سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

چهارشنبه 16 آبان 1403
    5 جمادى الأولى 1446
    • ولادت حضرت زينب سلام‌الله عليها، 5 هـ ق، روز پرستار و بهورز
    Wednesday 6 Nov 2024
      مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

      چهارشنبه ۱۶ آبان

      پست های وبلاگ

      شعرناب
      داستان کوتاه : \" آسمان آبی شهر \"
      ارسال شده توسط

      فرشید بلنده

      در تاریخ : سه شنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۲ ۰۳:۴۲
      موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۶۴۸ | نظرات : ۸

      داستان کوتاه : " آسمان آبی شهر "
           هوا گرگ و میش بود . یه روز زمستون که خورشید به آرومی از پشت کوههای سفیدپوش بیرون می اومد . نور آفتاب از بین شاخه های بی برگ درختا ، خودشو به زمین می رسوند . صدای خروس از هر محله ای به گوش می رسید . شهر در حال بیدار شدن بود . ستاره های آسمون رفته رفته خاموش می شدند . صدایی از شلوغی و بوق ماشین ها به گوش نمی رسید . با اینکه برف چند روز پیش آب شده بود ولی هنوز به راحتی می شد سرما رو توی دل زمین حس کرد  . شاید بشه گفت که اون موقع ، شلوغ ترین جای شهر ، نانوایی بود که بوی نان گرمش تا چند خیابون دورتر به مشام می رسید . توی پارک روبروی نانوایی عده ای از کارگرای شهرداری مشغول خوردن صبحونه بودند . در بین مشتریان نانوایی ، میترا خانوم هم دیده میشد .
      -         نوبت شماست خانوم ؟  2 تا می خواستین ؟ بفرمایید قابل شما رو نداشت  .
        میترا خانوم ، زن میان سال ، بلند قامت و چادری بود که در منزل پدریش زندگی میکرد . خونه شون واقع در انتهای بن بست بود که میشه گفت یکی از قدیمی ترین خونه های اون محله اس . یک در آهنی بزرگ داشت که به تازگی سفت شده بود و به زحمت باز می شد . ورودی ساختمان یه راهرو داشت که به یک حیاط بزرگ و قدیمی ختم می شد . اتاق های خونه به دور حیاط ساخته شده بودن و یه حوض بزرگ و قدیمی که البته چند تا از کاشی هاش شکسته شده .
          دو باغچه بزرگ در دو طرف حیاط دیده می شد که گوشه یکی از اونا یه قفس توری کفتر و چند متر اون طرف تر یه خونه ( لونه ) چوبی که از توش صدای چند تا مرغ به گوش می رسید ؛ دیده می شد .
        این معمولاً کار هر روز میترا خانوم بود که بعد از خرید نان یا صبحانه به سراغ قفس کفترا بره و اونا رو از اتاقک کوچیکشون بیرون بیاره و بعد از اون واسه مرغ ها دون بپاشه . خودش هم چند قدم اون طرف تر روی ایوان کوتاه دم در بنشینه و با لذت ، غذا خوردن اونا رو تماشا کنه . گنجشک ها هم از رو شاخه درخت ها  پایین می اومدند و خودشون رو با مرغ ها شریک می کردند . 
        با شنیدن صدای باز شدن درب ، میترا سرش رو برگردونه و سلام می کند .
      -         میترا برگشتی ؟
      -         بله مامان . بیدارت کردم ؟
      -         اونجا که نشستی سرما می خوری . . . پاشو بیا داخل . . . الان دیرت میشه . . .
      میترا در حالی که وارد ساختمان شده به پشت صندلی چرخدار مادرش رفته و اونو به سمت آشپزخونه هدایت می کنه .
      -         امروز ساعت چند بر می گردی ؟
       
      -     قول نمی دم ولی سعی می کنم خودمو تا قبل از ساعت 2 برسونم . . . ساعت 5 با هم میریم پیش دکتر . . .  وقتش شده دیگه از شر این صندلی چرخدار و اون عصا خلاص بشی .
         در همین حین موبایل میترا زنگ خورد .
      -     احتمالاً سارا باشه . . . قرار بود امروز دیرتر بیاد . . . فکر کنم سر نبش رسیده  . . . من برم . . . چیزی خواسی بهم زنگ بزن . . . الو صبح بخیر دخترم . . .
      -         خدا به همراهت . . . صبحونه نخوردی .
      میترا در حین رفتن  نگاهش به کفش هاي پوسیده مادرش افتاد که چند سالی بود از توی جا کفشی بیرون نیومده بودند .  
      -         سلام استاد .  
      -         سلام دخترم زود اومدی .
      -         بله داداشم ماشینو احتیاج نداشت . بفرمایید سوار شید .
      -         تو رو هم تو زحمت انداختم سارا جان . راسی مامانت چطوره ؟
      -         چه زحمتی استاد . . . مامانم هم درگیره . . . امروز قرار خرید واسه داداشم و نامزدش گذاشتن .
      -         مبارک باشه . (در حالی که نگاهی به بیرون انداخته و یک آه آروم کشید )
        سارا صدای ضبط ماشین رو کم کرده و مشغول صحبت کردن بود و میترا بدون توجه به حرفای اون فقط با لبخند و تکان دادن سرش جواب می داد .
      -          رسیدیم . شما بفرمایید تا من ماشینو یه جای درست و حسابی پارک کنم . یکم طول می کشه .
      -         دستت درد نکنه . باشه سر کلاس می بینمت .
      میترا 4 روز در هفته توی دانشکده رشته حقوق تدریس می کرد و اون روزایی که کلاس نداشت ، مادرشو پیش دکتر می برد . مادرش 3 سال پیش توی یه روز برفی لیز خورده و پایش شکسته بود ولی بعلت کهولت سن ، بدون عصا نمی توانست راه بره . پدرش چند سال پیش فوت کرده بود و به اصرار مادرش توی همون خونه قدیمی ماندگار شده بود .
        اون روز سر کلاس بود . حوالی ساعت 10 صبح ، موبایلش زنگ خورد . معمولاً بخاطر تماس های مادرش ؛ گوشی رو خاموش نمی کرد .
      -         بله بفرمایید ( در حال خارج شدن از سر کلاس )
      دانشجوها در حال پچ پچ کردن بودن که استاد به سر کلاس برگشت . . .
       
