فصلهاي يك زندگي
نويسنده : ژيلا شجاعي (يلدا)
فصل چهارم (ازدواج) قسمت اول
شش ماه از كار در دفتر روزنامه مي گذشت. يه روز ساعت پنج بعدازظهر ستاره كه توي دفتر داشت به كارهاي نيمه كارش مي رسيد به اين دفتر روزنامه زنگ مي زد و به اون دفتر روزنامه زنگ مي زد كه سفارش ها رو تحويل بده. منشي بهش زنگ زد و گفت:خانم موهبي پشت خطي دارين. ستاره گفت : كيه؟ منشي گفت فكر كنم از منزله. ستاره گفت باشه وصل كن. بعدش گفت الو بله: مادر پشت خط بود . ستاره گفت اي بابا مامان اينجام راحتم نمي زاري؟ چي شده ؟ مادر ستاره گفت ببخش عزيزم موضوع مهميه مي توني امروز يه كم زودتر بياي؟ ستاره گفت مثلا كي بيام؟ مادر ستاره ادامه داد. عزيزم خانم فراصتي صبح اومده بود دم در خونمون اصرار مي كرد كه عكست رو بهش بدم مي گفت پسرش گفته من بايد عكس اون خانم رو اول ببينم . انقدر اصرار كرد كه منم مجبور شدم يه عكس بهش بدم .ستاره خيلي عصباني شده بود اما آروم پشت تلفن گفت: كار خوبي نكردي مامان. مادر ستاره با دستپاچگي گفت: نه عزيزم خيلي ناراحت نشو چون من عكس پرسنليت رو دادم. يه دفعه ستاره داد زد مامان چكارايي مي كني تو اون عكس عطيقه رو چرا دادي چرا از من نپرسيدي. بعدش يه لحظه به خودش اومد و ديد داره زيادي داد و فرياد مي زنه گفت حالا مي آيم خونه صحبت مي كنيم. مادر ستاره گفت نه نه دخترم قطع نكن بزار بهت بگم خانم فراصتي يه ساعت پيش زنگ زد و گفت شايد با پسرم بعد از شام بيايم خدمتتون. ستاره عصباني شد و گفت تا حالا كجا بود؟ مادر ستاره آهسته گفت يواش ستاره جون تو رو خدا به عصابت مصلت باش. دختر همينه ده تا خواستگار مي ياد ده نفر مي بينش تا يكي قسمت شه. بعد گفت اگر تونستي حتما زود بيا. ستاره گفت خوب خوب بايد ببينم. مدير امروز كلا نيست من نمي تونم دفتر رو خالي بزارم. اگه ديگه كار نداري . مادر ستاره گفت ستاره جون به بابات زنگ زدم امشب اضافه كار نمونه بهش گفتم شيريني و ميوه بگيره اما اون گفت من خيلي بتونم زود بيام ده شبه. تو مي توني بگيري؟ ستاره گفت عجب گيري افتاديما بايد شيريني خواستگاري رم خودم بگيرم. بعد يواش گفت چشم مادر گلم روي چشمم. بعدش گوشي رو گذاشت.
