سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 2 آذر 1403
    21 جمادى الأولى 1446
      Friday 22 Nov 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        جمعه ۲ آذر

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        فصلهاي يك زندگي قسمت دوم
        ارسال شده توسط

        ژيلا شجاعي (يلدا)

        در تاریخ : چهارشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۲ ۰۳:۲۴
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۵۹۴ | نظرات : ۰

        فصلهاي يك زندگي
        فصل اول  (دوران تحصيل) قسمت دوم
        ستاره مونده بود به مادرش چي بگه تو راه رفتن به خونه چند بار خواست فرار كنه و خونه نره آخه چي مي خواست بگه. مادرش چي مي خواست بياد بگه اون كه حرف زدن بلد نبود البته اين عقيده خود ستاره بود هيچ وقت دوس نداشت مادرش رو بچه ها تو مدرسه ببينن مي ترسيد بچه ها مسخره كنن آخه مادر ستاره زن ساده اي بود و هيچ وقت به خودش نمي رسيد.
        بالاخره رفت خونه به محض اينكه رسيد گفت مامان كجايي گشنمه مادرش كه داشت تو حمام رخت مي شست گفت الان ستاره جان اومدي عزيزم خوش اومدي گلم. ستاره گفت واي تو رفتي حموم. مادر از حمام داد زد نه ستاره جان چند تيكه رخت دارم مي شورم. بعد ادامه داد غذا آماده است زير گاز رو روشن كن كمش كن بزار من الان مي يام. ستاره گفت اوه به من چه كه زير گاز رو روشن كنم.  نمي خوام مي رم ساندويچ مي خورم. مادر در حموم رو باز كرد در حالي كه لباساش حسابي تو حموم خيس شده بود و از بخار حموم هم موهاش ژوليده پوليده بود داد زد نه ستاره جان ساندويچ چيه مادر غذا درست كردم. اما ستاره محل نزاشت و فوري رفت و در و بست

