شنبه ۳ آذر
فریادرس
ارسال شده توسط عبدالله خسروی (پسر زاگرس) در تاریخ : يکشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۲ ۱۶:۰۷
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۷۸۵ | نظرات : ۶
|
|
قریادرس
نوشته : عبدالله خسروی
از اون جور آدمایی بود که زیاد اهل اعتقادات ومذهب نبود .. ایام محرم بود.. آماده میشد که سوار کامیونش بشه وبه جاده وبیابان بزنه ...مادرش زنی فوق العاده مقید ومذهبی بود وهرسال این روزها تو خانه شان روضه حضرت ابوالفضل برپا میکرد ونذری پخش میکرد .. باباش به رحمت خدا رفته بود .. با مادر وخواهرش زندگی میکرد.. نان آور خانواده بود .. قبل از رفتن مادرش واسه بار چندم اصرار کرد که فردا و پس فردا تاسوعا و عاشوراست و به حرمت این دو روز کار را تعطیل کنه .. ولی فایده ای نداشت و قبول نکرد .. مادرش اونو از زیر قرآن رد کرد و عکس حضرت ابوالفضل به اصرار بهش داد تا تو ماشینش آویزان کنه .. برای اینکه مادرش ناراحت نشه قبول کرد وعکس رو کنار آینه داخل ماشین آویزان کرد ...
به جاده زد .. شب به مقصد رسید وبارش رو خالی کرد .. یکی دو ساعت استراحت کرد ودوباره بار زد و راه برگشت را در پیش گرفت ..
ساعت حدود ده صبح روز تاسوعا بود که به نزدیکی های یک شهر کوچک رسید .. نزدیکی های ورودی شهر که سرعت زیادی داشت هرچی پا رو روی ترمز ماشین گذاشت فایده ای نداشت .. چندبار دیگه پاش رو محکم فشار داد .. ترمزش کار نمیکرد .. دوباره امتحان کرد .. ترس و وحشت بر سروصورتش مستولی شد ودست وپایش شروع به لرزیدن کرد ... معلوم نبود چرا ترمزش کار نمیکرد .. سرعت بسیار زیادی داشت و داشت وارد شهر میشد .. هرچی به فکر پریشانش رسید انجام داد ولی فایده ای نداشت ..
وارد شهر شد .. صدای بوق ممتد ماشین هایی که از روبروش میامدند بر هراس او می افزود .. با تمام مهارت وقدرت کنترل فرمانش سعی میکرد از برخورد با ماشین هایی که از روبرو میامدند جلوگیری کنه .. از مسیر شلوغ با موفقیت بیرون آمد و وارد مسیرهای خلوت شد ..
هرطوری بود ماشین رو از خیابان های خلوت شهر با ترس پیش میبرد .. شانس آورده بود تاسوعا بود وشهر شلوغ بود .. ناگهان وارد خیابانی شد که از دور دسته های عزاداری مردم بسوی مسیر او در حال آمدن بودند ..خدایا کمکم کن ..بدترین لحظات تمام عمرش بود ..جان آدمهایی که بطرفش میامدن در خطر مرگ بود ..در اون حالت ترس و وحشت چشمش بر نقش حضرت ابوالفضل که کنار آینه ماشین آویزان بود و مرتب تکان میخورد افتاد و یاد نذرهای هرسال مادرش افتاد .. همیشه شنیده بود که اگر از ته دل صداش بزنی به کمکت میاد .. تمام سالهای بی اعتقادی گذشته به یادش آمد و پشیمانی سراسر وجود لرزانش را در پی گرفت ... فاصله زیادی با عزاداران نداشت .. پا را دوباره روی ترمز فشار گذاشت ..فرمان را رها کرد و دودستی عکس حضرت ابوالفضل را در دستانش گذاشت .. چشمانش را بست تا زیر گرفتن مردم را با کامیونش نبیند ودر همان حال با تمام وجودش فریاد زد ..ی ا ابوالفضل .. یا ابوالفضل عباس کمکم کن .. یا ابوالفضل نجاتم بده ..یا ابوالفضل .. مرتب صدا میزد وحواسش نبود .. اشک از چشمان بسته اش سرازیر شده بود .. ناگهان صدای ترمز کشداری بگوشش رسید ... احساس آرامش عجیبی بهش دست داد .. بوی عطر ناشناخته و دوست داشتنی فضای اتاق ماشینش را در بر گرفته بود ..آرام چشمانش را باز کرد .. ماشینش کنار خیابان آرام توقف کرده بود وعزادران اطراف ماشینش جمع شده بودند .. به خودش نگاه کرد .. تکانی خورد وبه اطرافش با تعجب خاصی نگاه کرد .. حس وحال غریبی داشت که تا اون وقت تجربه نکرده بود .. قدرتی غیر از خودش ماشین رو کنترل کرده وجان او واین عزاداران حسینی را نجات داده بود .. اشک بر پهنای صورت شرمسارش مثل باران بهاری جاری شده بود وبی محابا ضجه میزد.. از ماشین پیاده شد و در میان عزادران شروع به سینه زنی کرد ودر همان حال پسری بهش نزدیک شد ولیوانی شربت بهش داد وگفت :بخور برادر نذری حضرت ابوالفضل . .روی زمین نشست وبا نگاهی به آسمان اشک میریخت..
یا ابوالفضل العباس جانم فدایت
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۲۶۰۸ در تاریخ يکشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۲ ۱۶:۰۷ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.