تنها صد سال از تاسیس امپراطوی افسانه ای توکانمی گذشت ، توکان ها بر خلاف همه امپراطوری های بزرگ قلمروی چندان بزرگی نداشتند اما قلمروی تقریبا کوچک آنها (آنقدر کوچک که یک نفر میتوانست دوستش را که در طرف دیگر قلمرو بود صدا بزند ) از آنها قدرتمندترین تمدن ها را ساخته بود و پادشاهی جوان و عادل که از میراث داران بنیانگذار این سرزمین بود بر مردم توکان فرمانروایی می کرد. هورموندسیستمی را در جامعه بنیان گذاشته بود که باعث شده بود مردمش با عشق کار کنند ، روزها کشور کوچکشان را بسازند و شب ها خودشان را ، دروغ جائی در میان این مردمان پیدا نمی کرد و تنگ دستی در بین آنان راهی نداشت و هیچ اثری از سیاهی در این سرزمین رخ نمی نمود و هرچه بود نیکی بود و خوبی ، همه ملل دیگر به این مردمان رشک می بردند اما قدرت فوق العاده این مردم گویی از آنها انسانها ماورایی ساخته بود ، دیگران را از فکر حمله به این سرزمین منصرف ساخته بود آنهم در زمانه ای که خوی جنگجویی و خونریزی به عنوان قدرت برتر اقوام به شمار می آمد. مردم توکان این را به خوبی می دانستند پس برای حفظ این شرایط و حتی فراهم کردن شرایطی بهتر و والاتر از هیچ کوششی فرو گذار نبودند . همه چیز به خوبی پیش میرفت ، به خوبی زندگی در بهشت اما روزی اتفاقی افتاد که سرآغاز تغییری بزرگ در این سرزمین گشت .
تقریبا ساعت پنج و نیم صبح بود و هورموند مانند هر روز از خواب بیدار شد تا طبق عادت همیشه اش برای خلوت کردن با طبیعت و اندیشیدن پیرامون کارهایش به تپه کوچک نزدیک قصرش برود ، اما اینبار حس عجیبی به سراغ او آمده بود ، او حس میکرد امروز را نباید به آنجا برود ، نه امروز که حتی هیچوقت دیگر انگار پایان یک قرار همیشگی فرا رسیده بود ، خیلی سعی کرد به این حس غلبه کند اما قدرت این حس ناشناخته از او سر تر بود .
هورموند تصمیم گرفت حداقل از رخت خواب اش دل بکند و به تماشای طلوع آفتاب از پنجره اتاقش بنشیند، پس لحاف سلطنتی اش را از رویش برداشت تا آماده شود اما ناگهان خشکش زد. او چیزی می دید که باورش غیر ممکن بود ،فریاد بلندی زد،سپس خنده ای تلخ که از وحشت بر لبانش نقش بسته بود .
او دیگر قلب نداشت ، این چیزی بود که می دید . در حالی هنوز آن تلخند بر صورتش بود دست راستش را به آرامی به سمت قلب نداشته اش برد ، درست به اندازه قلبش و در همان قسمت حفره ای در بدنش پدید آمده بود . در همین حال یکی از نگهبانان که گویی فریادش را شنیده بود با درب زدن از او اذن ورود خواست . هورموند که با صدای نگهبان به خودش آمده بود با صدایی بلند اما مقطع از نگهبان خواست تا گورش را گم کند . هنوز جمله اش به پایان نرسیده بود که به ذهنش رسید موضوع را با کاترینادر میان بگذارد پس از نگهبان خواست کاترینا را به اتاق اش بیاورد . کاترینا پرستار دوران کودکی هورموند بود که پس مرگ مادرش در حالی که فقط شش روز از زایمانش میگذشت مسئول نگهداری او شد و کم کم جای خالی مادر را برای هورموند پر کرد.
