بنام خدا
پنجمین مطلب : نازنین – مسافر خیال 2
تاریخ نگارش : 10 آذر 1391
*****************
حدود یک هفته بعد که عازم محل کارم بودم ، آن خانم را به همراه دخترش دیدم .
خانم لنگ لنگان راه می رفت و معلوم بود حال خوشی ندارد . جلو رفتم و بعد از احوالپرسی جویای حالش شدم . او توضیح داد بخاطر تردد از پله ها، درد پایش بیشتر شده و قصد رفتن به بیمارستان را دارند
پیشنهاد کردم تا بیمارستان به همراه من بیایند . او قبول نمیکرد ولی با اصرار من متقاعد شدند.
در بیمارستان نوبت گرفتم و متوجه شدم اسمش فروغ خانم است.
دکتر بعد از معاینه او را به عکسبرداری ام.آر.آی معرفی کرد . آنها را تا بیمارستان امام همراهی کردم و آنجا برای ده روز بعد ، نوبت نوشتند .
در طول این ده روز چند بار دیگر پیگیر حال فروغ خانم بودم . آنها خیلی تنها بودند و به نظر می رسید کسی را ندارند و با هیچکس رفت و آمد نداشتند .
ده روز بعد هم هماهنگ کردم که خودم آنها را برای عکسبرداری به بیمارستان برسانم .
آنجا پس از اینکه نوبت فروغ خانم رسید ، او راهی اتاق ام.آر.آی شد و من و دخترش در سالن انتظار ماندیم .
از دختر پرسیدم :« باباتون کی از مسافرت میاد ؟» .
دختر با تعجب گفت : « مسافرت ؟» . گفتم : « بله . مادرتون میگفت مسافرته » .
دختر مثل کسی که ناگهان متوجه چیزی شده باشد گفت : « آهان ... بله ... راستش معلوم نیست . ما خودمون هم نمیدونیم . بستگی به کارش داره ».
از طرز گفتنش مشخص بود که مسافرتی در کار نیست و اینها چیزی را از من مخفی می کنند . دیگر در این باره سوالی نکردم .
بعد درباره درد پای مادرش وتاثیر رفت و آمد از پله ها صحبت کردیم و کلی از اطلاعات پزشکی خودم درباره عوارض و علائم درد پا و کمر و ستون فقرات و روشهای پیشگیری و مراقبت و حتی عمل و مراقبتهای بعد از عمل را به او گفتم .
دختر خیلی تعجب کرده بود و پرسید :« جناب شما پزشکی خوندین ؟» با لبخندی گفتم :« نه . ولی کمال همنشین در من اثر کرده »
او گفت :« همنشین ؟ منظورتون کیه ؟» و من با خنده گفتم :« روح ابوعلی سینا در من حلول کرده » دیدم خیلی تعجب کرده مجبور شدم کمی از خودم برایش بگویم .
او با حوصله گوش میکرد و گرم و صمیمی جواب می داد . حواسش به همه چیز بود . حین صحبت در انتخاب کلمات و جملاتش خیلی دقت می کرد
آخر سر دل به دریا زدم و پرسیدم :« ببخشید اسمتون چیه ؟» و او جواب داد :«نازنین ...»
انتظار هر اسمی را داشتم غیر از نازنین . هیچ وقت از این اسم خوشم نمی آمد برای همین با سردی گفتم :« اسم خوبیه ..» و او هم لبخندی زد .
دقایقی بعد عکسبرداری فروغ خانم تمام شد و او بیرون آمد .
من در آن لحظات با خودم فکر میکردم نازنین اسم بدی هم نیست یک اسم معمولیست مثل همۀ اسمها . چرا باید من از این اسم بدم بیاید .
متصدی پذیرش ، شماره تماس داد و گفت جواب عکس دو سه روز دیگر آماده خواهد شد و باید تلفنی پیگیر باشیم .
سوار ماشین شدیم و بطرف خانه حرکت کردیم . در بین راه به خودم میگفتم حتما من تا حالا توجه نکرده ام و گرنه نازنین اسم خوبی است .
به محوطه مجتمع که رسیدیم آنها را پیاده کردم . فروغ خانم و نازنین خیلی تشکر کردند و خداحافظی کردیم و من راهی خانه شدم .
وقتی به خانه رسیدم مطمئن بودم نازنین بهترین اسم دنیاست ...
پایان قسمت دوم ...