بعد زنگ منشي رو زد و گفت مي تونم از تون خواهش كنم شماره آقاي طارمي رو برام بگيريد؟ منشي با افاده گفت خودتون دست ندارين؟ ستاره گفت به هر حال شما منشي هستين خواستم اول شما باهاش صحبت كنين مي ترسم ناراحت شه مستقيم بگيرمشون. خانم لطيفي با افاده و ناراحتي گفت باشه. بعد گوشي رو گذاشت . يك ربع بعد منشي تلفن آقاي طارمي رو گرفت؟ مدير از پشت خط فرياد زد. چيه خانم مگه نگفتم من امروز جلسه هستم. نگفتم به من زنگ نزنيد. مگه نگفتم پيغامها رو برام يادداشت كنيد. خانم لطيفي با دستپاچگي گفت: آقاي مدير تقسير من نيست اين خانم موهبي اصرار كرد من مجبور شدم شما رو بگيرم. ببخشيد قطع كنم يا صحبت مي كنيد. مدير با عصبانيت گفت وصل كن خانم. وصل كن. منشي زنگ اتاق مدير رو زد ستاره گوشي رو برداشت خانم لطيفي گفت: آقاي مدير . ستاره با دستپاچگي گفت ببخشيد آقاي مدير من عذر مي خوام. آقاي طارمي گفت نه بگو چي شده مگه نگفتم مزاحم نشيد چرا حرف تو گوش شما نمي ره از شما ديگه توقع نداشتم. ستاره با ناراحتي گفت من يه كاري برام پيش اومده مي تونم كمي زود برم؟ آقاي طارمي كه خيلي عصباني شده بود گفت اي بابا مگه نگفتم كار خونه و كار بيرون رو با هم قاطي نكنيد. آخه خانم من بد كردم به شما كار دادم؟؟ ستاره با دستپاچگي گفت: بخدا كار دارم وگرنه مزاحم نمي شدم. آقاي طارمي كه كمي از عصبانيتش فرو كش كرده بود گفت: خيلي خوب خانم اما قبل از رفتن به آبدارچي آقاي سمتي بگو اتاق رو خوب تميز كنه من شب مهمون دارم . ستاره گفت: چشم و كمي زبون ريخت و گفت: ممنونم بخاطر همه چي انشاا... بتونم با كار جبران كنم. آقاي طارمي گفت خوب پس خداحافظ بعد گوشي رو قطع كرد.
ستاره خيلي ناراحت بود آخه خانم فراصتي ديگه چه كلكي سوار مي خواست بكنه پيش خودش گفت اين زنه ما رو سر كار گذاشته چشمم آب نمي خوره كه امشب با پسرش بياد . بعد در اتاق رو باز كرد و آقاي سمتي رو صدا كرد و گفت: آقا سمتي مي شه اتاق مدير رو تميز كنيد. آقاي سمتي از توي آبدارخونه گفت: خانم صب تميز كردم خيالتون راحت باشه. دوباره ستاره گفت: نه بايد خيلي قشنگ تميز كني مدير شب جلسه داره فكر كنم از دفتر روزنامه هاي ديگه مي يان به ديدنش . آقاي سمتي گفت: چشم خانم رو چشمم. منشي يعني خانم لطيفي داد زد: اول ميز من رو تميز كن. چايي ريخته روش تمام پرونده ها خيس شده . ستاره گفت پرونده ها؟ خانم لطيفي گفت بله خانم شما ميز بزرگ دارين و كارتون از من كمتره برعكس ديگه. خدا شانس بده چند ماهه نيومده همه كاره شدين نمي دونم. تو گوش آقاي طارمي چي خوندين والا جادوش كردين. ستاره خيلي ناراحت بود انقدر عصباني كه دلش مي خواست چايي داغ رو روي صورت منشي بپاشه. اما به آرومي گفت پس آقا سمتي اول ميز خانم لطيفي رو تميز كنيد. من فعلا تو اتاق هستم يك ساعت ديگه مي رم. آقاي سمتي پنج تا انگشتش رو روي چشم راستش گذاشت و گفت رو چشمم.