هورموند از تخت به پائین آمد ، پیراهنش را در آورد و با بالاتنه برهنه روبه آینه قدی که کنار درب ورودی اتاقش نصب بود ایستاد و چراغی که کنار آینه آویخته بود را در دستش گرفت و دوباره با دقت بیشتری به آن حفره نگاه کرد ، او به حفره خیره شده بو د اما می ترسید دستش را به آن نزدیک کند ، بالاخره تصمیمش را گرفت به آرامی دستانش را به سمت آن حفره ای دلهره آور برد که گویی مکنده ای قوی و شیطانی میخواهد همه وجودش را از طریق آن حفره ببلعد. درب باز شد ، هورموند علاوه بر ترسی که از چند لحظه پیش همراهش بود همراه با عصبانیت فراوان فریاد زد، که چرا کسی بدون اجازه وارد اتاقش شده است که با صدای کاترینا عصبانیتش فروکش کرد. پسر عزیزم چه شده ؟ چرا اینقدر هراسانی ؟ تو را هیچ گاه اینقدر آشفته و نگران ندیده بودم ! چرا لخت روبه آینه ایستاده ای ؟
در همان حال که کاترینا سعی میکرد با دلداری های مادرانه از چندوچون کار سر در بیاورد که چرا در این وقت صبح به اتاق هورموند فراخوانده شده است ، هو رموند به حرف آمد و گفت : مادر مگر نمی بینی چه بلایی بر سرم آمده ؟ من دیگر قلب ندارم اما زنده ام . این حفره را نمی بینی؟ نکند شیطان این بلا را بر سرم آورده باشد ؟ می ترسم ، کمکم کن . هو (هورموند) در حالی که این حرف ها را میزند ، میزند زیر گریه و کاترینا که حال نزدیک تر آمده ست با دستانش قطره های کوچک اشک را به سختی در چشمان هو جمع شده را پاک میکند .
دیوانه! ،پادشاه دیوانه!، پسر دیوانه من! این وقت صبح مرا از خواب بیدار کرده ای که بگویی قلب نداری؟ پس آن چیزی که با آن به مردمت عشق می ورزی ، سرزمین ات را میسازی و آینده بچه های توکان را، نامش چیست ؟ اگر تو قلب نداشته باشی پس چه کسی قلب دارد ؟ اگر هوی دادگر (لقبی که مردم توکان به هورموند داده اند) قلب ندارد پس این چیست ؟ ، با دستش قلب او را لمس می کند، ضربانش را حس می کنم ، هورموند تو قلب داری قلبی به وسعت توکان . اما هو دست مادرش را پس میزند و با حالت پرخاش گرانه ای می گوید : مگر این حفره لعنتی را نمی بینی.
هورموند آرام ، آرام باش ، هیچ حفره ای در کار نیست . تو مثل همیشه هستی فقط به کمی استراحت نیاز داری، نگهبان طبیب را خبر کن . کاترینا از اتاق خارج میشود و درحالتی که بسیار ناراحت است و گویی میداند که ماجرا چیست ( چون می خواسته هورموند حقیقت را نداند و اینگونه خونسردانه رفتار کرده است ) ، میزند زیر گریه و تا اتاقش میدود و مدام زیرلب شرمینرا نفرین می کند. لجن سبز لعنتی نباید به این زودی می آمدی ، قرارمان این نبود هو هنوز بیست و پنج سالش بیشتر نیست . هورموند که گویی با حرف های مادرانه کاترینا کمی قوت قلب گرفته به بسترش میرود تا منتظر طبیب بماند و بقیه روز را هم استراحت کند.
