مي كنين. ستاره لبخندي زد و گفت: بله خوب خوشحالم اما خوب دلشوره هاي خاص خودش رو داره ديگه.آقاي طارمي گفت: خوب انشاا... به خوبي برگزار مي شه. ستاره گفت: خيلي ممنون بعد ابروهاش رو بالا برد و با خنده گفت: شما هم دعوتينها بايد بياين. آقاي طارمي گفت: خوب اگر گرفتاري نداشتم خوشحال مي شم بيام.
        ستاره گفت: انشاا... كه گرفتاري نداشته باشين. بعد گفت: ببخشيد امري ندارين. آقاي طارمي گفت: نه خواهش مي كنم بعد از روي صندليش بلند شد و گفت: پس حتماً به من خبر بدين كه كي مي خواين برين مسافرت. ستاره كه داشت بر مي گشت به اتاقش گفت: بعد از عروسي مي ريم سفر اما هنوز جا براي جشنم رزو نكرديم اما  باشه حتماً حتماً.
        بعدازظهر وقتي ستاره برگشت منزل افسرده بود . داد زد اين آشغالايي رو كه اين زنكه براي من پسند كرده رو بگو بيان ببرن. مادر كه تا الان متوجه حضور ستاره به منزل نشده بود. بلند گفت: واي ستاره جان تو كي اومدي!!! ترسيدم دختر چته ؟ بعد اخماش رو تو هم كرد و گفت: چيه باز سيمات قاطي شده. چته ديوونه سر آوردي. ستاره بدون اينكه جواب مادر رو بده رفت اتاقش و در اتاقش رو بست. مادر هم فكر كرد ستاره رو به حال خودش بزاره و رفت داخل حمام به رخت شستن. ستاره يه نگاهي به خريداش كرد. چشمش به يه كت و دامن بنفش رنگ افتاد كه خانم فراصتي به عنوان لباس شب براش خريده بود . كفري شد و لجش گرفت و گفت: اَه چه دهاتي چه آشغالي چه مزخرفه. بعد كشوي ميز كامپيوترش رو باز كرد و  بعد قيچي رو كه داخل كشو بود برداشت و آستين هاي كت رو قيچي كرد . بعد لباسي رو كه پوشيده بود در آورد و كت رو پوشيد بعد خودش رو تو آيينه نگاه كرد و شروع كرد به خنديدن بعد در اتاق رو باز كرد و گفت: مامان مامان . مادر كه تو حمام لباس مي شست. با لباس خيس از حموم اومد بيرون گفت: چيه؟؟؟ تا ستاره رو ديد گفت: اين چيه دختر اين كدوم لباسه كه پوشيدي. ستاره گفت: مامان اين همون لباس شبي ي كه مادر بابك براي من خريده . خانم فكر كرده من اين رو تو مهموني مي پوشم. مادركه تازه متوجه لباس شده بود به آستين هاي بريده و ريش ريش شده كه تو دست ستاره بود  نگاه كرد و گفت: اين چيه دختر اين لباس رو براي چي به اين روز در آوردي؟؟؟!!! ستاره قهقه اي زد و گفت: مامان چي مي گي درستش اينه. بعد دوباره ادامه داد مامان اين رو مي خوام بزنم دم در مادرش اومد ببينه كيف كنه. مادر گفت: واي از دست تو دختر چه كارهايي مي كني. بعد ادامه داد . ستاره جان اين سبد لباس رو بزار تو حياط خلوت من پهنش كنم. ستاره گفت: واي مامان نمي زاري يه كم تفريح كنيم. مادر گفت: واي بچه ديگه اين كار رو نكن فكر كنم تا تو بري خونت همه وسايلت رو ناقص كني!!! ستاره گفت: اينم براي خودش يه تفريحه ديگه. مادر گفت: ديوونه.
        ستاره سبد لباس ها رو داشت مي برد حياط خلوت كه مادر گفت: راستي ستاره صبح يه نامه برات اومده گذاشتم كنار ميز تلويزيون. ستاره سبد رو برد حياط خلوت و اونا رو روي طناب پهن كرد و فوري اومد نامه رو برداشت . روي نامه نوشته شده بود. فرستنده : اداره مخابرات.  پايين نامه. نام ستاره موهبي به عنوان گيرنده نامه ذكر شده بود. ستاره نامه رو باز كرد و يه برگه داخل نامه بود كه روش نوشته شده بود. سند تلفن همراه با شماره فلان متعلق به ستاره موهبي. مادر داشت تو اتاق لباسهاي خيسش رو عوض مي كرد كه ستاره بلند گفت: واي آخ جوت مامان تلفن همراهم اومد. مادر گفت: چي ؟ ستاره به توجه به حرف مادر گفت: پس مال بابا كو. ما كه با هم ثبت نام كرده بوديم. مادر كه لباسهاش رو پوشيده بود و داشت جلوي آيينه اتاق، موهاش رو شونه مي زد گفت: چي مي گي دختر . ستاره اومد و گفت: مامان نامه از مخابراته شماره تلفنم رو مي خواي بدوني. مادر نزديك ستاره اومد و گفت: چي مي گي تو دختر؟ ستاره گفت: من و بابا با هم ثبت نام كرديم پس مال بابام كو. مادر گفت:تلفن چيه؟ ستاره گفت: مامان بايد برم گوشي بخرم . مامان سيم كارت از مخابرات اومده يادت نيست با بابا ثبت نام كردم. مادر گفت: آهان!!! راستي ؟؟! خوب پس بزار مال باباتم بياد يه جا برين با هم گوشي بخرين. ستاره گفت آخ جون چه موقعه اي اومده نزديك حقوق گرفتنه . بعد زنگ زد كارخانونه. يه مرد كه صداش از ته چاه مي اومد و سر و صداي داخل كارخانه هم نمي زاشت كه صدا به صدا برسه. بلند داد زد: بله بفرما ؟؟؟ ستاره كه صدا رو به سختي مي شنيد گفت: الو سلام ببخشيد من با آقاي سجاد موهبي كار داشتم. بعد بلند گفت: لطفاً. مرد گفت نيستند اينجا. گوشي رو دارين برم صداش كنم؟؟ ستاره گفت: بله. ممنون مي شم آقا. خيلي ممنون. ستاره ده دقيقه پشت خط معطل شد . بعد گفت: الو ؟؟ پدر ستاره از پشت خط گفت: دخترم من كار دارم چرا زنگ زدي؟ ستاره گفت: خوب بابا مژده بده. پدر كه صدا رو به سختي مي شنيد گفت: چي مي گي دخترم صدات نمي ياد. چي مي گي بلندتر بگو. ستاره داد زد: بابا گفتم مژده بده . پدر گفت: چي مي گي آخه صدا نمي زاره. بعد ادامه داد: بزار من الان مي رم از دفتر مدير زنگ مي زنم بعد گوشي رو قطع كرد. مادر گفت: چي شد ستاره ؟؟ ستاره گفت: اصلا صدا به صدا نمي رسه!!!! بعد نشست كنار تلفن منتظر زنگ و گفت: بيچاره بابا چطوري تو اين سر و صدا كار مي كنه. مادر نشست رو مبل و گفت: بخاطر دخترش ديگه بعد گفت: بيچاره بابات خيلي زحمت كشه خدا كنه مراسم ازدواج به خوبي برگزار شه خستگي از تن بابات در بياد. مادر كه حرفش تموم شد. تلفن زنگ خورد. ستاره فوري گوشي رو برداشت و گفت: بابا سند تلفنم اومده ؟ بابا گفت: سند چي؟ ستاره داد زد بابا سند تلفن همراه امروز از مخابرات اومد اما نمي دونم مال شما چرا نيومده؟ پدر گفت: اي بابا خوب زنگ بزن ببين چرا نيومده . ستاره گفت: باشه برات مي پرسم . بعد با التماس و كمي اشوه گفت: بابا كي مي ياي بريم برام گوشي بخري؟ بابا گفت: خوب برو بخر ماشاا... حقوق بگيري ؟ ستاره گفت: نه ديگه شما بايد بخرين. بابا گفت: دختر برو با نامزدت بخر؟ ستاره گفت: نه ديگه بعد پشت سر هم گفت: با شما مي خوام با شما مي خوام . بابا گفت: پس بزار مال منم بياد با هم مي ريم مي خريم. ستاره گفت: باشه بابا اما خيلي بدي ؟ پدر گفت: اي دختر چرا بدم؟ ستاره گفت: شوخي كردم بابا باشه خداحافظ.
        مادر گفت: چي شد مي ياد؟ ستاره گفت: نه گفت مال خودش بياد  بعد . بعد نشست رو مبل و گفت: خودخواه . مادر گفت: زنگ بزن به بابك برو با بابك بخر. ناسلامتي نامزدته؟ بايد ازش توقع داشته باشي. ستاره گفت: اون اوسكول؟ ولش كن بابا؟ نمي خوام به اون بدم شمارمو؟ مادر خنديد و گفت: چي مگه مي شه مادر چند وقت ديگه شما هم خونه مي شين اين چه حرفيه؟ ستاره گفت: خوب حالا تا اون موقع خدا بزرگه. مادر سرش رو تكون داد و گفت: تو ديوونه اي ؟ خدا عقل درست حسابي بهت بده؟ ستاره خنديد و گفت: مامان نفت داري؟ مادر گفت: براي چي مي خواي؟ ستاره خنديد و گفت: مي خوام اتاقم و وسايلم رو يه جا آتيش بزنم. خودمم بپرم تو آتيش. مادر گفت: ديوونه ؟ برو بچه بزار به كارم برسم. بخدا خل شدي
        ستاره خنديد و رفت تو اتاقش. تو اتاق دوباره چشمش به وسايلش افتاد خنده رو لبش خشك شد و چهره خانم فراصتي اومد جلوي چشمش. بعد گفت: لعنتي نمي دونم بخدا با اين آشغالا چكار كنم.
        موقع شام ستاره خيلي دمغ بود . مادر گفت: ستاره دخترم سعي كن همچي رو به نامزدت بگي . ستاره گفت: منظورت چيه مادر؟ مادر گفت: با اون برو گوشي بخر. ستاره گفت: نه مامان چي مي گي؟ دوس دارم با باباجونم برم بخرم. مادر گفت: گوش نمي دي كه خيره هستي؟ بعد با عصبانيت از جلوي سفره بلند شد و گفت: به درك گوش نمي دي كه. ستاره گفت: نزاشتي يه لقمه كوفت از گلوم پايين بره. مادر كه داشت به آشپزخونه مي رفت، برگشت و گفت: عزيزم من صلاح تو رو بهتر مي دونم تو رو خدا يه كم به حرف من گوش بده. ستاره گفت: مامان تو كار نداشته باش. مادر دوباره گفت: به جهنم گوش كه نمي دي!!! بعد به آشپزخونه برگشت.
        ساعت نزديك نه شب بود ستاره تو فكر بود. بعد از كمي فكر كردن و راه رفتن تو اتاقش گوشي رو برداشت و شماره خانم فراصتي رو گرفت و گفت: سلام حاج خانم. خانم فراصتي گفت: به به سلام عروس گلم. چي شده اين وقت شب ياد ما كردي. ستاره گفت: آقا بابك هستن. خانم فراصتي گفت: گوشي. بعد بلند طوري كه ستاره بشنوه گفت: بيا بابك جان احضار شدي؟ بابك گوشي رو از مادر گرفت و گفت: جانم؟؟؟ !!!! ستاره گفت: سلام خوبي ؟ بابك گفت: ممنون بفرمائين شام. ستاره گفت: اي واي شام مي خورين پس بعدم زنگ مي زنم. بابك گفت: نه بگو خواهش مي كنم. ستاره با اشوه گفت: بابك جونم مي ياي بريم فردا با هم يه جا. بابك كه تعجب كرده بود گفت: بله خواهش مي كنم كجا؟ ستاره موضوع رو تعريف كرد و بعد قرار شد فردا بعدازظهر به محض اومدن از دفتر روزنامه بابك بره دنبالش . وقتي كه ستاره داشت با تلفن صحبت مي كرد. مادر كنار ستاره بود و هي آهسته مي گفت: آفرين دخترم ؟ آفرين عزيزم. ستاره گفت: باشه پس منتظرت هستم دير نكنيا. بابك گفت: چشم حتما مي يام. ستاره خداحافظي كرد . مادر گفت: آفرين ديدي كاري نداشت بعد دست كشيد رو سر ستاره و گفت: آدم بايد با نامزدش دوست باشه. ستاره گفت: باشه بابا من مي خواستم با بابا برم اما مجبورم با اين اوسكول برم . مادر گفت: تو رو خدا اينطوري نگو؟ ستاره گفت: تقصير باباست ديگه. يه روز براي دخترش وقت نمي زاره. من بايد با غريبه برم خريد. مادر با تعجب گفت: ستاره غريبه؟؟؟!!!!! خاك بر سرم.!!! ديوونه اون نامزدته . چه احساسيه كه تو به اون داري؟ ستاره گفت: خوب بابا باشه ببخشيد. ول كن ديگه الان بخدا زنگ مي زنم بهش مي گم لازم نكرده بياي؟ مادر يواش زد تو سر ستاره و گفت: ديوونه اي ديگه؟ ستاره خنديد و گفت دختر تو ام ديگه.
         