خلاصه ستاره بعد از اينكه آقاي سمتي اتاق مدير رو حسابي تميز و گردگيري كرد خداحافظي كرد. منشي خانم لطيفي زير لب گفت بري كه بر نگردي. ستاره كه خيلي گوشش تيز بود اين رو شنيد و گفت خسته نباشيد خانم لطيفي. خانم لطيفي با ناراحتي گفت انقد كار سرم ريخته كه با خسته نباشيد شما كاري درست نمي شه خانم ؟ بعدش ستاره خداحافظي كرد. توي راه همش تو فكر بود. نمي دونست شب چي در انتظارشه. آيا واقعا اين خانم فراصتي قصد خواستگاري داشت يا همين طوري حرفي زده بود و حالا مي خواست كم كم از دل مادر بيرون بياره. همين طور كه داشت فكر مي كرد به يه ميوه فروشي رسيد دست تو كيفش كرد و كيف پولش رو در آورد و رفت تو ميوه فروشي . يك كيلو سيب و خيار و موز خريد پول رو به مغازه دار داد دستش پر شده بود اما دنبال قنادي خوب بود تا شيريني بگيره نزديكاي خونه بود كه يه لحظه به فكرش رسيد كه يه قنادي بزرگ تو خيابون اصليه . بعدش راش رو كج كرد و رفت داخل قنادي . بوي شيريني همه جا پر شده بود توي ويترين رو نگاه كرد طبقه اول كيك هاي جورو واجور تولد بود كه به طور منظمي چيده شده بود ستاره ميوه ها را روي پيش خون گذاشت و گفت شيريني خشك هم دارين . فروشنده گفت: بله كشمشي. ناپلئوني، پاپيوني. ستاره گفت خوب از سه تاش لطفا تو جعبه بزاريد. فروشنده كه دستكش نايلوني دستش بود در ويترين رو باز كرد و مقداري شيرني رو داخل جعبه گذاشت. بعد ستاره از كيف پولش مقداري پول داد و خواست كه بره كه فروشنده گفت خانم ميوه هاتون يادتون نره.!! ستاره برگشت و گفت اي واي ببخشيد يه كم فكرم مشغوله. بعد خداحافظي كرد و رفت. به خونه كه رسيد يه راست رفت تو آشپزخونه جعبه شيريني رو روي ميز گذاشت و يه سبد برداشت و ميوه ها رو داخل اون ريخت. بعد اومد بيرون و مادر كه داشت اتاق رو جارو برقي مي كشيد با ديدن ستاره جارو رو خاموش كرد و گفت: واي دخترم چقد زرنگ شده! خودت مي دوني از وقتي رفتي سر كار چقد خانم شدي فكر كنم ديگه وقت شوهرته. ستاره گفت چي مي خواد اين زنه باز بازي نده ما رو. بخدا اگر ايندفعه هم بخواد سر كار بزاره به خداوندي خدا آبروش رو مي برم. مادر ستاره گفت دختر چرا زود از كوره در مي ري؟ ستاره گفت خوشم نمي ياد كسي بازيم بده، مي فهمي مامان. مامان ستاره گفت نه الان پيداشون مي شه همين الان پيش پاي تو زنگ زد گفت داريم راه مي افتيم. ستاره با تعجب گفت: جدي من كه باورم نمي شه. بخدا اسمم و عوض مي كنم اگر نياد. مادر گفت واي دخترم اسم به اين قشنگي ولش كن تو رو خدا از اين شرط و شروطا نزار. ستاره خنديد و گفت: باشه حالا بزار ببينيم مي يان يا بازم يه بهونه تازه مي گيرن. نيم ساعت بعد صداي زنگ به صدا در اومد. مادر ستاره از پشت آيفون گفت بله ؟ خانم فراصتي از پشت آيفون گفت منم جونم سلام با آقا زاده اومدم دست بوس. مادر دكمه آيفون رو زد. در باز شد . ستاره كه خيلي كنجكاو شده بود پسر خانم فراصتي رو ببينه گفت كوش چرا ديده نمي شه. نكنه انقد كوتاست كه روش نمي شه بياد يا شايدم كچله داره دولا دولا مي ياد. مادر ستاره همين طوري كه داشت مي رفت دم در كه اونا رو بدرقه كنه به ستاره گفت : واي ستاره از دست تو يك كاري نكن كه جلوي اونا خندم بگيره . مادر در ورودي را باز كرد و جعبه شيريني و گلي رو كه تو دست خانم فراصتي بود گرفت بعد گفت اي واي زحمت افتادين ببخشين. خانم فراصتي خنديد و گفت اين پسر ما كه اصلا روش نمي شد بياد تو. براي همين جعبه شيريني و گل رو ازش گرفتم خودم به شما تقديم كنم . نيم ساعت بعد خانم فراصتي كه روي مبل جا به جا مي شد گفت اي واي چه با سليقه اين قلاب بافياي روي ميز كار دسته ؟