صد سال پیش از این دیانوش پدربزرگ هورموند که چوپانی جوان و صغیانگر و از قبیله صحراگرد دیمایابود و از تحقیرهای پی در پی هم قبیله ای هایش خسته شده و مترصد فرصتی برای انتقام بود ، به کمک تعدادی از افراد قبیله که شرایط یکسانی با او داشتند دست به تمرد و شورش علیه ایلماملکه دیمایا زد ، او موفق شد وی را شکست داده و از تخت حکومت به زیر بیافکند و خود به جانشینی وی بنشیند. دیانوش برای تثبیت قدرت و زهر چشم گرفتن از افراد قبیله تصمیم به کار خباثت آمیزی میگیرد ، دیانوش جشن بسیار بزرگی ترتیب می دهند و دوستانش که از حقیر ترین افراد قبیله بودند را به صدر مینشاند و بزرگان را به پست ترین کارها می گمارد ، در شب جشن در حالی که عده ای از مردم مشغول شادی های سرخوشانه بودند همه را دور هم جمع کرد و رسما خود را پادشاه مقتدر دیمایا خواند و اولین دستورش را اینگونه صادر کرد :
من دیانوش به عنوان پادشاه مقتدر دیمایا دستور میدهم برای احقاق ظلم هایی که ملکه خونخوار و ملعون بر ما روا داشته و اکنون هم زمان پاسخگویی اش فرا رسیده است و برای تسکین درد های کسانی که مورد طلم واقع شده اند ، قلب این عفریته را در حالی که زنده است از جایش به در آورند وبه دوستان و همراهانش بخورانند تا باشد که درست عبرتی ابدی برای ظالمین و امیدی همیشگی برای مظلومین شود .
بدین سان با دستور دیانوش قلب ملکه ایلمای جوان را در حالی که زنده بود از کالبدش خارج کرده ، آنرا تکه تکه کرده و در ظرفی که از خون حیوانات وحشی پر شده بود مخلوط کرده و به دوستان و همراهان ملکه خوراندند . چقدر رقت انگیز و شرم آور ، شرمین دختر کوچک و زیبای ایلما بهت زده شاهد این کار شیطانی بود. در حالی که یکی از زیردستان پادشاه جدید برای نشان دادن خوش خدمتی اش سعی در خوراندن جامی مخلوط از خون و تکه های قلب به شرمین است ، او دوان دوان به سمت دیانوش میرود و با گستاخی کودکانه خاص خودش از پادشاه میخواهد که قلب او را هم بشکافد و بین این حاضرین خوش اشتها تقسیم کند . همانند مادرش ، سپس به سمت جسد ملکه ایلما که در زیر تخت پادشاهی دیانوش افتاده میرود و پیکر مادرش را در آغوش میکشد و در حالی که اشک هایش سرازیر میشود سعی مینماید آنرا از چشمانش پاک کند شرمین دقایقی بعد از کنار جنازه بر می خیزد ، من آماده ام ، آماده ام تا به دست خون آشام ها بمیرم .
دیانوش با وجود اینکه حتی صحبت کردن با دختربچه را کسر شان خودش می داند اما قبول می کند. هرچند کشتن دختربچه کار من نیست حتی اگر دختر ایلمای خونخوار باشد ، ارزش این را ندارد که دستم را به خونش آلوده کنم اما حالا که اینقدر به این کار مصری من حرفی ندارم ، و با دست به همان زیردست خوش خدمت اشاره ای می کند تا کار را یکسره نماید .
اما در همان لحظه یکی از حاضرین در محضر پادشاه که از معدود کسانی ست که نوشیدنی خون آلود نصیبش نشده است و شاید هم خودش چیزی از آن نخواسته ست ، از پادشاه می خواهد از کشتن دختر صرف نظر کند و حرف دخترک گستاخ را جدی نگیرد ولی پادشاه به درخواست او اعتنایی نمی کند.
پادشاه اعظم ، کیانوش کبیر اگر اجازه فرمایید امری را به طور خصوصی با شما در میان بگذارم ، این مهمترین مساله ایست که به زودی با آن روبه رو خواهید شد و آینده سلطنت شما واسه به حل این مساله است .
هورموند در حالی که چشمانش را بسته و در بسترش منتظر آمدن طبیب بود با خود فکر میکرد که چه اتفاقی در حال وقوع است ، چرا مادرش آن چیزی را که او میبیند ، از اساس منکر میشود ، آیا مشکل از اوست؟ چرا اینطور شده ام ؟ آیا من یک دیوانه ام ؟ در حالی که این ها حرفها فکر او را مشغول کرده بود ، کسی درب اتاقش را به صدا در آورد. هوی دادگر اجازه ورود می فرمایند ، کارنهستم . کارن ، دوست عزیزم بیا داخل ، بیا که قلبم ناپدید شده است .کارن طبیب مخصوص هورموند وارد میشودو مستقیما به سمت بالین هو میرود و پس از چند لحظه مکث انجام معاینات معمول پزشکی را آغاز میکند.
