باسلام خدمت عزيزان ارزشمند خودم
قصد دارم منبعد به فراخور حال ،خاطراتی بكر ازدوران جنگ 8ساله برايتان بازگو نمايم
اميدوارم بتوانم گوشه ای ازرشادتهای اين دليرمردان رابازگو نمايم
اواسط سال1364 جهت انجام عملياتی با استعداد دوگردان توپخانه كه شامل يك گردان توپ 130 م.م و يك گردان كاتيوشا يا همون چلچله ميشد ، ازجنوب، عازم شمال غرب كشور ،حوالی منطقۀ اشنويه شديم.
ماموريت مااجرای آتش برروی محورهای مواصلاتی دشمن جهت جلوگيری ازتحرك نيروهايش بود.
ازاهواز تامراغه را باقطار طی نموديم وازآنجا پس از شناسايی های لازم بوسيله كاميون های توپكش ومهمات مورد مصرف به سمت منطقۀ عمليات حركت نموديم.
پس ازطی مسافت زيادی به شهر اشنويه رسيديم.
ازاشنويه تا محل عمليات حدود 30 كيلومتر فاصله داشت كه بعلت صعب العبور بودن مسير، اين مقدارراه راحدود 9 ساعت طی نموديم يعنی از 8 صبح تا5 بعد ازظهر
بنده آنزمان بعنوان پيشرو، اولين خودرو حامل توپ را هدايت ميكردم، البته به همراه تعدادی سرباز و مقداری مهمات.
همينكه به منطقۀ مورد نظر كه قراربود شب رادرآنجابيتوته كنيم رسيديم،
بقدری خوشحال بودم كه گويی جنگ تمام شده.
ناگاه يكی فرياد زد، ازماشين فاصله بگيريد ، بخوابيد رو زمين
گفتم :مگه چه خبره ؟
گفت: ميگم بخوابيد رو زمين
مات ومبهوت به منادی خيره شده بودم.
يكباره بخود آمدم ديدم انگار راستی راستی يه خبريه.
سربازا رو فرستادم يه جا سنگر بگيرن
ولی خودم واقعا سر نترسی داشتم ، بلندشدم به سمت هشداردهنده حركت كردم
بنده خدا بهم گفت : مگه ازجونت سيرشدی؟
گفتم : گرنگهدار من آنست...پريد وسط حرفم و گفت بسه، بسه، اونيكه تو فكر ميكنی، اينجا نيستش ، رفته مرخصی..
هنوز حرفش تموم نشده بود كه صدای غرش هواپيما ومتعاقب آن بمباران شديد
منطقه توسط هواپيماهای دشمن، همه جارا ابری ازدود پوشانيد، بطوريكه تاچنددقيقه قدرت تكلمم را ازدست داده بودم
پس ازمدتی يكی يكی سربازانم را فرا خواندم.
خوشبختانه به هيچكدام آسيبی نرسيده بود، اما هرچه گشتم فرد هشدار دهنده را نديدم.هنوزدارم دنبالش ميگردم. ....
ادامه دارد