سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 7 ارديبهشت 1403
    18 شوال 1445
      Friday 26 Apr 2024
        به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

        جمعه ۷ ارديبهشت

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        تاوان سکوت 13
        ارسال شده توسط

        سامان سعیدی

        در تاریخ : يکشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۲ ۲۰:۳۳
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۰۴۲ | نظرات : ۶


        گفتم قلبم وایساد چی شد...؟

        گفت اون اصلا تو رو آدم حساب نمیکنه...

        گفتم سربه سرم نذار مادر من....

        گفت من بهش چیزی نگفتم فقط گفتم شاید اومدم حونتون...

        گفت برا شام منتظرم...

        ولی گفتم تو هم با من میای جا خورد...

        گفت مگه سامان منو هنوز یادشه...؟

        گفت که بگم خیلی با مرامی...

        منم بهش گفتم که تو خیلی بیخیالی و هیچی حالیت نیس...

        گفتم واقعا ...بهش اینا رو گفتی ..؟

        گفت نه دقیقا ولی یه چیزی تو همین مایه ها......؟

        گفت حالا برو یه کم به خودت برس این جنگلی که تو سرته  رو یه کم مرتبش کن ...حداقل فکر نکنه از باغ وحش فرار کردی...

        گفتم چشم مادر جون نوکرتم...

        ولی خدایی قول بده اگه شب حرفی شد طرف منو بگیری..؟

        گفت ببینم چه جور حرف میزنی...

        اگه حرفات به دلم نشست طرفداریتو میکنم...

        ولی اگه ببینم داری اراجیف میبافی میرم طرف آرزو...

        گفتم نشد که...

        من و ارزو محاله در مقابل هم جبهه گیری نکنیم...

        گفت ببین پسر کله شق تو باید امشب به ارزو بفهمونی که دوسش داری نه بری باهاش دوباره لج بازی کنی ....

        گفتم چشم ولی خیلی سخته اخه اون همیشه رو مخ ادم راه میره...جوابشو ندم میترکم...

        گفت حالا برو تا اون موقع یه کم فکر کن...

        رفتم گوشیمو ورداشتم دیدم مادرم به یکی زنگ زده ...

        گفتم مادرجون باز به کی زنگ زدی....این شماره منو به دوستات نده....از بس شماره این همسایه ها رو ذخیره کرده دیگه خسته شده...طلعت خانم...زهرا خانم دست چپ..زهرا خانم دست راست...هر کی ندونه فکر میکنه من چندتا دوست دختر دارم...

        گفت حب شمارتو بده من برو یکی دیگه واسه خودت بخر...

        گفتم نه همون اسماشونو بنویسم خرجش کمتره...

        گفتم حالا این شماره آخری مال کیه...؟

        گفت آرزو...اگه میخواستم از خونه زنگ بزنم هزینش می افتاد به پای بابات ...از گوشیت زنگ زدم خرجش پای خودت باشه...

        گفتم عیب نداره این یکی حداقل ارزششو داره...من رفتم مادر ....چیزی نمی خوای ..؟

        تا شروع کرد لیست خریدو بگه یواشکی در رفتم ...

        فقط شنیدم میگه دارم برات....

        تو کوچه تا آرایشگاه که راه میرفتم سلام میکردم...و می خندیدم...

        تو جوابم یکی میگفت علیک سلام سامان ...چی شده کبکت خروس میخونه..؟

        اون یکی میگفت باز زده به سرش فکر کنم داره راستی راستی دیوونه میشه...

        خدا به دادمون برسه این شاد باشه حتما یه فیلمی تو محله داریم...

        یکیش پرسید سامان گنج پیدا کردی...؟

        گفتم نه من یه عتیقه گم کرده بودم دارم پیداش میکنم...

        به آرایشگاه که رسیدم دیدم خلوت خلوته ...

        گفتم سلام بهزاد خوبی..؟

        گفت سلام تارزان تازه از جنگل فرار کردی...؟چی شده یاد ارایشگاه افتادی...؟

        گفتم فصل حرص کردن جنگله بزن از ریشه قطعشون کن ...

        فقط رو نمای درختا کار کن زیبایی خاصی داشته باشه...

        گفت چشم سامان خودم...

        فقط مثل همیشه ماشین 24 بذارم پای جنگل...

        گفتم نه دیگه شاخه ها رو حرص کن مردم ببینن حال کنن..

        صندلی رو چرخوند...گفت جدی...؟

        خدا رو شکر سامان برگشت....

        کی بریم فوتبال گفتم از فردا دربست نوکرتونم...

        افتاد به جون موهام و حسابی تمیزشون کرد...

        چه پسری خودم خودمو تو آئینه دیدم تعجب کردم...

        برگشتم خونه و دوش گرفتم رفتم تو اتاقم...

        گوشیم دستم بود و به شماره آرزو نگاه میکردم و تمرین میکردم...که شب چی بگم...

        تو حس بودم که سعید کنارم داد زد سامانننننننننننننننننننننننن..

        گفتم سامان و کوفت... چرا داد میزنی....؟

        گفت هزار بار صدات کردم ...

        نمیای نهار بخوری...؟

        گفتم چشم داداش گلم... ..

        گفت باز چی شده من دیگه تو خرابکاریات همدستت نمیشما ... سعید جون و داداش گلم و اینا کشک...من دیگه گول تورو نمیخورم...

        گفتم نه دیگه فقط سعید ..

        گفت بله...

        گفتم بابا کجاست گفت مدرسه است...

        گفتم حله بریم...

        گفت سامان تو رو به هر چی میپرستی خونه رو بهم نریز تازه از مدرسه اومدم خسته ام....نذار دوباره مامان ازمون بیگاری بکشه...

        گفتم داداش سعید با من باش پادشاهی کن...

        گفت من هر وقت با تو بودم آخرش گدایی کردم...

        گفتم حالا بیا...

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۲۳۹۵ در تاریخ يکشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۲ ۲۰:۳۳ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0