حتما شاهكار ستاره جونه. ستاره گفت نه مامان بافته من از اين كارا بلد نيستم. ستاره چشمش به در خيره بود . در به صدا در اومد. مادر ستاره با خنده گفت: بفرماييد د بازه . پسر خانم فراصتي يالايي گفت و وارد شد و يه راست رو مبل خالي كه كنار مبل مادرش بود نشست و سرش رو پايين انداخت. ستاره پسر رو وراندازي كرد و رفت تو آشپزخونه بعد با يه سيني ليوان شربت برگشت بعد سيني رو روي ميز عسلي كنار دست خانم فراصتي گذاشت و نشست روبه روي مادرش . مادر ستاره چشم غره اي به ستاره رفت و بعد گفت دخترم تعارف كن . خانم فراصتي از جاش بلند شد و پيشوني ستاره جون رو بوسيد و گفت من يه ساله كه به اين پسره مي گم عروس به اين خوشگلي پيدا كردم اما روش نمي شه بياد خواستگاري. بالاخره ام انقد اين پا و اون پا كرد كه بالاخره با ديدن عكس ستاره جون راضي شد كه بياد خواستگاري بعدش ادامه داد: كه مامان زحمت كشيدن عكس شما رو به من دادن. . حالا غلام شماست . (پسر خانم فراصتي كه يه پسر نسبتا قد بلند و لاغر اندام بود و بلوز چارخونه آبي رنگ با يه شلوار پارچه اي سرمه اي پوشيده بود و فكر مي كرد كه خيلي خوشتيپ شده سرش رو پايين انداخته بود و با حرفهاي خانم فراصتي عرق كرده بود و با دستمال كاغذي عرق هاي صورتش رو پاك مي كرد) . خانم فراصتي ادامه داد اومده كه شما به غلامي قبولش كنيد. خانم فراصتي مشغول حرف زدن بود كه مادر ستاره گفت: خيلي ببخشيد شربتتون رو بخوريد گرم نشه. من يه زنگ به پدر ستاره بزنم. بعدش تلفن رو برداشت و شماره كارخانه رو گرفت يك ربع پشت خط معطل شد تا رفتن صداش كردن. مادر ستاره گفت مرد كجايي خواستگارا اومدن. پس كجا موندي؟ پدر ستاره از پشت خط گفت لباس كارام رو در آوردم يه چايي بخورم اومدم. مادر ستاره گفت حالا چايي واجب نيست سرنوشت دخترت واجب تره. پدر ستاره عصباني شد و گفت بابا اومدم بخدا از صبح يه چايي نخوردم يه وند كار كردم باشه تا شما صحبتاتون گل كنه من اومدم. مادر ستاره گفت: زود اومديا پس خداحافظ. بعدش اومد روي مبل نشست و گفت خوب خانم فراصتي مي فرموديد . خانم فراصتي به مادر ستاره نگاه كرد و گفت چيزي شده اتفاقي افتاده كمكي از دستم بر مي ياد. مادر ستاره گفت نه چيزي نشده به باباش زنگ زدم تو راهه الان مي رسه. خانم فراصتي گفت والا داشتم مي گفتم پسرم پنج سال سابقه كار داره كارش هم فنيه ديپلم كار و دانش رو كه گرفت يكسال بعد رفت سر كار البته موقعيت هاي كاري براش زياد پيش اومده بود اما خوب قسمت نبوده اما خوب تو يه شركت دستش رو بند كرديم الحمد الله دستش به دهنش مي رسه
مادر ستاره هم با آب و تاب شروع كرد به تعريف كردن از دخترش كه يكسال و نيمه ديپلم گرفته و الان توي دفتر روزنامه كار مي كنه. ستاره كه رو به روي مادرش نشسته بود چشم غره اي رفت و مادر ستاره ادامه داد البته خوب خودش بهتر مي تونه توضيح بده.