      -         بچه ها من امروز باید یه خورده سریعتر کلاس رو تموم کنم .
      بعد از کلاس ، سارا پیش میترا رفته و با کنجکاوی منتظر بود که کلاس خلوت شه و از اون بپرسه که چه اتفاقی افتاده . از نگاه میترا می شد فهمید که خبر خوشحال کننده ای به گوشش رسیده .
      -         استاد هر کاری می کنم  نمی تونم جلوی فضولی خودمو بگیرم .
      -         سارا جان امروز بعد از این کلاس ، کلاس دیگه ای داری ؟
      -         نه استاد امروز فقط همین کلاسو داشتم .
      -         میشه منو برسونی خونه ؟ باید از سر راه شیرینی بخرم ؟ ( با یه لبخند )
      -         باشه چشم . . . میشه بپرسم چی شده ؟
      -         بعد از 8 سال اسمم واسه مکه در اومده . ( میترا ، سارا رو بغل کرده ) . را بیافت بریم دختر .
      توی راه خونه یه جعبه بزرگ شیرینی خرید و اولین شیرینی رو با خنده توی دهان سارا گذاشت .
      -         نمی خوای اون صدای ضبط رو زیاد کنی ؟ جون خودت یه موزیک شاد باشه .
      -         استاد نمی دونسم واسه مکه ثبت نام کردین . از حالا دیگه باید شما رو حاج خانوم صدا کنیم .
      -     بابای خدا بیامرزم خیلی دوس داشت منو به حج بفرسته ولی ؛ عمرش به دنیا نبود . خودم هم دیگه بی خیال شده بودم . . . اگه مامانم بفهمه از خوشحالی بال در میاره . . .
      -         منم خیلی خوشحال شدم . . . به سلامتی اونجا رسیدین ما رو فراموش نکنید . بخصوص نامزد داداشم رو
      -         مگه اتفاقی واسه افسانه افتاده . . .
      -     اتفاق که نه . . . واسه مشکل مالی خانوادشه . . . اولش بابام راضی به این وصلت نبود ؛ ولی به اصرار داداشم ناچار رضایت داد . . . صبح که توی مسیر بهتون گفتم .
          در تمام طول راه ، میترا به فکر حرفای سارا بود . . . زمانی که وارد خونه شد ، همه چیز آروم بود مثل همیشه و فقط صدای کفترای توی قفس و مرغای توی باغچه به گوش می رسید . به سمت قفس کفترا رفته . . . یادش میومد وقتی که بچه بود ، یه روز پدرش به کمک اون ، قفس رو ساخته بودن و تمام طول روز میترا دور قفس می چرخید و با اونا بازی می کرد . بعد از مرگ پدرش بارها خواست که اونا رو آزاد کنه ولی دلش نمی اومد . . . یه حس وابستگی به اونا پیدا کرده بود .
        یادش می اومد تو بچگی ، وقتی دلش می گرفت ، به سراغ قفس میرفت و یه گوشه از اون کز می کرد تا این که آروم بشه . . .
       
         این بار هم میترا درب کشویی قفس رو باز کرده و وارد قفس میشه  .  در حالی که به گوشه پنجره اتاق نگاه می کرد ، مادرش رو دید که از کنج شیشه داره به اون نگاه می کنه .
      در حالی که اون تو نشسته بود ، موبایل خودشو در آورده و مشغول شماره گیری شد .
      -     الو . . .  وقتتون بخیر . . .  می خواستم در مورد فروش امتیاز حج چند سوال از حضورتون بپرسم . . . بله امروز با من تماس گرفتین . . . از همین شماره بود . . . فرمودین چه روزی خدمت برسم . . . فقط چند سوال داشتم . . . بله . . . ممنونم . . .
          میترا تماس خودشو قطع کرده و با خوشحالی از قفس بیرون اومد . یه نگاه به آسمون آبی انداخت و با خوشحالی به سمت ساختمان حرکت کرد . . . مادر همچنان از گوشه پنجره به دخترش نگاه می کرد و با لبخند از پشت شیشه به اون خوش آمد میگفت .
       
       
       
       
                                                                                                       پایان
                                                                                          فرشید بلنده –اردیبهشت 1392

      ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
      این پست با شماره ۲۶۷۰ در تاریخ سه شنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۲ ۰۳:۴۲ در سایت شعر ناب ثبت گردید

      نقدها و نظرات
      تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



      ارسال پیام خصوصی

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      2