چه شده دوست من دلیل این همه نارحتی ات چیست ؟ تو از نظر جسمی از من سالم تری تو حتی از ماریا (نماد سلامتی ) هم سالمتری . اما اگر از نظر روحی مشکلی داری باید خودت آنرا درمان کنی . به افکار مزاحم اجازه ورود به ذهنت را نده ، چند روزی را استراحت کن ، اداره مملکت را به دست یارانت بسپار ، تو دوستان توانایی داری . همه ناراحتی های تو بواسطه فعالیت زیاد ات است بهتر است چند روزی از فشارهای روانی به دور باشی من هم کمکت می کنم تا حالت بهتر شود ، حال بهتر است که بروم تا تو استراحت کنی چند ساعت بعد به تو سر خواهم زد ، بدرود.
صبر کن کارن ، دوست من ، نمی دانم چه بلایی بر سرم آمده دردی هم ندارم جز خستگی ، اگر این حرفها را دیشب به من میزدی با کمال میل قبول می کردم اما حالا در بدنم حفره ایست که آنرا نه تنها حس میکنم بلکه به وضوح آنرا می بینم اما تو میگویی مشکلی نیست مثل انکه تو هم چیزی نمی بینی ، درست مثل مادرم.هرچند احتمال اینکه من دیوانه شده باشم و چرند بگویم از احتمال همزمان دیوانه شدن شما دو نفر خیلی بیشتر است ... اجازه بده تا بخوابم اما لطفا از کنارم دور نشو. هورموند چشمانش را می بندد و به خواب می رود ، کارن هم به خاطر درخواست هو در کنارش مینشیند و به او خیره می شود.
تنها بیست سال قبل هورموند ، کارن و نیکا کودکانی بازیگوش بودند که دنیایی پر از تخیل و زیبایی را سپری می کردند . هورموند شاهزاده پنج ساله بود که به مثابه انسانی بالغ با او رفتار می شد و در تمامی مجالس در کنار پدرش اُرُددر صدر می نشست و حتی از او در مورد امورات مهم مملکتی نظرخواهی میشد ، او تنها فرزند اُرُد تا آن زمان بود .کارن فرزند وزیر اعظم مورد اعتماد ارد و خواهر ناتنی ارد یعنی آندیابود که کم و بیش همانند هو با او رفتار میشد البته تا وقتی که خیانت پدرش معلوم نشده بود. نیکا دختر بچه ای که فرزند آوات فرمانده دلاور ارتش توکان (تاتان ها) بود که پس از مرگ پدرش به همراه مادر در قصر پادشاهی زندگی میکردند
چند لحظه بعد کسی درب را باز می کند ، کارن که نیم خیز شده به پشت پرده کنار تخت میرود در حالتی که کسی نمی تواند او را ببیند و ناگهانمی بیند کاترینا به همراهی زن دیگری وارد اتاق میشود.
چند لحظه بعد کاترینا که به پای زن افتاده به او التماس میکند ، او که گناهی ندارد ، تو را قسم به روح مادرت او را به حال خودش رها کن تو انتقامت را از پدر و پدربزرگش گرفته ای ، پسر من ربطی به دعوای شما ندارد ، لعن به تو ، این کینه ات کی فروکش میکند ، جان چندین نفر را باید بگیری تا شهوت انتقامت خاموش شود؟
کاترینا که تا به حال با حالت التماس گونه ای با شرمین صحبت می کرد هنگامی که التماس به او را بی فایده دید برخاست و قصد داشت تا سیلی به صورت او بزند که شرمین به راحتی دست او را مهار کرد ، کاترینا با حالتی که درد در آن نمایان بود گفت : می دانم قصد او را در چند روز آینده داری و نمی گذارم تمام ... هنوز جمله اش پایان نیافته بود که متوجه حضور کارن در کنار تخت سلطنتی هو میشود و حالتی شکه شده کارن را خطاب قرار میدهد ، تو اینجا چه می کنی ، کارن ؟ مگر نرفته بودی ؟ کارن که انگار انتظار نداشت کسی متوجه حضورش شود و جا خورده بود با تردید گفت که می خواستم بروم اما هورموند از من خواست تا بیدار شدنش در کنارش باشم !