         
        ساعت چهار بعدازظهر بود. مادر كه خسته از كار منزل تازه نشسته بود و سجادش رو پهن كرده بود كه نماز بخونه صداي در رو شنيد رفت در رو باز كرد. ستاره سلام كرد. مادر گفت مگه كليد نداري مادر جان! مي خواستم نماز بخونم. ستاره گفت نه ندارم تو كيف مدرسه مونده رفته بودم ناهار بخورم كيف كه نبرده بودم. بعد چشم و ابرو نازك كرد و گفت: همش هم اصول دين نپرس. مادر رفت سر سجادش مشغول خوندن نماز شد ستاره گفت واي تو هم! انقد نماز خوندي كجا رو گرفتي آخه الان موقع نماز خوندنه آفتاب داره غروب مي كنه تازه به فكر خوندن نماز افتادي.مادر رفت سر سجاده و گفت اي بابا مگه كار خونه مي زاره. ستاره گفت از قديم گفتن به كار بگو نماز دارم نه كه به نماز بگي كار دارم. مادر چيزي نگفت بعد نيت كرد كه نماز عصر رو بخونه. ستاره رفت تو آشپزخونه يه سبد پر از ميوه برداشت و رفت تو اتاقش در رو قفل كرد و  خودش رو مشغول بازيهاي كامپيوتري كرد بعد از مدتي شروع كرد به ميوه خوردن و بعد پيش خودش گفت واي فردا رو چكار كنم چه كلكي سوار كنم گفته مادرت بياد. چكار كنم؟! چه خاكي تو سرم كنم. كاشكي امروز اين مسخره بازيها رو در نمي آوردم.
        فرداي اون روز وقتي ستاره جلوي در مدرسه رسيد ناظم دم در بود وقتي ستاره خواست بره داخل مدرسه بهش گفت شما مجاز نيستيد بيايد داخل! مادر شما كجاست؟ مگه قرار نبود امروز به مدرسه بياد. ستاره گريه اش گرفت و گفت بخدا خانم من بهش گفتم اما اون وقت نداره بياد مدرسه. ناظم گفت يعني براي سرنوشت دخترش نمي خواد كاري كنه. و بعد با عصبانيت گفت: باشه پس من الان تلفني باهاش صحبت مي كنم. بعدش رفت دفتر. ستاره دويد دنبالش و گفت: خانم اجازه بخدا مريضه بخدا مادرم حال نداره بياد.ناظم رفت دفتر، پرونده ستاره رو باز كرد. بالاي صفحه با خط قرمز نوشته شده بود ستاره موهبي جزو دانش آموزان خاطي. در واقع انقد ستاره بي انضباطي كرده بود كه ناظم داخل پرونده اش اينطوري نوشته بود.
        ستاره گريه كرد و گفت خانم تو رو قرآن التماس مي كنم. خواهش مي كنم به مادرم نگيد اون يه سر داره هزار سودا. بخدا ديگه از اين غلطا نمي كنم بزاريد برم كلاس من كه آرايش نداشتم فقط وسايلش تو كيفم بود خواهش مي كنم. مربي ورزش كه تو دفتر بود وقتي التماس ستاره رو ديد به ناظم گفت خانم ناظم ولش كن بچه بي انضباط درست شدني نيست مادرش هم بياد فايده نداره . ناظم گفت نه خانم حميدي چي مي گي شما بزار مادرش در جريان باشه كه مي خواهيم پروندش رو ببنديم مي خوام ببينم مادرش توجيهي داره خانم حميدي فنجان چايي رو كه تو دستش بود محكم گذاشت زمين و گفت به نظر من بي خيالش بشين بعد. دوباره ادامه داد.زنگ رو بزن من دارم مي رم كلاس اگه بخشيديش بزار بره سر كلاس اندفعه ببخشش. ببين چطور التماس مي كنه! ناظم گفت يعني ببخشمش كه بچه هاي ديگه بول بگيرن اونام فردا هر غلطي خواستن بكنن. خانم حميدي شونه هاش رو بالا انداخت و گفت ميل خودتونه به هر حال به نظر من عصابتون رو بخاطر اين دختر بي انضباط خورد نكنيد اين طور كه معلومه مادرش هم حريفش نيست.ناظم كمي فكر كرد بعد گفت ببين ستاره موهبي فقط بخاطر گل روي خانم حميديه بعد دستش رو بالاي سر ستاره گرفت به حالتي كه مي خواد بكوبه تو سر ستاره گفت: ولي دفعه ديگه  بخدا كوچكترين بي انضباطي من از تو ببينم كوچكترينا؟ يعني من ديگه به هيچكي كار ندارم اگه استغفرالله خدا هم بياد پايين كه من تو رو ببخشم بخدا نمي بخشمت . بعد دستش رو برد نزديك سر ستاره و محكم حولش داد و گفت فهميدي يا نه. ستاره كه داشت گريه مي كرد گفت بله خانم بخدا فهميدم. ديگه كاري نمي كنم كه شما ناراحت شين. بعدش ناظم رفت روي صندلي نشست و گفت حالا گمشو برو سر كلاس اما به مادرت بگو يه روز بياد مدرسه مي خوام باهاش حرف بزنم. ستاره با گريه گفت اما خانم اجازه. ناظم چشم غره اي به ستاره رفت و گفت: نمي گم چه غلطي كردي فقط مي خوام باهاش صحبت كنم. فهميدي؟ مي گي حتما بياد. هر وقت وقت كرد حتما يه سري بياد فهميدي؟ ستاره كه داشت از دفتر بيرون مي رفت گفت اجازه خانم باشه مي تونيم بريم سر كلاس. ناظم گفت برو گمشو در و هم ببند بعد غر غر كرد و گفت اَه چقد بايد اين شاگرداي تنبل رو من تحمل كنم برين خونه بابا جاي بقيه رو هم اشغال كردين برين خونه بچه داري كنين شما رو چه به درس خوندن.