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۳۲۰۹ در تاریخ چهارشنبه ۹ بهمن ۱۳۹۲ ۰۳:۳۲ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        میر حسین سعیدی

        لاله و گل نشانه از طرف یار داشت ااا بی خبر آمد چنان روی همه پا گذاشت
        ابوالحسن انصاری (الف رها)

        نرگس بخواب رفته ولی مرغ خوشنواااااااگوید هنوز در دل شب داستان گل
        میر حسین سعیدی

        رها کن دل ز تنهایی فقط الا بگو از جان ااا چو میری یا که مانایی همه از کردگارت دان
        نادر امینی (امین)

        لااله الا گو تکمیل کن به نام الله چو چشمت روشنی یابد به ذکر لااله الا الله چو همواره بخوانی آیه ای ازکهف بمانی ایمن از سیصد گزند درکهف بجو غاری که سیصد سال درخواب مانی ز گرداب های گیتی درامان مانی چو برخیزی ز خواب گرانسنگت درغار مرو بی راهوار در کوچه و بازار مراد دل شود حاصل چو بازگردی درون غار ز زیورهای دنیایی گذر کردی شوی درخواب اینبار به مرگ سرمدی خشنود گردی زدست مردم بدکار
        میر حسین سعیدی

        مراد دل شود با سی و نه حاصل ااا به کهف و ما شروع و با ه شد کامل اااا قسمتی از آیه سی ونه سوره کهف برای حاجات توصیه امام صادق ااا ما شا الله لا قوه الا بالله اال

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        3