ستاره گفت خانم خونه و زندگي براي من ملاك نيست حتي كار هم ملاك نيست فقط براي من اخلاق ملاكه. خانم فراصتي لبخندي زد و گفت به هر حال ستاره جون اينا يه چيزي كه تو زندگي لازمه. پسر منم به اندازه خودش داره. بعدش شروع كرد به تعريف كردن از پسرش كه پسر من اينطوري و اونطوريه و خلاصه انقد گفت تا اينكه ستاره از جاش بلند شد و گفت برم چند تا چايي بيارم تا بابا بياد بعدش رفت تو آشپزخونه و زير لب گفت از خود متشكرا
ساعت ده شب بود كه باباي ستاره با قيافه اي ژوليده به خونه برگشت و در حاليكه كفشاش رو در مي آورد بلند گفت: به به صفا آوردين. خوش اومدين خانم فراصتي از جا بلند شد. بابك پسر خانم فراصتي رفت جلو و به باباي ستاره دست داد. باباي ستاره كه دستاش سياه و روغني بود گفت آخ ببخشيد دستتون كثيف شد شرمنده. بابك گفت: نه خواهش مي كنم . مادر ستاره با عجله رفت تو آشپزخونه و باباي ستاره رو صدا زد. باباي ستاره رفت تو آشپزخونه گفت بله خانم. مادر ستاره گفت اي بابا آبرو نزاشتي براي دخترت چرا انقد خاكي و روغني هستي . باباي ستاره گفت بابا مگه وقت شد يه چايي خوردم راه افتادم گفتم مي يام خونه مي شورم پسره بنده خدا اومد جلو نخواستم دستش رو رد كنم. مامان ستاره كه خندش گرفته بود گفت برو صورتت رو بشور سياه شده. باباي ستاره دست برد به صورتش بعد دويد تو سرويس بهداشتي
ستاره با يك سبد پر از ميوه برگشت و گفت بابا چايي بريزم براتون يا ميوه مي خورين. باباي ستاره كه داشت از سرويس بهداشتي بيرون مي اومد گفت نه ميوه خوبه دخترم.
خانم فراصتي گفت آقا اجازه مي ديد برن تو اتاق صحبتهاشون رو بكنن و سنگاشون رو وا بكنن. باباي ستاره اومد نشست روي مبل و در حاليكه جا به جا مي شد. گفت: خواهش مي كنم خانم اجازه ما هم دست شماست.
قرار شد ستاره و بابك برن تو اتاق و با هم حرف بزنن وقتي رفتن تو اتاق بابك سرش پايين بود و تا بنا گوشش قرمز قرمز شده بود ستاره يه گوشه نشست و پسر خانم فراصتي هم رو به روش كمي دورتر نشست. ستاره گفت ببين آقا بابك من دختر مستقلي هستم براي خودم كار دارم چند ماهه تو يه دفتر روزنامه كار مي كنم. كارم رو خيلي دوس دارم. بعدش صداش رو كمي نازك كرد و با اشوه گفت: از همين اول بهتون بگم كه عاشق مهموني رفتن و مسافرتم خيلي دختر پر حرفي هستم بعدش به بابك نگاه كرد و گفت: شما چي ؟ بابك سرش پايين بود و يه دستمال كاغذي سياه شده در دستش بود و سعي مي كرد دستاي سياه شده را كه ناشي از دست دادن با باباي ستاره بود بو به سختي پاك كنه يك دفعه متوجه حرفهاي ستاره شد و گفت خدمت با سعادت شما عرض كنم كه بنده تو يه شركت كار مي كنم من آدمي نيستم كه بخوام همسر آينده ام رو زير منگنه بزارم كه كار نكنه يا مهموني نره يا غيره ستاره خندش گرفت و گفت واي چه كتابي صحبت مي كنين فكر كردم دارين از روي نوشته مي خونين. بابك سرش رو پايين انداخت و خجالت زده گفت: خواهش مي كنم . ستاره گفت: پس با نظر بنده موافقيد. بابك گفت پس شما جوابتون بله است. ستاره گفت: شما كه به زور اومدين خواستگاري حالا چه عجله اي داريد. بعد ادامه داد: نه فعلا بايد فكر كنم . بابك گفت كي به من جواب مي دين؟ ستاره گفت به مامانتون مي گم!! بعدش از اتاق بيرون رفت و گفت مامان من با آقا بابك صحبت كردم ايشون شرايط بنده رو پذيرفتن اما بايد كمي فكر كنم . مادر ستاره با لبخند به خانم فراصتي گفت پس كه اينطور ستاره جون. بعد رو كرد به خانم فراصتي و گفت: پس خانم فراصتي بهتون خبر مي ديم. خانم فراصتي از جاش بلند شد و گفت: خوب پس خبر از شما ما منتظر مي شيم تا ستاره جون به ما جواب بده. مادر ستاره تا دم در اونا رو بدرقه كرد و گفت باشه چشم حتما.