        ستاره خيلي خوشحال بود كه تونسته بود اندفعه رو قسر در بره و تو دلش منتظر بود كه يه نقشه بكشه كه تلافيش رو سر اون انتظاماتي بيچاره در بياره با خودش گفت بزار يه بلايي سرت مي يارم صبر كن مومني خدانشناس.
        وقتي وارد كلاس شد درس رياضي داشتن. معلم رياضي داشت طناز يكي از شاگرداي كلاس رو دعوا مي كرد. طناز دختر مظلومي بود جديدا عقد كرده بود و معلم بهش مي گفت حق نداري زير ابرو برداري يا عكس هاي نامزديت رو بياري به بچه ها نشون بدي. انگار عكساش رو داشتن بچه ها زير ميز مي ديدن كه معلم ديده بود و حالا داشت طناز رو دعوا مي كرد ستاره از طناز متنفر بود. چون مي ديد كه اون با اينكه زياد خوشگل نيست نامزد كرده. ستاره اجازه گرفت كه بنشينه . معلم گفت تا حالا كجا بودي؟!! ستاره گفت اجازه خانم . خانم ناظم با ما كار داشت تو دفتر بوديم. معلم نگاهي به سر تا پاي ستاره كرد و گفت خوب باشه برو بنشين. بعد ادامه داد فهميدي طناز عليخاني ديگه اگر من ببينم تو عكس آوردي يا وسايل آرايش تو كيفت پيدا كنم به آموزش پرورش اطلاع مي دهم كه عقد كردي و مدرسه مي ياي. طناز كه تازه گريه اش تموم شده بود گفت باشه خانم اجازه بخدا ديگه تكرار نمي شه. معلم بعد از ده دقيقه رفت سراغ درس دادن بعد گفت: خوب كجا بوديم Xبه توان دو مي شود چند تا؟ تا اينكه بالاخره زنگ تفريح زده شد و همه از ستاره پرس و جو كردن كه چي شده كه ناظم بخشيدتش. ستاره هم اونطور كه به نفع خودش بود رو تعريف كرد و كلي دروغ سر هم كرد .
        خلاصه اون روز رو خدا بخير كرد. ستاره وقتي رسيد خونه. مادرش داشت خياطي مي كرد ستاره گفت مامان ناهار چي داريم مادرش گفت ستاره جون ديگه چيزي نمونده الان بلند مي شم. ستاره گفت اَه تو هم هر وقت مي يام تو داري يه كاري مي كني مادرش گفت خوب چكار كنم؟ كار خونه امون نمي ده كه. ستاره گفت مامان من ديگه دلم نمي خواد برم مدرسه مي خوام ازدواج كنم. مادر كه از تعجب چشماش گرد شده بود گفت: چشمم روشن با كي ستاره گفت چه مي دونم هر روز دارن تو كلاس ما عقد مي كنن اصلا نمي دونم كه  كي خاطر خواي اين عقب مونده ها مي شه. نه ريخت دارن نه قيافه خدا شانس بده. مادر گفت وا دخترم هر كي قسمتي داره اين چه حرفيه قهر خدا مي رسه ها. ستاره گفت برو مامان من. چي مي گي خدا نه به من جذابيت داده نه خوشگلي، نه سر زبون. چرا كسي خواستگاري من نمي ياد. مادر گفت خوب به موقش مي ياد. ستاره دوباره گفت كو برو برام پيدا كن من همين فردا بايد عقد بشم بايد حق عليخاني ديوونه رو كف دستش بزارم . مادر گفت چي بچه ديوونه شدي بزار بابات بياد ديگه چي؟ ستاره دستش رو به كمرش زد و گفت همين كه گفتم وگرنه ديگه مدرسه نمي رم. مادر گفت وا! ستاره جون جني شدي كو پسر كه عقدت كنه. ستاره گفت من نمي دونم مدرسه نمي رم من مي خوام عقد كنم. مثل اون طناز بي مزه برم عكساي عقدم رو به بچه ها نشون بدم مادر ديگه از كوره داشت در مي رفت. گوش ستاره رو گرفت و پيچوند و گفت ديگه از اين حرفا نزن فهميدي؟ پدرت بفهمه چي مي گه. ستاره گريه كرد و فورا رفت تو اتاقش و در رو محكم بست. فرداي اون روز ستاره مثل مار زخم خورده بود مي خواست يه جوري تلافي در بياره. رفت دم در به انتظاماتيه گفت اين خانم مومني كجاست يكي از بچه هاي انتظاماتي گفت امروز غايبه چطور؟ با خانم مومني چكار داري؟ ستاره گفت هيچي مي خواستم فضولام رو بشمورم . انتظاماتي گفت واي كه چقدر تو پوست كلفتي. وقتي ناظم رو مي بيني اشك مي ريزي همش هم اشك تمساحه . ستاره دستش رو بلند كرد انتظاماتي رو بزنه كه ناظم اومد و دستش رو گرفت و گفت واي كه تو چقدر پرروئي. ستاره فوري سلام كرد و گفت خانم اجازه اينا به ما توهين مي كنند. ناظم گفت بيا برو سركلاست من كه ديگه تو رو مي شناسم براي من فيلم بازي نكن برو گمشو

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۲۶۷۶ در تاریخ چهارشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۲ ۰۳:۲۴ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        3