کاترینا ، این زن کیست ؟ درباره چه چیزی با هم صحبت می کنید ؟
ناگهان شرمین که از لحظه ورود به اتاق کاملا سکوت کرده بود خنده ای میکند و روبه کارن می گوید . پسر جوان چیز مهمی نیست این فقط یک نمایش ساده است یک نمایش برای تولد بیست و پنج سالگی هو ، نمایشی که هدیه من و مادرش برای اوست و این هم گوشه ای از تمرین ست، البته عجیب است که مرا نشناختی ؟
کارن که به دقت در حال گوش دادن به صحبت های شرمین بود ، رو به کاترینا میگوید : پس بهتر است من شما را تنها بگذارم تا به تمرینتان برسید فقط مواظب باشید هو را بیدار نکنید و به سمت درب خروج می رود.
همیشه از این پسرک عقب مانده متنفر بودم، خوشبختانه او هم از من خوشش نمی آید ، کاترینا به سمت تخت هو میرود تا مطمئن شود که هو هنوز خواب است . هو از امروز صبح احساس درد میکند می گفت قلبش سرجایش نیست ، قلب ندارد . کاترینا بعد از گفتن این جملات رو به شرمین میکند (کارن از پشت درب به صدایشان گوش می دهد )و با خشم میگوید : درست مثل پدرش ارد ، او هم اینگونه بود ... شرمین که حالا به تخت هو نزدیک شده است از کاترینا می پرسد: آیا چیزی هم از حفره ای که به جای قلبش حس می کند به تو گفته ست ؟ میدانم دیانوش به تو و مادرت و مردمت ظلم بسیاری کرد اما تو به اندازه کافی انتقامت را گرفته ای، وقت آن رسیده که فکر انتقام را از سرت بیرون کنی ومثل یک انسان معمولی چند سالی که تا آخر عمرت باقی مانده را بگذرانی. شرمین به سمت پنجره میرود ، انتقام من هشت روز دیگر به پایان میرسد با مرگ هورموند .
هشت روز بعد ، صبح روز جشن تولد هورموند شهر تعطیل است و همه برای جشنی که چندین سال است به صورت جشنی ملی در آمده است در تکاپو هستند ، کودکان خردسال در حال بازیگوشی و جنب و جوش اند ، مردان محل جشن را آذین می بندند ، دختران جوانی که وسایل آتش بازی را مهیا می کنند و هم به شادی های جوانانه مشغولند ، زنان خانه داری که با پختن کیک ، شربت و شیرینی جات سعی میکنند از مردم پذیرایی نمایند و سالمندانی که در گوشه ای زیر آفتاب بهاری لمیده اند و از تماشای شادی های بی وقفه مردم لذت می برند .
هنوز ساعاتی تا آغاز رسمی جشن باقی مانده ست و تعدادی از مردم هم در محل جشن مستقر شده اند و با هم به گپ وگفت می پردازند که پیک مخصوص پادشاه سراسیمه از راه میرسد ، پیک آنقدر برای رسیدن عجله داشته که حتی نفسش هم دیگر بالا نمی آید ، او به سرعت نامه ای را که به حتم از جانب پادشاه هو است را به فرمانده ارشد و مسئول برگزای جشن می رساند ، درحالی که بسیاری از مردم با دیدن پیک متوجه خبری شده اند ، کنجکاوند تا بدانند علت اینکه به سرعت خودش را به جشن رسانده چیست و چه اتفاقی رخ داده است .
.... ادامه دارد ....
افسانه نقره نوشته حامد برزگر